۳۰ پاسخ

انشالله ک معجزه بشه بچه ات سالم و تندرست بغل کنی

خدایا من به معجزه تو باور دارم خدایا شکرت خدایا کمک کن این بچه شفا پیدا کنه دل مادرش آروم بشه

امام رضا شفا بده

میشه بپرسم بچه اتون چشه؟؟

اشکم دراومد ان شاالله بیای تعریف کنی گل پسرت راافتاده ما ذوق کنیم پسرمن ۱سالونیم بودراه افتاد الانم نردیک ۳سالشه حرف نمیزنه بعدکلی شربت ویتامین های خارجی تازه داره کلمه میگه..به معجزه خداایمان داشته باش امشب دخترم ازپله هاافتادبالا اورد داشت میخوابید وای نمیدونی چی کشیدم الان صورتم پُرازاشکه .۶ساعت گذشته غذاخورددیگه بالانیاوردخداروشکر ولی میترسم بخوابم نشستم بالاسرش نگاه میکنم

بمیرم واسه دلت😔

قربون دلت خاهر 🥲😔😔میفهمم چی میگی 😔😔

پسرمنم راه نمیره خدامهربونه رامیوفته بوقتش

حتی کسی چیزی هم نگه خودمون مقایسه میکنیم و اذییت میشیم وچقد خودخوری سخته🥹🥹🥹

انشالله خوب میشه عزیزم، منم مثل توام عزیزم کاملا درکت میکنم ،بعضی آدما خیلی نفهمن حالا مشکل اینجاست میگی مشکلش چیه ،هزارتا چیز دیگه میگن من دیگه جوابشونو نمیدم اگه هم چرت وپرت بگن حقشونه میزارم کف دستشون

میرین جای حاجی مکه ....مواظب پسرت باش همه ویروس دارن

میدونم خیلی سخته میدونم قلبت خیلی شکسته اما هروقت کم میاری تو چشمای قشنگ پسرت نگاه کن اون به تو و قدرت بی نظیر مادریت احتیاج داره.من فکر میکنم یه روزی پسرت قرارع تورو شگفت زده کنه.💚

امیدوارم خدا به قلبت آرامش بده عزیزم

قلبم درد گرفت😔😔 خدایا نگاهی معجزه ای😭

خدابزرگه به زودی زود بیای بگی محمدمهدی میشینه

دهن مردم همیشه بازه فکر کن اگه بی عیب و ایراد ترینم باشی آخر یه جاتو ایراد میگیرن بابا مردم تو حسرت فرزند موندن اصلا کم نیار بزار هر کی هر چی خاس بگه

بمیرم برات منم این چیزاروکه تعریف کردی کشیدم ولی انشالله بچه شمامعجزه بشه خداشفاشوبده

من از عمق وجود خود خدایم را صدا کردم
نمی دانم چه میخواهی ولی برای تو
برای رفع غمهایت
برای قلب زیبایت
برای آرزوهایت
به درگاهش دعا کردم و میدانم خدا از آرزوهایت خبر دارد
یقین دارم دعاهایم اثر دارد.

بزن دهنشون😑اه اه اه پسر من تازه راه میره هر کی می‌رسید میگفت تنبل فلان راه نمیری میگفتم چطور؟کاری دارید؟

بمیرام برات اگه اذیتی نرو مهم نیست اصلا که کسی ناراحت بشه یا نشه

میدونم عزیزم خیلی سخت درکت میکنم دختر منم دو سال نیم راه نمیره 😢یک سالکی نشست همه کاراش دیره
منم اکثرن جای نمیرم مگه مجبور شم برم اونم با استرس میرم میگم نکنه کسی چیزی بپرسه

منم قبلا همین مشکل رو داشتم تازه بچه من کاملا شل بود و بی حرکت و سی پی کامل
راستش من هیجا نمیرفتم نمیتونستم تحمل کنم

فدات بشم خودت بزن به بی‌خیالی اصلا توجه نکن به حرفا و سوالاشون ،میدونم چه حالی میشه با نگاه و پچ پچ های اطرافیان ولی اینطوری بخای بااین فکروخیالا خودت عذاب بدی که نمیشه

عزیزم اصلاااا خودت ناراحت نکن...هر کی پرسید راه نمیره یا نمیشینه بگو هر چی دیرتر راه برن بهتره...خونه رو خراب میکنن ماشالا همین الانش هم کلی خونه رو به هم میریزه.دیرتر راه بره خرابکاریاش هم کمتره من یکم راحتترم..با خنده بگو دیگه چیزی برا جواب دادن نداشته باشن

الهییییی
اصن موندم چی بگم دختر
بمیرم برای قلب پاره پارت😭😭😭😭😭😭😭😭

ببخشید میپرسم گلم بچت ازنوزادی اینجور بود کی متوجه شدی من چون بچمو ازدست دادم برام سوال شد

ای وای 😭😭😭 محل نده بهشون تو رو خدا جوابشونو نده تنها کلمه ای ک میتونم بهت بگم اینه قوی باش🙃🙃

عزیزم خوب میشه انشالله

بمیرم برات😭😭😭😭

خدابزرگه

سوال های مرتبط

مامان هلن و هامین مامان هلن و هامین ۱۵ ماهگی
سلام مامانا خوبین اومدم درد و دل کنم وقتایی که واقعا مغزم دیگه نمیکشه نمیدونم چیکار کنم هیچ راهی جلوم نیست میام اینجا مینویسم خیلی خسته شدم از دست پسرم واقعا خسته شدم جوری که افسردگی گرفتم اصلا حوصله هیچ چیز و هیچ کسو ندارم روزام میادو میره پسرم هیچی نمیخوره هیچی دهنش قفله با دستاش وقتی میزنه رو قاشق غذایی ک براش وقت میزارم بین اینهمه مشغله میپزم همه پخش میشه زمین دلم میخاد اون لحظه خفش کنم هرروز خدارو لعنت میکنم که این بچه رو انداخت تو زندگیم فقط گریه میکنه از گشنگی اما هیچی نمیخوره یه مدت میکس میدادم با یه دست گوشی و کارتون یه دستم قاشق اما حالا با دستش پرت میکنه و دهنش قفله...من میمونم با کلی ظرف و فرش کثیف و غذایی ک باید بریزم دور بدون اینکه حتی یک قاشق بخوره...نوزادی شیر نمیخورد هیچ جا نمیتونستم برم هروقتم میخورد بالا میاورد حالام اینجور یه قاشق بدم دهنش انقدر عق میزنه اخر بالا میاره همون یک قاشقو انگار حتملس هی عق میزنه بالا میاره انگار که سم میدم دهنش نمیدونم چطور باید بزرگش کنم لعنت به من که سقطش نکردم همون موقع که مث بختک افتاده تو زندگیم داغونم کرد خندیدن و زندگی کردن یادم رفته
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۵ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