۳ پاسخ

منم ساعت ۶ همسرم بیدارم کرد به پسرم شیر بدم
گفت اینطور شده
ترسیدم

تازه خبرشوشنیدم حالم بدشد

کجایی عزیزم؟

سوال های مرتبط

مامان فندوق مامان فندوق ۱ سالگی
خانوم ها کمک واقعا دیگه کم اوردم شما بگین من چیکار کنم امروز پدرشوهرم اومد دخترمو برد خونشون که نزدیک همیم تو ی کوچه بعد نیم ساعت اومد که آره چرا به بچه غذا نمیدی خونه ما اومد گشنه بود ی کیک گرفتم همیچن خورد من گریه ام گرفت چرا به بچه غذا نمیدی گشنه میزاریش چون غذا نمیدی بهش نمیرسی لاغر مونده بده بخوره از این حرفا منم اصلا شوکه شدم یعنی چی این حرفا گفتم من به بچم خوراکی نمیدم چون خیلی بد غذاس اگه خوراکی بخوره غروب دیگه شام نمیخوره گفتم خودم خوراکی نمیدم که شام بدم بخوره من امیشه سر غذا خوردن دخترم انقدر حرص میخورم بعد شوارمو صدا کردم گفتم بیا ببین بابات میگه به نفس غذا نمیدم گشنه نگهش میدارم شوهر اکمد گفت این چه حرفیه میزنی مگه میشه ادم به بچه خودش غذا نده از این حرفا منم گریم گرفت گریه کردم کلی شوهزم گفت ولش کن اهمیت نده من میدونم تو چقدر رو بچه حساسی ولی من دلم بدجوری از دستش شکست واقعا نمیدونم چطور به خودش اجازه میده همچین چیزی بگه مگه میشه ی مادر بچشو گشنه نگه داره اخه شب هم داشتیم از هیت میومدیم مادر شوهرم صدای دخترمو که شنید درو باز کرد ی کلوچه دستش بود به دخترم گفت بیا بهت قاقا بدم گشنه نمونی منم اصلا اهمیت ندادم رفتم تو خونه شما بگید من چی بگم به اینا
مامان شاهی مامان شاهی ۱ سالگی
خوب ببخشید دیر اومدم درگیر شاهان بودم که بخوابه...دوربین رو گذاشتم روی جاکفشی
شوهرم توی تراس بود
بهش گفتم میشه بیای تو
اومد نشست
بعد گفتم مبخوام یه چیزی بهت نشون بدم
گفت چی شده باز چی شده شاهان دست گل به اب داده یا تو....😅🤕🥲

بعد پاکت رو داده بودم به شاهان‌
شاهان داد به باباش
در اورد و دید و خوند
بعد گفت
دروغ میگی؟!!!!
(سر شاهانم دقیقا اولین جمله همینو گفت)
گفتم نه
قسمم داد بعد متن رو دوباره خوند.... براش جالب بود و خندید و شاهان رو بوسید....
ولی بعدش گفت حالا چیکار‌ کنیم
میخوای بندازیمش؟
خیلی بهم ریخت اونقدر که فشارش افتاد :)
خیلی هول شد
بعد یه بار میگفت که بندازیم تو اذیت میشی شاهانم کوچیکه...ولی در نهایت گفت که خدا داده خدا بهمون هدیه داده چیزی بهمون داده چیزی که نگرفته......بغلم کرد و گفت خدا بزرگه
به شکل دعا خوندنی دستش رو بالا گرفت و شکرگزاری کرد و گفت خدایا خودت کمکمون کن و سالم بدنیا بیاد
از خودمم پرسید که قصد دارم نگه دارم یا نه....

ببینید هم من هم شوهرم تموم ترسمون اینه که من نتونم تحمل کنم....خود شوهرمم میدونه میگه که تو دست تنها بودی و من هیچوقت کمکت نکردم....الانم میترسه....بخصوص با وجود شاهان که زمانی که من زایمان کنم شاهان ۲ سال و ۵ ماهش میشه.....

الانم احساساتش رو کنترل کرد
حالش خوبه و خیلی خوشحاله....بغلم کرد و بهم میگه مامان کوچولو....
همش میپرسه کی قلبش تشکیل میشه
جنسیتش چی
کی تولدشه...
تفاوت سنیش با شاهان چقدره و.....
گفته کمکت میکنم....تا ببینم!😅فردام میرم ازمایش بتا میدم