۴ پاسخ

مامانم میگه باز درو زدم که صدای زن داداش بزرگم اومده رو به من گفته دختر مگه کری صدای درو نمیشنویی منم با ترس و دویدن اومدم سمت در تا درو باز کردم دیدم مامانم پشت دره با صورت اشکی
مامانم اون مامان نبود درسته خیلی خوشگل بود ولی مامانم لاغر شده صورتش حالت بی روحی گرفتع بود ولی هنوزم خوشگلی های خودشو داشت من از ترس فقط نگاش میکردم چون زن داداشم پشت سرم رسیده بود می‌ترسیدم که مامانم زود کیفش رو گذاشت و بغلم کرد اینبار منم دیگه اشکام میریخت چقد دلم براش تنگ شده بود برای نوازش دستاش برای بوی بدنش برای بوساش باهم داشتیم گریه میکردیم که خالم گفت بسه دیگه بزار منم بغلش کنم بچه خفه شد اینقدر فشارش دادی مامانم لبخند زد گفت تو که می‌دونی من چقد دلتنگش بودم چقد شبا گریه میکردم که دخترم الان چیزی خورده خوابیده
اینارو که میگفت زن داداشم گفت لازم نیس تو دلسوزی الناز رو کنی این از صبح تا شب داره کوفت میکنه از چاقی زیاد چشاش رفتع تو لپاش اومده بیرون مامانم گفت دخترم برعکس خیلی لاغر شده از لب هاش خشکش از ظرف شستن زیر نور آفتاب معلومه که دخترم چقد میخوره میخوابه مامانم زن داداشم همینارو میگفتن و من میترسیدم که نکنه نزارن مامانم بیاد خونشون من دلم میخواست مامانم چند روز پیشم بمونه نه اینکه همین الان بره من هنوز دلتنگش بودم

💔💔💔😭😭😭

💔💔😞😞

💔💔💔💔

سوال های مرتبط