امروز امیرعلی نذاشت بخوابم تا اومدم گیج بشم بیدار شد و تا الان که تازه خوابید ... داشتم رو پام تکونش میدادم یهو یاد نوزادیاش افتادم یادوقتایی که خیلی کلافه و خسته بودم یاد اون روزی که سرش داد زدم بچم لباشو چید
یاد همه ی اون روزا افتادم و باخودم گفتم چقدر زود گذشت
الان پسرم شکرخدا بزرگتر شده و آرومتر ،شیطنتاش زیاد شده ولی شکر که سالمه و شکر که سالمم میتونم جمع کنم هرچی بریزه ... یهو ب خودم اومدم دیدم همینجور دارم اشک میریزم ، منی که از مژه کاشتن و رنگ مو انواع مانتو مد روز بیشتر نمی‌شدم الان یه مادر شدم و میشینم غصه بچه هامو میخورم ،عبا می‌پوشم و روسری رو با حجاب سرم میکنم
انگار خیلی بزرگ شدم یهو .. یهو از همه چی خودمو جدا کردم ،چسبیدم ب بچه و زندگی و قید کار بیرونو زدم ..این روزا که سنگین شدم اکثر روزا خونم
از صبح تا شب امیرعلی اسباب بازی می‌ریزه و من با عشق جمع میکنم
امروز پاشدم کل آشپزخونه و حالو اساسی تمیز کردم
امیر وسط کارم هی ظرفارو مینداخت اینور اونور من با خنده جمع میکردم
داشتم ب این فکر میکردم که قبلاً یکاری میکردم اگه ینفر چیزیو کثیف میکرد اینقدر غر میزدم که طرف بگه غلط کردم
ولی الان اینجوری نیست امیرعلی زندگی رو هرچقدر کثیف کنه من تمیز میکنم تازه قربون صدقشم میرم .. خواستم بگم چقدر مادر بودن در عین سختی شیرینه🥺😍
ای بابا نشستم اینجا تایپ میکنم گریه هم میکنم 😅😂 رد دادم رفت
ببخشید که سرتونو مثل همیشه ب درد میارم 🥲

۷ پاسخ

آره دعوا کردن خیلی بده منم چند بار دعوا کردم پسرمو بعدش سریع بغلش کردم معذرت خواهی کردم و باهاش گریه کردم
قربونش بشم الان خودش میبینه حالم خوب نیست اسباب بازیاشو جمع میکنه حتی تو کارای خونه کمکم میکنه
مادر بودن در حین سختی کلی شیرینه

فقط بخاطر بچست که آدم از خوابش میزنه
از تفریحش میگذره
از هرچیزی که دلش میخواد بخوره و میبینه واسه بچش مضره و میگذره
وگرنه واسه هیچکس آدم همچین کاری نمیکنه

واقعا بچه داری خیلی سخته کلا یه بحث جدا و پروسه پیچیده ای داره نسبت به زندگی ولی از اونجایی سختر میشه که دومی میاد و فقط مثل الان اشک میریزی که چقد سختر شد

عزیزیمممم😍
این فکر و رفتارت یعنی خود مادر
تبدیل شدن دختر و یک زن به یک مادر یعنی همین
این حس قشنگ رو خیلیا دورازجمع اینجا البته، با وجود زاییدن هنوز بهش نرسیدن

سلام مامانای عزیزم
خودتون در جریانید پوشاک بچه هامون از پوشاک خودمون گرون قیمتن
من خودم لباس سیسمونی آوردم مخصوص مامانای خوش سلیقمون پایین تر از قیمت بازار
یعنی قیمتا باور نکردنی از ۵۵ شروع میشه
اینم کانالمون تشریف بیارید
لینک کانال روبیکا:
ninimoonnini
اینم ای دی روبیکا جهت ثبت سفارش
Admin_ninimoon
اینم شماره روبیکا
۰۹۳۸۸۰۵۹۷۸۲

سلام مامانای عزیزم
خودتون در جریانید پوشاک بچه هامون از پوشاک خودمون گرون قیمتن
من خودم لباس سیسمونی آوردم مخصوص مامانای خوش سلیقمون پایین تر از قیمت بازار
یعنی قیمتا باور نکردنی از ۵۵ شروع میشه
اینم کانالمون تشریف بیارید
لینک کانال روبیکا:
ninimoonnini
اینم ای دی روبیکا جهت ثبت سفارش
Admin_ninimoon
اینم شماره روبیکا
۰۹۳۸۸۰۵۹۷۸۲

منم برا تمیزکاری مثل شمام ای کاش برا بچم خوب بشم سرش داد و بیداد نکنم بخاطر تمیزی و ریخت و پاش، خدا حفظش کنه برات عزیزم🌹

سوال های مرتبط

مامان پنبه مامان پنبه هفته بیست‌وهشتم بارداری
روزی که از وجودت باخبر شدم نمیدونستم چه احساسی داشته باشم. نه خوشحال بودم، نه ناراحت. میترسیدم! اما وقتی صدای قلبتو شنیدم و دیدم مثل یه لوبیای کوچولو اون گوشه از منی، قلبم برات رفت. تازه داشتم بهت عادت میکردم و باورت میکردم که اون تصادف لعنتی اتفاق افتاد. وقتی با شکم افتادم زمین بی امان فریاد میزدم. مردم جمع شده بودن و فکر میکردن چقدر شدید آسیب دیدم. اما همش بخاطر ترس از دست دادنت بود...
اون روزا گذشت و فهمیدیم تو حالت خوبه و منم داشتم از دردای اون تصادف رها میشدم، که رفتیم برای سونوی انتی. وقتی دیدم چقدر بزرگ شدی و دستاتو تکون میدی و انگشتتو میخوری، قلبم بیشتر از قبل برات رفت. فکر میکردیم دوباره همه چیز خوب شده. اما وقتی چندتا دکتر متخصص و فوق تخصص ریسک بالا تشخیص دادن و حتی از نامه به پزشکی قانونی برامون گفتن، دنیا رو سرم آوار شد. اون روزهایی که گذشت از هر فرصتی توی خلوتم برای گریه کردن استفاده میکردم و دنیام سیاه و سفید شده بود. سعی میکردم ظاهرمو حفظ کنم اما هیچ چیزی نمیتونست واقعا خوشحالم کنه. از زندگی بیزار شده بودم. تااینکه رفتیم برای آمنیوسنتز. باز هم ترس از خطرات این آزمایش که همه ازش میگفتن. بالاخره فردای اون روز 23 اسفند از آزمایشگاه تماس گرفتن و گفتن تو سالمی. فقط خدا میدونه اون لحظه چقدر برام عزیز بود و دنیام دوباره رنگی شد. همه اینها گذشت و امروز دقیقا 6 ماه شد که تو با منی و فقط 100 روز تا دیدارمون باقی مونده دخترک قوی من.