۱۱ پاسخ

دیگه تو هرطور حساب کنی اون بازم برادرشه،بالاخره شباهتایی هم دارن

اگه اونم بچه خودت بود بنظرم ناراحت نمیشدی از مقایسه اخلاقشون
دلتو صاف کن اونم برادرشه.
همه خواهر برادرا رفتاراشون با هم مقایسه میشه

ب نظرم خ ناراحتی نداره جفتشون بچه های شما حساب میشن خ تفاوت نزارین روشون
اگ سری دیگ گفتن بگو بچه ها متفاوتن دیگ
بزار بزرگ شدن با هم برادر واقعی بشن و جفتشون ب ی چشم نگاه کنید
الان کلی پسرم با بچ خواهرم مقایسه میشه اون میخابه دو ساعت تمام اما پسر من کلا نیم ساعت بزور اون خودش میخابه اما پسر من باید رو پا بخابه
اون غذا نمیخوره بد غذایت ولی پسر من همه چی میخوره

اینا تفاوت دو آدم مختلفه بهشون همیشه میگم و بحث و تموم میکنم میدونم این مقایسه ها تمومی نداره سخت نگیر عزیزم
بگذر

کارت درسته

عزیزم این به داداش شباهت دادن ناراحتی نداره ولی دختر منم شباهت میدم به مامان مادر شوهرم

سخت نگیر اگ بخای سخت بگیر تا آخر همینی باید طوری رفتار کنی ک دوتا برادر باهم رفیق بشن دوست بشن و همو دوست داشته باشن نکه دشمن هم باشند طرز فکرتون عوض کن اگه دوست هن نشن د چون اون مادرش با شما نیست.در خودتو بهتر بدونی خیییییلی خطرناک و بد میشه حواست باشه

اوووه عزیزم، بچه من رو اگه بدونی خوانواده به کیا شباهت میدن، یعنی به پسر عمو و پسر عمه و جد اباد همسرم شباهت میدن ولی یبار نگفتن شبیه منه! باورت میشه یه پسر عمو داره کپی مامانشه یعنی جاریم، جاریم هم هفت پشت غریبس، یعنی بچه اصلا ژن شبیه همسرم اینا رو نداره، اونوقت از اولش هی میگن شبیه اونه. بابا حداقل بگید شبیه پسر عمو یا پسر عمه ایه که شبیه خانواده همسرم باشه نه اینکه شبیه یکی باشه که کلا فرق داره با اینا،

از الان داری بین دوتا داداش فرق میزاری و صد البته اختلافات شروع میشه
سخت نگیر بابا ، تو دلت صاف کن کاری نداشته باش ،حالا به داداش رفته غریبه که نیست خونش هست
بچه منو میگن به پدرشوهرم رفته ناراحت نمی
به نظرم خودت بیشتر حساسی بهانه بچه رو میکنی

من خودمم ناخوداگاه دوتا بچمو مقایسه میکنم بااینکه اصلا دلم نمیخواد از مقایسه کردن بدم میاد.اما ناخوداگاهه
به دل نگیر کاملا بی منظوره خودت حساسی

من شوهر از ازداوج اولش ی پسر داره واسه این که حسودی نکنه جلوش میگن ماهان خیلی بهتر بود تا شاهان

نه خیلیم درسته
ایندفعه عم گفتن بگو بچم شبیه خودشه

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم