سلام مامانا خوب هستین عزیزای دل ی راهنمایی می‌خوام ازتون
من اونموقع ک ازدواج کردم مادر شوهرم سکته کرده بود نمیتونست راه بره بخاطر همین بعد اینکه من عروسی کردم من خونشون پخت‌وپز و آب جارو میکردم
قبل من هم جاریم بود
بعد اومد بعد چهار سال من باردار شدم با اینکه دوقلو بودم و لکه بینی داشتم ولی باز رفتم تا یکی دو هفته قبل زایمانم ک هم لکه بینی گرفتم هم سنگین شده بودم دیگه نتونستم برم یکی دوروز جاریم رفت بعد اون قهرمرد رفت خونه مامانش گفت من ی وعده میام براتون غذا درست کنم پدرشومینا هم گفتن شام بیا خلاصه این فقط شبا واسه شام درست کردن میرفت منم واقعا وجدانم قبول نکرد پیرزن پیرمرد ناهار نداشته باشم یا غذای مونده شبو بخورن خونه ناهار درست میکردم می‌بردم براشون یجورایی مثل ناهار شد با من شام با اون تا اینکه بچه‌هام ب دنیا اومدن بعد زایمان هم همینطور باز من ناهار میزاشتم اون شام بچه‌های من ک هفت هشت ماهشون شد رفتم ب جاریم گفتم بیا نوبتی کنیم یروز تو برو یروز من یمدت هم اینجوری کردیم ک خانم هوس بارداری کرد ک دوتا دختر داره پسر نداره رفت دکتر واسه ای یو ای بعد اون رفت نمیدونم چی رحم عمل کرد یکی دوماه نیومد من رفتم جاش بعدش اومد مادر شوهرم فوت کرد تو مراسم مادرشوهر آپاندیس جاریم ترکید رفت عمل باز یکی دوماه نیومد من رفتم جاش بعد اونم رفتiuiکرد یمدت اومد باز افتاد ب لکه بینی دیگه تا الان ک بچه‌هاش نزدیک یکسالشونه نیومده من رفتم

۱۵ پاسخ

منم بخدا سختمه با دوتا بچه هروز هروز برم خونه پدر شوهرم بخدا یوقتایی میبینی وقته غذاس بچه‌ها خوابیدن تنها میزارمشون میرم غذا درست کنم میام میبینم بیدارشدن گریه میکنن حالا چند بار ب شوهرم گفتم ب داداشت بگو دیگه بچه‌ها ک بزرگ شدن اون دخترتم ک مدرسه‌اش تموم شده بیایین نوبتی کنیم منم تو خونه ام حداقل یروز اونیکه دوست دارم بپزم اینم اصلا بخودش نمیگیره میگه بهش میگم ولی نمیگه حالا من میگم بنظرتون خودم ب جاریم بگم بیا دیگه بسه؟
من میگفتم خودمو نندازم وسط ولی میبینم شوهرم نمیگه خودمم واسم زور داره ک من خودم اومدم بهش گفتم بیا نوبتی کنیم ولی اون اصلا ب رو خودش نمیاره

لطفاً لایک کنید تاپیکا بالا بمونه

باجاریت صحبت کن بگومن خودم زائیدم ولی بعدش رفتم توالان یک سال شده به خودت نیاوردی دیگه فکرنمیکنی نوبت ووقتت شده بیایی بچه هات هم بزرگ شدن بهتره نوبتت روشروع کنی حالاازکی وچجوری روزی باشه یاوعده ای غذادرست کنیم
بعدم به نظرم یازن بگیرین واسه پدرشوهره یاپرستاراینجوری همه تون راحت میشین اینوبایدهمه تون بشینین هم فکری کنین که چکارکنین

تا همین جاهم خیلی خانمی کردی
با شوهرت صحبت کن که به پدرش بگه برا غذا بیاد خونه شما
اگرم نیومد بگو من بچه هامو دیگه نمیتونم تنها بذارم یوقت کار خطرناک کنن مجبور میشه اگه گشنه باشه بیاد

