وای بچه هامادرشوهرمن چقدررررر بدجنسه روز به روز بیشترپی میبرم به این بدجنسی واقعانگاه میکنم به مادرخودم طفلی تاحالا نشده یک کلمه بگه شاید بگید هرکسی مادرخودشو اینجوری میبینه ولی بخدا بیایدببینید شاخ درمیارید امشب دختربزرگش که کلا باخانواده شوهرش هیچ رفت وآمدی نداره تازه دخترعموپسرعموام بودن جالبه ۲۰ساله ازدواج کرده کاری کرده شوهرش جدامیره خونه پدرومادرخودش واینم میادخونه مادرش ولی شوهرش اینجارو میاداما خواهرشوهرم خونه مادرشوهرش اصلا نمیره پاشو نمیزاره اونجا اونوقت امشب حرف خانواده شوهرش شد بقیه برگشتن هی باهاش شوخی کردن وگفتن همه برات شدن خارسوت(یعنی مادرشوهرت)بعدخودش خندید گفت آره همه شدن خارسوی من وبرادرشوهرمن بازدخترخواهرشم حتی گفت آره خاله همه شدن خارسوت اونوقت مادرشوهرمن یهوبرگشت گفت واای نه هیچ وقتم خارسو این کارا رو نمیکنه بگو زن برادر😐🤨من تنهاعروس خانوادشونم هنگ کردم ولی هیچی نگفتم بعدش هیچکسی محلش ندادبازم بقیه داشتن میگفتن خارسوو....وهی سربه سرخواهرشوهرم میذاشتن میخواستم بگم خب چرابگه زن برادر این خودش زن برادر اوناست وخواهرشوهروخارسوش به قول خودتون اذیتش میکردن منکه ندیدم اگرم منومیگی که من چکارش کردم تاحالا؟؟؟؟ولی هیچی نگفتم اماتودلم خندم گرفت گفتم این چقدر حسوده منه😂چقدر بدجنسه یکنفریک روزی گفت اگه مادرشوهرت بدجنسه بدون وبلدباش که شوهرتم بدجنسه چون این پسرو ایشون بزرگ کرده منم واقعافهمیدم که شوهرمم واقعابدجنسی های داره ولی مامانش یاااخدااا ازبیشعوری وبدجنسی

۱ پاسخ

مادر شوهرت هر جوری هست پسرشم به خودش میره سر من اومده که میگم
بچس ده تا لگدم زد به مادره خدا ازشون نگذره

سوال های مرتبط

سارینا سارینا قصد بارداری
عزیزانی که سقط داشتید بیاید باهم درد دل کنیم بعد از سه ماه امروز جوری بهم ریختم تا رسیدم خونه و تنها شدم با صدای بلند گریه کردم.
امروز دعوت بودم خونه مادرشوهرم اون از ما پول می‌خواست هرچی بهش میگم شماره کارت بده قبول نمی‌کرد خیلی اصرار کردم أخرش گفت ببین بچم برام عزیزه نمی‌خوام بگیرم توام درک کن یه بچه سه ماهه داشتی چقدر برات عزیز بوده منم همونه برام.
ببین به حساب خودش می‌خواست که این پولو نگیره منم از حرفش بدم نیومد ولی بغض گلومو گرفت.
از اونور دخترشو و دختر همسایه رو می‌بره مدرسه، حالا زن همسایه باردار شده مادر شوهرمم یجا بوده نتونسته بره دنبالشون به زن همسایه گفته برو بچه هارو بیار و شرمنده درک میکنم بارداری و اینا، بعد به من گفت فلانی باردار شده و همین قضیه رو هم تعریف کرد. بخدا حسم از حسادت نیست ولی چون موضوعو تعریف کرد و اینا ریختم به هم و هی بغضام بیشتر و بیشتر شدن تا همین الان که منو رسوند خونمون و یکم نشست و رفت نتونستم گریه کنم وقتی رفت با صدای بلند گریه کردم تا آروم شم ولی بازم نشد گفتم با شما درد دل کنم شاید آرومتر شدم.