۱۰ پاسخ

عزیزم من روزای اول خونه خودم بودم مادرم و مادرشوهرم پیشم بودن چند روزی هم رفتم خونه مادرشوهرمم تا ۱۲روزگی که برگشتم خونم و تنهام و همه ی کارای دخترمو خودم انجام میدم حتی الان شوهرم شیفت شبه و این چند شب خونه با دخترم تنهام و این مسعولیتو زودتر قبول کردم تا عادت کنم و لذت ببرم از تنهایی با دخترم

من خیلی نگرانم صدای در حال بدجور اومد داشتم بچه شیر میدادم این وقت شب فک کردم دزد اومده بدجور دارن پدافندا روشن شدن و همینجور داره صدا میاد این صداها رو شنیدم نشستم بالای تخت بچه هوف

بلاخره که باید بری خونه خودت، زودتر بری تا بچه عادت کنه بهتره. بعد 40 روز هم گریه اش کمتر میشه. دکتر ببری قطره بده دیگه خوب میشه

واقعا درکت میکنم من خونه بابام اینام هشت روزه شدبد از شبایی که بچه بیدار میشه گریع میکنه ترس دارم از اینکه برم خونه خودم نتونم از پس این همه کارا لباس شستنش چون بخیع دارم یا بقیه کارا برنیام برام سخته خیلی جوری شدم میخوابم بچه گریه نمیکنه اما صدا تو‌گوشمه بیدارمیشم از خواب میپرم واقعا دوره سختیه این یک ماه ک بگذره ..

منم مث شما استرس داشتم که ازپسش برنیام و اینا بعد 40روز خونم رفتم خداروشکر ازپسش برمیای

عزیزدلم بعد از زایمان تمام این حس و حالا طبیعیه
منم تجربه ش کردم اولین شبی که بدون کمک مامانم بچمو نگهداشتم و کاراشو کردم برام پر از استرس بود ک از پسش برنیام یا بلد نباشم
اما به غریزه ی مادری باید اعتماد کرد یجوری با شرایط وفق میخوری که خودتم تعجب می‌کنی یجوری صبور میشی اصلا عجیب
گاهی کم میاری هااااا یجوری که فک میکردم درمانده ترین آدم روی زمینم گریه میکردم اما خیلی زود سرپا میشدم
مطمئن باش از پسش بر میای شاید سخت اما میتونی ❤️❤️

اگر اذیت نمیشی اونجا و شرایط خوبه فعلا بمون

ن عزیزم بری خونتون اتفاقا دوست داری با دخترت تنها باشی و از وقت گذروندن باهاش لذت میبری برو اگر منتظری شرایط عادی نمیشه تا وقتی نوزاده

بالاخره که باید بری
من تا دوماه افسردگی داشتم

شایدرفلاکس یاکولیک داشته باشه

سوال های مرتبط

مامان نی نی ناز🤍 مامان نی نی ناز🤍 ۲ ماهگی
دیگه ۴۰روز بچم شده باید برم خونه خودم‌تا حالاشم شوهرم کلی غر به جونم زده بریم خونه بسه دیگه ولی من میترسم از پسش برنیام کلا از تنهایی با بچه میترسم
اینجا خونه‌مامانمم سرم شلوغ بود کمتر فکروخیال میکردم میترسم برم خونه دوباره حال روحیم بد شه
از طرفی همینکه صبحا مامانم یکم بچه رو‌داشت با خیال راحت یکم میخوابیدم جون میگرفتم
هنوز باورم نشده مادر هستم
گاهی وقتا انگار دلم میخواد فرار کنم از طرفیم تا دوساعت از بچم دور میشم دلم تنگ میشه
نمیدونم حالم چجوریه
فکرای مسخره میاد سراغم
اینکه دیگه رابطم مثل قبل نیست با شوهرم حتی وقت نمیکنیم همو بغل کنیم
یا فکر میکنم پسرم تو آینده تنهام میزاره میره پی زندگیش من تنها میشم بعد ته دلم میگم اگه دختر بود پیشم بود نمیرفت
یا میگم اگه بزرگ شه تا دیروقت بیرون باشه من از استرسش چیکار کنم
یا میگم اگه خدای نکرده بخواد دنبال چیزای بد بره
انقدر فکرای مسخره دیگه میاد به ذهنم و یهو تپش قلب میگیرم
اینجا خونه مامانم چون اکثرا بقیه میان کمتر فکر میکنم یا یجورایی به فکرام پرو بال نمیدم ولی آخه تا کی اینجا باشم شوهرمم حق داره هرکسی خونه خودش راحتتره ولی همین الانشم تا نیم ساعت با بچه تنها میشم میترسم