۳ پاسخ

منم ساعت ۶ همسرم بیدارم کرد به پسرم شیر بدم
گفت اینطور شده
ترسیدم

تازه خبرشوشنیدم حالم بدشد

کجایی عزیزم؟

سوال های مرتبط

مامان آروین مامان آروین ۱ سالگی
سر شب آروین و مادر شوهرم داشتن رو تخت باهم بازی میکردن منم پذیرایی بودم یهو به صدای وحشتناکی اومد ،آروین از رو تخت افتاده بود زمین پشت سرش خوردخ بود به پارکت ،داشت گریه میکرد هون لحظه که گرفتمش بغلم استفراغ کرد
زنگ زدم اورژانس گفتن هوشیارع گفتم بله گفت بباشه بازم ببرش بیمارستان
تو راه اقا خوابش مبومد هی چشاش رو میبست منم داشتم رانندگی میکرد از ترس داشتم سکته میکردم
رسیدیم بیمارستان تا پرستار رو دید شدیدا گریه کرد انفدر گریه کرد که اکسیژنش رو ۷۹ نشون میداد
گفتن ببر عکس بگیرن از سرش رفتم پیش دکتر ،گفت نه لازم میست عکس یک ساعت بیرپن منتظر باش اگه دوباره استفراغ کرد عکس مینویم ،ولی خداروشکر حالش خوب بود و چیزی نشد اینطپر شد که برگشتیم خونه
ولی خیلی خیلی ترسیدم دستام میلرزید داشتم سکته میکردم،این اقا هم با اداهاش ترسمو بیشتر میکرد ولی خداروشکر اخرش خوب تموم شد 🤦🏻‍♀️❤️🥲😩
بعدشم تو خیاط بیمارستان دست میزد و نانای میکرد🤣
مامان محیا(زندگی) مامان محیا(زندگی) ۱ سالگی
خدا هیچکس رو با همسایه نفهم نندازه،که مجبور میشی خونت رو بفروشی فرار کنی از اون محیط، واحد بغلی ما به حدی نفهم و کم شعور و گستاخ هستن که هرچقدر بهشون تذکر میدیم انگار نه انگار ظهر از ساعت 2تا 3.5دقیقا زنه با تلفن بلند بلند حرف می‌زد انگار تو خونه ما بود😑بعد از اون بچه هاش عین اسب میدویدن اینور اونور جیغ میزدن مادر هم بیشتر از اونا جیغ میزد سرشون انگار از طویله اومدن خب آدم بی‌شعور تو که فرهنگ آپارتمان نشینی نداری غلط میکنی میای اینجا باعث سلب آسایش بقیه میشی برو وسط کوه خونه بگیر اینقدر جیغ و داد کنین که جونتون در بیاد، دخترم گریه میکرد از صدای اونا بچه بدخواب شده بود نمیتونست بخوابه دیگه صبرم لبریز شد داشتم از عصبانیت خفه میشدم در رو باز کردم با صدای بلند اسم زنه رو صدا زدم اومد دم در گفتم این چه وضعشه 2ساعته هی منتظرم این جیغ و داد و تلفن های جنابعالی تموم بشه بلکه بتونم بچمو بخوابونمش، صداتون کل ساختمان رو گرفته به غیر شما ببین صدای کسی درمیاد! اینقدر داد میزدم خودم فشارم افتاددر رو کوبیدم اومدم تو یه ساعت بعد دوباره شروع کردن، برای اینکه خودش راحت بشه بچه داد میزنه یا گریه میکنه در رو باز میکنه بچه رو میندازه تو راهرو آپارتمان در رو میبنده بچه هم هی جیغ و گریه به در میکوبه که مامان باز کن اصلا یه وضعیتی دارم ها فقط خدا میدونه برام دعا کنین خونمون پول خوب بخرن از اینجا برم هرچه زودتر
مامان لیام جان مامان لیام جان ۱ سالگی
دو پرس وابیشکای تکه ای با دو تا نوشابه ی مشکی و پیاز و نون سنگک چیده شد رو میز و من و بابا حمید شروع کردیم به خوردن
یه تکه از نون سنگک رو میدم دستت که تو کالسکه نشستی
یه خانوم و آقای جوون هم وارد میشن و میز کناریمون رو انتخاب میکنن
به چهره هاشون نگاه میکنم
بینی عمل شده‌ ی  آقا بدجوری تو ذوق میزنه و اصلا با صورت مردونه ش تناسب نداره
به بابا حمید نگاه میکنم و تو دلم ضعف میرم برای صورت مردونه ش
به جای بخیه ی  پیشونیش خیره میشم که میدونم نقطه ضعفشه و منم بارها گفتم که عاشق همون خط بخیه ام
از صدای آقا که با حالت انزجاربه پیشخدمت میگه پیاز رو از میز ما بردار به خودم میام
تو دلم میگم همون بهتر که برداره تو چه می‌دونی وابیشکا با پیاز یعنی چی
صدای اعتراضات و غرغر های تو شروع شده
هرکاری میکنم آروم نمیشی
آقا و خانم جوری نگامون میکنن که انگار تو عمرشون بچه ندیدن
متوجه میشم سرو صدای تو آزارشون میده
به بابا حمید اشاره میکنم که بلند بشیم غذا رو کامل نخورده بلند میشیم و کالسکه رو به سمت در خروجی هدایت میکنم
منتظر بابا حمید که رفته صندوق حساب کنه نمیشم
و فقط محیط رو ترک میکنم
تو ذهنم میگم حالا بدون سمفونی زیبایی که پسرم ایجاد کرده بود غذاتونو بخورید و به این استدلال مادرانه ام لبخند میزنم