۶ پاسخ

ادامه ش:
ینی تو زندگیم دس ب هرکاری زدم گند شد
کاری ب سز ندارم اصلا ولی اتفاقای مسخره بیمارستان کجای دلم بگذارم
روز عروسیمم همین شد ارایشگاه همکاری نکرد دیر اماده شدم ب اتلیه ام نرسیدم مجبور بودم التماس باغ های دیگه رو کنم.. دیرم رسیدم ب تالار
برا زایمانم هم خیای دنبال دکتر و بیمارستان خوب گشتم
ولی بیمارستان عرفان نیایش انقد افتضاح بود ک هرکی دلش میخواس سرشو مینداخت میومد تو اتاقا حتی خارج ساعت ملاقات
منم حالم بد شد دوبار از شدت سروصدا حمله عصبی شدم چون از ساعت 10 صبح تا 4 بعد از ظهر تخت بغلی 5نفر ملاقاتی داشت و بلند بلند میخندیدن و حرف میزدن
من بدشانسم دقیقا ساعت 3 ظهر ک ساعت ملاقات بود حالم بد شد همه فهمیدن همون موقع خانواده شوهرم رسیذن فهمیدن من از حال بد داد میزدم فشارم رو 15 رفته بود داشنم سکنه میکردم و ضربان قلبم نامنظم... مادرشوهرمم اومد تو اتاق بهم تیکه انداخت ک از صدای اینا حالت بد شده و بعدم بچه رو برداشته بودن بغل ب بغل میکردن من استرسم بیشتر میشد بعدم مادرشوهرم میگف وای پسرم گل هارو جا ب جا نکنه کمرش درد میگیره
منو 7 لایه بریدن تا مرز سکته رفتم اون بفکر پسرش ههه
امروزم این بنده خدا اینطوری گفت درمورد دکتر و بیمارستانم دوباره خاطرات بدم اومد جلو چشمم😔💔💔💔کاش میشد آلزایمر بگیرم ی مدتی رو

به نظرت زیادی حساس نیستی، میدونم همه ی اینها تلخه و سخته، اما اینجوری بیشتر خودت رو اذیت میکنی، هرکسی ظرفیتی داره ، مشکلات رو دایورت کن و سخت نگیر

وااای عزیزم به خودت فشار میار حتما از روانشناس کمک بگیر من سر زایمان اولم اینطور بودم چند سال درگیر بودم افسردگی تا درمان شدم،خودم زدم به بی خیالی و خیلی چیزایی ک قبلا سخت گیر بودم براحتی قبول میکنم و از کنارش رد میشم

بهشون‌فک نکن بذار یه گوشه از مغزت خاک بخورن میدونم سخته ولی سعیتو بکن

حس میکنم حسود اطرافت زیاد داری
منم هیچ خاطره خوشی ندارم از بچه دار شدن و اتاق عمل و زایمان و حتی بارداری بهت بگم زندگی خودتو ول میکنی به حال من گریه میکنی اینقدر سحتی کشیدم ک هرچی بگم کم گفتم ولی باید سرپا بشی باید فراموش کنی فقط و فقط بخاطر خودت و بچت از خانواده شوهر هیچ انتظاری نداشته باش مادرشوهر من تو روستا کنار دستمه یه قدمی برای زایمان من برنداشت خواهرم ۶ روز زایمان پیشم بود بعد رفت خونش من موندم کلی بخیه و درد هی شیاف میذاشتم و گریه میکردم و کارام میکردم ولی گذشت تونستم کنار بیام و دارم فراموشش میکنم بخاطر خودتم ک شده ازاین به بعد رو زندگی کن و انرژی مثبت به خودت بده تا مثبت دریافت کنی
ببخشید طولانی شد

خواهرم زیادی حساسی زندگی همینه ....گاهی خوش‌شانسی گاهی بد شانسی منم عرفان نیایش بودم و مجبورم کردن زایمان طبیعی کنم تو اتاق دائم برو بیا و سر و صدا به پا بود ولی بازم خدا رو شکر از فکرای منفی دور باش یا از مشاور کمک بگیر

