۸ پاسخ

اینجور مردایی باید اول ازشون مطمعن باشی بعد بچه بیاری براشون واقعا متاسفم ک خیلی بی درکه در اخر میگن بچه مال پدره این همه زحمتاتون کشک

شوهرت رو ادب کن..مردا مثل بچه ان ،بهش همش مشکلات و زحماتت رو یاداوری کن،انقد بگو تا بفهمه

اگ از اول کمک نکنن دیگ فک میکنن هیچ وظیفه ای ندارن
البته به شغلشون هم بستگی داره مثلا اینایی ک شب کاری دارن سختشون واقعا

ببین عزیزم همسر منم تو بچه داری اصلا کمک نمیده مرد بسیار مهربون و خوبیه هیچی هم برا منو بچم کم نمیذاره منتهی اصلا کمک حال نیس از اول کمک نکرد الانم دیگه نمیکنه همه زحمتا رو دوش منو مامانم و خواهرم بوده و هس همچنان.تو بد عادتش نکن اگر میشه ازش بخواه از الان

بار تو مادرت هست من خودمو خودمم..مردا همه همینن

همه همینجورن سعی کن بسازی این چندوقتم میگذره

ای خداااا زردی خیلی بده😫😭
منم شبا خواب ندارم دست تنهام کسی هم نیست بیاد بمونه خونم کمکم کنه

مردا سرته ی کرواسن‌خاهر 🥲خدا بهت صبر بده ...

سوال های مرتبط

مامان سپهر☁️✨️🤍 مامان سپهر☁️✨️🤍 ۱ ماهگی
تجربه‌ ۱۰ روز اول بعد زایمان

برای من ۱۰ روز اولم سخت ترین روزای این مدت که زایمان کردم بود...
بعد اینکه مرخص شدیم از بیمارستان شب اولی که خونه خودمون بودیم پسرم خیلی گریه میکرد ،مامانم و شوهرم فقط منو واسه شیر دادن بیدار میکردن بعدشم میبردنش اتاق دیگه ای که من بیدار نشم، مامانمم شب قبلش بیمارستان کنار من بود و کل شب بیدار بود مراقب من و پسرم، واسه همین خیلی خسته بوده و پسرم هم انگار فقط بغل مامانم آروم بوده، بعد همسرم میره خواهراشو میاره تا مامانم بتونه استراحت کنه
من از اونجایی اون شب رو یادمه که یهو چشامو باز کردم این دو تا خواهر بالاسر من یه ریز در حال تز دادن و حرف زدن که بچه حتما این مشکل و داره گریه میکنه اون مشکلو داره از اون طرف من حالم داغووون جوری که حرفایی که زدم و یادم نمیاد مامانم برام تعریف میکنه، بعد هی پشت سر هم حرف و اصرار که شیر نداری سینه اتو فشار بده ببینیم شیر میاد شیر دوش بزن ،حالا منم نوک سینه هام زخم بود🫠🫠خییییییییلییی درد داشت وقتی پسرم شیر میخورد انگار داشت گوشت تنمو می‌کند، خلاصه اینا مامانمو فرستادن اتاق دیگه که بخوابه داشتن شوهرمو هم می‌فرستادن منم بین اینا خیلی حس بدی داشتم به شوهرم گفتم بمونه گفتن چراااا!!! دیگه گفتم که ریختین سر من و باقی حرفام یادم نیس ولی فقط همین ریختین سر من شاید حرف بدی به شمار میومد، خواهرشوهرام قهر کردن رفتن و من موندم و شوهرم و کللللییییی حس بدددد ، دیگه تا صبح خوابم نبرد، شوهرم داشت از من پیش مامانم گلایه میکرد که مامانم گفت حال دخترم خوب نیس نباید انقدر بالاسرش حرف میزدن و اینا ولی شوهر من مگه توجیح میشد!