۴ پاسخ

حالا بیا این مورد سوم و تو مغز بقیه فرو کن

تو همه ی موارد تلاشمو دارم میکنم مورد سوم من ک اصلا نمیذارم اگه نخواد کسی ب زور بغلش کنه ولی خودشم بامزست دست طرفو برمیداره پرت میکنه کنار یا هلش میده ک بره کنار🤣

منظورش چه سن

کاش میتونسم این مورد سوم رو بزرگ چاپ کنم بزنم به در دیوار خونه

سوال های مرتبط

مامان محمدحسن مامان محمدحسن ۱۷ ماهگی
چند روزه که به شکل عجیبی سرماخوردم
سرماخوردگی که کم از انفولانزا نداره،بدن درد ابریزش گلو درد شدید ،وسط این مریضی یه مهمونی سنگین و شلوغم هندل کردم،همه اینارو میذارم گوشه طاقچه برای یادگاری،چه عیبی داره؟مریضی که خوب بشه که عیب نداره!
عیب اونجاست که دقیقا روز سال تحویل یکی از اقواممون جوون جووون فوت کرد،عیب اونجاست که چند روز بعد دوست خانوادگی‌مون تصادف کرد و خودش م زنش و بچه اش رفتن ب ابدیت و دختر ۶ساله اش رو اینجا تنها گذاشت!
عیب اونجاست که اون خانومه بود فامیله دورمون که سرزایمان رفته بود تو کما،اخر سر از بچه دوساله و پسری که الان حدودا یک ماهشه دل کند و رفت پیشه خدا!از سر شب که خبرشو شنیدم تا میام بگم چرا؟یادم میاد من که جای اون نیستم!شاید انقدر سختی کشیده که روح سرگردانش تو این یک ماه به خدا گفته که برنگرده،وقتی زایمان کنی جوری گناهانت بخشیده میشه گویی که انگار از مادر زاییده شدی.حتما دلش نخواسته این پاکیو با زندگی تو این دنیا عوض کنه…ولی میدونم تا ابد برای سینه پر از شیری که بچه اش نخورده ناراحته…چی بگم ما نمیدونیم حکمت خدا چیه
ولی خدا جون ماهارو با عزیزامون امتحان نکن…ما بنده های ضعیف توییم..
ممنون میشم برای فرشته فاتحه ایی بخونین❤️
دلتون رها از غم
مامان هانا مامان هانا ۱۷ ماهگی
مامان نقل و نبات مامان نقل و نبات ۱۷ ماهگی
بذار یه اعترافی بکنم
درسته که طبیعی هست که هر وقت خونه رو مرتب میکنم چند دقیقه بعدش بچه ها همه چیز رو به هم بریزن ، اما گاهی پذیرشش برام سخت میشه!
طبیعی هست که کاری که همه توی نیم ساعت انجام میدن برای منی که بچه ی کوچیک دارم یک ساعت یا حتی یک روز طول بکشه ، اما راستش گاهی احساس تنهایی میکنم!
طبیعی هست که گاهی ظرف هارو بشورم و نیم ساعت بعدش دوباره سینک پر باشه ، اما گاهی خسته میشم!
طبیعی هست که خونه ام اون طوری که من دوست دارم تمیز نباشه و مدام سرزنش درونی داشته باشم ، اما گاهی کلافه میشم!
همون وقتایی که نه حوصله ی فکر کردن به توصیه های روانشناسی رو دارم و نه دل و دماغ فکر کردن به پیش بینی های انگیزشی که آره ۱۰ سال بعد حسرت این روزا رو میخوری و دلت تنگ میشه و از این صحبتا...
کلافه میشم ، میزنم بیرون ، یه قدمی میزنم ، یه قهوه ای میخورم ، دوستامو میبینم.
ولی اگه حالم بدتر از این حرفا بود وضو میگیرم و سراغ تراپی که برام از هر مسکنی بیشتر کار میکنه ، توی این شهر ماشینی یه پاتوق دنج دارم که توش کسی کاری به کارم نداره ، مدام صدام نمیکنن ، شلوغه ولی من نباید مرتبش کنم.
تازه صاحبش هم حالمو میفهمه و غصه هام رو کیلو کیلو ازم می‌خره ، تکیه میدم به دیوار خونش و شروع میکنم به خود شفقتی.
بدون قضاوت همه ی احساسات خودم رو می‌بینم و می پذیرم ، خودم رو بغل میگیرم و صبر میکنم آروم بشم
بعد از خدای خودم بابت نعمت بزرگ مادری تشکر میکنم و شروع میکنم به خوندن یادآوری طلایی ای که قبلاً نوشتم و گذاشتم پَرِ جا نمازم ، انگار اشکام آبی میشن روی آتیش دلم...
نفسم تازه میشه...
نشون به اون نشون که دلم پر میزنه برگردم پیش بچه ها و بغلشون کنم :)❤️‍🩹