سوال های مرتبط

مامان آندیا 💫 مامان آندیا 💫 ۳ ماهگی
#تجربه زایمان
😥😑
من دقیقا دوماه پیش زایمان کردم ۳۹هفته ۶ روز کل بارداریم استرس پارگی کیسه اب توهمات دیگه داشتم اخرشم کیسه آبم پاره شد و بدون هیچ دردی بستری شدم با اینکه دوسانت بودم برای خانومای ک میگن درد نداریم من تا ۴ سانت دردی حس نمیکردم خلاصه ۱۲ شب کیسه آبم پاره شد ۶ صبح ۴ سانت دردام شروع شد و ۱۱ نیم زایمان کردم دردام قابل تحمل بود و بچمم با وزن ۳۲۰۰با ۳ تا زور ب دنیا اومد حالا ازینجا داستان شروع شد بچه ب دنیا اومد ولی جفتم نیومد با کلی زور تنفس فشار دادن بعد ۱۰ دقیقه اومد و بعدش بخیه خوردم ک خیلی درد داشت من ی خوتریزی معمولی داشتم ولی هرچی پیش میرفت بیش تر میشد تا ۴۰ روز هعی گفتن عادیه تا دیدم نخیر قصد قط شدن نداره رفتم دکتر سونو دادم دیدم بعله ۴ سانت از جفتم مونده و شدید چسبیده ب رحم و با دارو هم دفع نشد برا همینم جفتم موقع زایمان گیر کرده بود خلاصه گفتن باید کورتاژ کنی اما چون چسبندگیش بالاست امکان داره باز ی تیکش بمونه و مجبور ب دوتا کورتاژ بشی برو یه شهر دیگه هیدروسکوپی کن خب منم با ی بچه کوچیک مجبور شدم چندبار برم شهر دیگه تا نوبت عمل دکتر گیرم بیاد و بتونه جوری بیهوشم کنه ک ب بچم شیر بدم ک شیر خشک نمیخوره و دیروز عمل شدم الانم خداروشکر خوبیم ولی بچم چند ساعت بی شیری کشید و نزدیک ۲۰ میلیون هزینه کردم واسه سهل انگاری دکترم
😐
مامان maman Nelin🌈💖 مامان maman Nelin🌈💖 ۳ ماهگی
مامانا ذهنم خیلی درگیره
امشب برای شام رفتیم خونه ی مادرشوهرم. قرار بود شب اونجا بخوابیم. چون معمولا بچمو که میبرم جایی بعدش میارم بد خواب میشه. بردمش اونجا همش خواب بود بچه. ساعت ۸ بهش شیر داده بودم خوابید ۱۱ قرار شد بهش شیر بدم اگه خوابید و بیدار نشد شب همونجا بخوابیم. اگه بیدار شد بیاریمش خونه ی خودمون. من ۱۱ بهش تو خواب شیر دادم. همیشه همینکارو میکنم. پدر شوهرم شروع کرد گفت تو خواب بهش شیر نده و فلان گفتم اگه بیدار شه خودش دیگه نمیخوابه قلقش دستمه. گفت نکن اینکارو بچه بد خواب میشه خلاصه توضیح دادم که اگه بیدارش نکنم خودش بیدار شه خوابش کلا میپره تو خواب بهش شیر بدم میخوابه دوباره. مادر شوهرمم از اون طرف جو میداد که آره بچه ی منو اذیت میکنن و فلان‌ خواهر شوهرم چند بار بهش اشاره داد که بسه دیگه چیزی نگو این باز میگفت بچه ی منو اذیت میکنن؟ هی میگفت. منم دیدم ساکت نمیشه برگشتم گفتم آره ما بچه رو شکنجه میکنیم تنبیه بدنیش میکنیم. خلاصه که شیر دادم و بچه خوابید بازم بیدار نشد. به شوهرم گفتم بمونیم شب مادر شوهرم گفت حالا میخواین امتحان کنین برین خونه ببینین شاید خوابید اگه نخوابید بیارینش منم دیدم اینجوری گفت به شوهرم گفتم بریم خونه.
به نظرتون من جوابشو دادم کار بدی کردم؟ نمیدونم چرا عذاب وجدان گرفتم.
خدایی آدمای بدی نیستن اما امشب واقعا عصبیم کرده بودن