۷ پاسخ

اخ که بدم میاد از این مهمونا
دوستای همسر منم همینن همیشه دیر میان

وللش باباا دوست همسر کیلو چند
منم چند مدته خیلی مهمونی میدادم
ولی دیدم اینا دارن بد برداشت میکنن
فعلا در حال تدارک برای قطع رابطه هستم 😂

دکمه کنسلشونو بزن

و‌منی که اصلا از مهمونی دادن و مهمونی رفتن خوشم نمیاد

جاری منم همین بود یبار گفتم مگه میاین رستوران ما دلمون میخواد یکم کنار هم بشینیم دیگه تکرار نکرد😀

وقتی مهمونام دیر میکنن شوهرم بهشون زنگ میزنه که ما برای شام یعنی هفت هشت اینا دعوت کردیم منظورش اینه چرا نیومدین

دیگ دعوتشون نکن بیشورا رو

سوال های مرتبط

مامان امیرطاها مامان امیرطاها ۶ ماهگی
دیروز از ظهر تا شب مهمونی بودیم.
پسر بزرگم که از ظهر بازی میکرد و فوتبال میکرد تا شب. امیرطاها هم هی چرت میزد و بیدار میشد، یکم میخندید و باز دوباره میخوابید. دیگه هربار بیدار میشد بغل یکی میرفت. شب ساعت ۹ که خواستیم بریم خونه هردوتا پسرا توی ماشین خواب بودن.
تا کلید انداختیم توی در و وارد خونه شدیم جفتشون بیدار شدن و شروع کردن به گریه کردن. امیرحسین گریه میکرد و میگفت «حالممممممم بده» و عرق سرد کرده بود و هی سرفه میکرد، هر لحظه نزدیک بود هرآنچه از صبح خورده بالا بیاره، جیغ میزد که مامان باید بیاد پیش من بخوابه. از اون طرف امیرطاها از تهِ حلق گریه میکرد و شیر میخواست تا آروم بشه. رفتم امیرطاها رو بیارم که سه تایی پیش هم بخوابیم دیدم امیرحسین گریه میکنه که «فقط مامان تنها پیشم بخوابه» 🤦🏼‍♀️
خلاصه به هر بدبختی بود امیرحسین ساعت ۱۰ خوابید.
ولی امیرطاها هیچ جوره آروم نمیشد. میذاشتمش زمین گریه میکرد که بغلم کن. بغل میکردم گریه میکرد که شیر میخوام. شیر میدادم گریه میکرد و نمیخورد. عوضش کردم، ماساژش دادم، هرررررررکاری میکردم آروم نمیشد ! اصن توی این ۴ماه اولین بار بود این شکلی میدیدمش. دیگه نمیدونستیم چیکارش کنیم ! شوهرم میگفت «باز فلانی این بچه رو بغل کرد و تنظیمات بچه ریخت بهم»
راست میگه تا حالا یکی دو دفعه این اتفاق افتاده بود که بغل این شخص خاص که میرفت شب تا صبح پدر ما درمیومد ولی بازم نه این شکلی ! خلاصه که ساعت ۱:۳۰ خوابید.
جفتشونم صبح ساعت ۵:۳۰ بیدار بودن و توی سر و کله ما 🤦🏼‍♀️

نمیدونم واقعن ! جوری نبود که بگم خسته شده و گریه میکنه ! شاید واقعن انرژی بعضی از آدما بچه ها رو بهم میریزه 🤦🏼‍♀️
مامان توت فرنگی ها🍓🍓 مامان توت فرنگی ها🍓🍓 ۵ ماهگی
مامان پِش پِش🖇️🫀 مامان پِش پِش🖇️🫀 ۷ ماهگی
#پارت شیشم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم داشتم از تز بارداریم لذت میبردم
خوش و خرم و خوشحال بودم غافل از اینکه عمر شادیم خیلی کوتاهه
گذشت و رسیدم به آنومالی رفتم سونو همه چیز خوب بود و کوچکترین مشکلی نداشتم
اومدم خونه و دیگه بیخیال منتظر به دنیا اومدن کیان و کیانای مامان بودم😭
۲۰ هفته رو تموم کرده بودم وارد ۲۱ هفته شدم یه روز یه کم کمر درد داشتم فک میکردم بخاطر سنگین شدن بچه هاست
تا شب دردم بیشتر شده بود و دل درد هم‌ به کمر دردم اضافه شده بود
ولی همچنان فک میکردم بخاطر سنگینی بچه هاست
از ساعت ۹ و ۱۰ شب دردام بیشتر شدن من که قبلا درد زایمان نکشیده بودم که بدونم دردش چجوریه😔
یهو ساعت ۱ شب رفتم سرویس دیدم لهه بینی دارم ترسیدم شوهرمو بیدار کردم رفتیم‌ بیمارستان
چون شب بود سونو نداشتن اون خانم دکتری که اونجا بود برام یه بسته ایزوپرین نوشت بعد گفتش که صبح برو سونو انجام بده ببینم چرا درد داری
برگشتم خونه دردام خیلی زیاد شده بودن به هر جون کندنی بود اون شب صبح شد و ای کاش که صبح نمی‌شد 😭
مامان جانا🩷 مامان جانا🩷 ۶ ماهگی
شیر مادر و شیر خشک کمکی
#پارت_دوم

دوم این که چرا میخواستم شیر خشک کمکی بدم:

۱. حس میکردم بچه سیر نمیشه چون دائما باید شیر میخورد تا آروم بشه، اوایل که سینه م رو فشار میدادم در حد یک قطره میومد بیرون بعدش اومدم قرص شیر افزا و پودر تقویتی خوردم بهتر شد و وقتی فشار میدادم سینه رو بیشتر شیر میومد اما تا کی میشه قرص و پورد خورد؟! ناگفته نماند که تغذیه‌م هم عالی بود، و هم زیاد اما چرا شیرم اونقدر زیاد و مقوی نشد واقعا نمیدونم 😢 الان خیلی بهتر شده اما اونقدر چرب نیست

۲. کمردرد،انقدر برا شیر دادن نشستم که کمرم قوز زده

۳. خجالت میکشیدم جلوی بقیه سینه مو دربیارم وحس بدی بهم دست میداد، زورم میومد مثلا مرد تو اون حالت ببینم واسه همین هر مهمونی میرفتم یا کسی میومد خونه مون واسه شیر دادن همش میرفتم تو اتاق، و این باعث شده بود حس افسردگی بگیرم که همه وسط مهمونی بودن و من ساعت ها تنها تو اتاق، یه بار رفته بودیم مهمونی و تا حدودی شلوغ بود و فرشته کوچولو همش بی قراری میکرد منم بردمش تو اتاق تا بهش شیر بدم که شاید بخوابه، باورتون میشه که از سر شب تا آخر شب من فقط ۲۰ دقیقه واسه شام اومدم بیرون! بد جور حرصی شده بودم واقعا دوست داشتم گریه کنم ! من آدم ام دوست دارم بیام تو جمع حرف بزنم حرف بشنوم و این موضوع خیلی اذیتم میکرد.
۴. بیرون نمیتونستم برم نه با بچه نه بدون بچه، بدون بچه که تا پامو بیرون میذاشتم باید برمیگشتم چون شیر میخواست و با بچه هم باید قدم به قدم ماشین کنارمون میبود چون سر ده دقیقه بی قرار میشد و حوصله ش سر میرفت و میخواست بخوابه باید شیر میخورد تا میخوابید.