حالا جاری پسر دار شد یانه؟

چرا بچه هات رو تنها میزاری اگر خدایی نکرده وقتی نیستی یه بلایی سر خودشون بیارن میخوای چیکار کنی هیچکس ازت تشکر نمیکنه همه میگن میخواستی نری وقتی خوابن نرو بگو بچه ها خواب بودن نتونستم
قبلش هم پیش شوهرت بگو امروز رفتم اومدم دیدم بچه ها یکار خطرناک کردن شانس آوردم دیگه تنهاشون نمیزارم لطف که از حد بگذرد نادان خیال بدکند

پدر شوهرت چند سالشه؟
وضع مالیش چطوره؟
بنظرم باید خودش دیگه به فکر باشه یا غذاهای ساده درست کنه واسه خودش یا از بیرون بگیره
در حق بچه‌هات ظلم میشه بذاری بری کارای اونو انجام بدی بچه‌هات گریه کنن و بترسن که نیستی
پدر شوهرت نون و ماست بخوره هیچیش نمیشه ولی بچه‌هات ببینن یهو نیست کلی رو روحیه و شخصیت آینده‌شون تاثیر بد میذاره

برو و هفته ای کن حتما چون یروز یروزم سخته

اول ب شوهرت بگو ک میخام بگم بش دیگ خودت بگو

قضیه جاریتو نمیدونم چی بگم ولی اگ میخواب بپزی تو خونه خودت غذا بپز بده شوهرت یا اگ رانندگی بلدی با بچه هات برو غذاشونو بده و بیا....بچه هاتو فدا نکن ....

چقدر خوش قلبی عزیزم خدا شمارو واسه خانوادت حفظ کنه ولی بنظرم به جاریت بگو اینجوری واقعا اذیت میشی

نتیجه زحمتات از خدا بگیری گلی

خب توهم چند روز. نپر نرو .
بعدشم مگه مادرشوهرت فوت نکرده باز چرا عذا درست میکنید

خب بگو بهشون چهرعقلی میکنی بچه هاتو تنها میذاری

عزیزم چقد خوش قلبی درکت میکنم واقعا

سوال های مرتبط

مامان سیاوش‌وکیارش مامان سیاوش‌وکیارش ۲ سالگی
یعنی متنفر از نزدیک بودن ب خانواده شوهر هم خوار شوهرم نزدیکه هم جاریم
خواهر شوهرم ک پنج دقیقه میاد خونه پدر شوهرم ب چشم بچه‌ها خودشو نشون میده می‌ره اینا زر زر میکنن الان من داشتم خونه پدر شوهرم ظرف میشستم بچه‌هام حیاط بازی میکردن این خانمم ساعت ۳میخواد بره عقدکنون اومده خودشو ب اینا نشون داده خواسته بره اینا گفتن می‌آییم خونتون اینم قشنگ برده کوچه گذاشته جلو در برادرشوهرمینا رفته دختر اونم اینارو حیاط نمیزاشت رفتم دیدم اونجوری دیدم حرصم در اومد از دست دوتاشون گرفتم با گریه آوردم خونه درحالی دختر اون بیست‌وچهارساعته خونه منه من این دختر و انقد دوست داشتم ولی از وقتی بچه‌هام بزرگ شدن انقد اذیتشون می‌کنه ازش متنفر شدم یعنی ی چیزی خوردنی دست بچه‌هام میبینه میاد باهاشون طرح دوستی میریزه میخوره می‌ره میاد خونمون با همه وسایل اینا بازی می‌کنه اینا می‌ره خونشون یا نمیزاره یا اگه هم بزاره بهشون وسایل نمیده برگریه میندازتشون یعنی من فقط از خدا صبر ایوب می‌خوام بتونم اینجا دووم بیارم
مامان دلی مامان دلی ۲ سالگی
سلام مامانا میخاستم باهاتون یه دردو دل کنم من با شوهرم یه مشکل دارم ک خیلی اذیتم میکنه شوهرم ن بمن نه به دخترم توجه نمیکنه مثلا دخترم لکنت داره این ماه چند بار بهش گفتم ببر دکتر ولی نمی‌بره اونجوری نیس ک پول نداشته باشه یا خسیس باشه اگه من وقت دکتر بگیرم هیچی نمیگه از خداشم هست ولی من دلم میخاد شوهرم به عنوان یه پدر نگران دخترش باشه پیگیر کاراش باشه بگه ببر دکتر یا مثلا من دوسال پیش آزمایش دادم نسبت ب سنم قندم بالا بود از اون ب بعد حتی یبار نگفته برو آزمایش بده یا بریم دکتر بهت دارو بده یا مثلا چند بار بهش گفتم من دلم میخاد برم مسافرت برم مشهد برم شمال ولی نمی‌بره اصلا دل ما چی میخاد براش مهم نیست میدونید اگه هرروز من بگم بریم بیرون شام بخوریم یا بگردیم چیزی نمیگه میبره ولی من دلم میخاد وقتی میبینه مثلا یه هفتس نرفتیم بیرون خودش بیاد بگه بیاید بریم بیرون یا مثلا تا حالا نشده خودش با ذوق بره واسه دخترم چیزی بخره مثلا کادوی روز دختر یا تولد هیچی حتی یه شاخه گل از ته دلش نخریده منم خسته شدم از بس گفتم اینکارو بکن اینکارو بکن مثلا تا من نگم یه کیلو میوه نمیخره تا حالا از سرکار اومدنی یه خوراکی نخریده واسه بچه یا یک کیلو میوه .ما ۴ سال نامزد بودیم ۴ ساله عروسی کردیم ینی از عروسی ب بعد این مشکل منه من دیگه خسته شدم واقعا راستی بعد زایمان ینی ۳ ساله من افسردگی داشتم شوهرم نفهمید حتی یبار نگفت چته خودم رفتم دکتر نظر شما نسبت ب این رفتار شوهرم چیه
مامان ریحانه ♥️ مامان ریحانه ♥️ ۲ سالگی
اومدم ی کم درد و دل کنم
واقعا من با این ی بچه قد صد سال پیر شدم
اومد دنیا تا پنج ماهگی ی ور رو نگاه می‌کرد
هر کاری میکردم ولی فایده نداشت ی سمت سرش تخت شده بود
اون یکی سمت برآمده
رفتم براش کلاه فرم دهی گرفتم هر ماه می‌کوبیدیم میرفتیم اصفهان بخاطر اصلاح سرش
از اونور تا دو سالگی یبوست شدید داشت هر سری بخاطرش باید میرفتم دکتر
بی‌خوابیش از اینور بهم فشار میاورد
قبل اینکه چهار دست و پا بشه ی کارایی می‌کرد فک کردم داره زور میزنه دستشویی میکنه بزرگ تر ک شد ادامه داد به ی جایی خیره میشد و عرق بود ک میریخت و عی با خودش ور میرفت
باز دکتر رفتن شروع شد دکترا میگفتن اون چیزی ک تو فک میکنی نیست یادش میره
روانشناس ها میگفتن هست و بهش محبت کن بغلش کن
من خییییلی بهش محبت میکنم
هی چپ و راست میرم قربون صدقش میرم
میدونم اون حسی ک توی ما بزرگترها هست با بچه فرق داره
ولی به هر حال از این کار لذت میبره
چند ماهی بود ترک کرده بود ولی دو هفته هست به طرز وحشتناکی شروع کرده اون لحظه هرچی صداش میزنم ک حواسشو پرت کنم جوابمو نمیده حتی بازی میکنم میره ی جا شروع میکنه انجام میده
مجبورم از این حالت بلندش کنم
میبینم میره جایی دیگه جلو چشم نباشه انجام میده
خییییلی خسته م واقعا
از اینور هم حرف نزدنش
باز فردا نوبت مشاوره گرفتم ولی حس میکنم بازم قراره ی سری حرف تکراری بشنوم
شما اطرافتون این مورد رو دیدید؟؟