۸ پاسخ

عزیزم بچت راه رفت

خیلی چیزا یاد گرفتم چون تبادل اطلاعات میشه.
تو بارداری بعضی علایما رو داشتم میدیدم همه دارن و طبیعیه کلی از استرسم کم میشد.اسم بعضی داروها و کاربردشون حتی غذا برا کوچولوهام.
فقط بعضا مامانا انرژی منفی میدن و ادمو تخلیه انرژی میکنن(در رابطه با همسرداری و بچه داری) هرچند من سعی میکنم زیاد تاثیر پذیر نباشم.
همه اونایی که نی نی دارن سختی دارن ولی یکی به زبون نمیاره یکی همش میناله.
امیدوارم همه مامانا شادو پرانرژی باشن و محیط خونشون پر از آرامش باشه

من وااااقعا قبولش دارم عالیه

اره من زیاد استفاده کردم مخصوصا زمان بارداری

بله خیلی مواقع

من خیلی چیزا یادگرفتم از بقیه
از همون اول بارداریم سونو و دکتر خوب پیدا کردم بیمارستان زایمانمو انتخاب کردم طبق پیشنهاد مامانا
برای ختنه پسرم جای خوب پیدا کردم کلن خیلی اطلاعات خوبی گرفتم اینجا

خیلی جاها کمکم کردن و بچه داری رو یادم دادن
خدا خیرشون بده

یک شب هیدا ۳ ۴ ماهه ک بود تب خیلی شدیدی داشت و هرکاری میکردیم پایین نمیومد حتی بیمارستانم رفته بودیم
میگفتن اگ بهتر نشد دیگ بیا بستری
تاپیک زدم ک چکارکنم
یه مامانه مهربون بهم گفت پیاز حلقه کن بزار کف پاهاش و جوراب بپوش
تا اینکارو کردم تب هیدا از ۳۹ اومد ۳۶
خیلی دعاش کردم خدا خیرش بده
منم هرتاپیکی راجب تب میبینم میگم به مامانا

سوال های مرتبط

مامان BaRan,NoRa مامان BaRan,NoRa ۱۶ ماهگی
امشب با یکی از مامانا گهواره صحبت میکردیم‌‌‌‌....
برگشتم به زمان ۲ماهگی نورا که برای تورتیکولی گردن( متمایل بودن گردن به سمت راست یا کج) میبردمش کاردرمانی...
همه ی اون صحنها و اون روزای لعنتی برام مرور شد...
چهره ی معصوم نورا که جلو چشمم زجه میزد تو نگاهش حرف بود...بغلم کن دارم درد میکشم:)
روزی ک کادرمانی داشت پا نداشتم برای رفتنش تو درونم زجه میزدم نمیخوام من نمیتونم انگار ک میخواستن زنده زنده خاکم کنن...
نورا جلو چشمم زجه میزد وقتی دیگ نفسش رو ب قطع میشد گلوش خشک میدادن بغلم با هق هقاش باهام حرف میزد و گلایه میکرد:)
دستایی که مشت میشد...رد ناخون هایی ک از فشار رو کف دستم میموند...
بعد کاردرمانی وقتی از در اونجا شکنجه گاه من میومدم بیرون نورایی ک بغلم خوابش میبرد منی ک دیگ نا برای راه رفتن به سمت ماشین نداشتم...
اسیب روحی ک دیده بودم...کسی نمیدونست اونجا چخبره به من چی میگذره...یروز بغل مامانم داد میکشیدم اشک میریختم...مامانم گفت من جلسه بعدی میام من میمونم...مادری که اومد برای همدردی دخترش...نتونست..حتی ۲دقیقه ام نتونست طاقت بیاره نزدیک بود به کادرمانی که داشت وظیفشو انجام میداد فش بده منی ک داغون بودم سعی کردم به دلداری دادنش و ادامش دوباره خودم بودم نورای من گریهاش...
من ۵.۶ماه به قوی بودن ادامه دادم هربار از درون داد میکشیدم ک نمیخوام برم تو اون شکنجه گاه ولی پشتمو صاف میکردم قدمامو محکم برای اینده دخترم وارد میشدم....
گذشت... و خداروشکر که تموم شد... خداروشکر که من و نورا تونستیم قوی باشیم‌....
ولی اون صحنها هیچ وقت از یاد من نمیره...