من روز جمعه بود 30خرداد خونه مادرم بودم که هرکاری کردم بچم تکون نمی‌خورد گفتم چیزی نیست شاید چون بچه بزرگم بغل میکنم اونم خستس و خوابیده گذشت تا فردا شبش که بازم هرچی استراحت و خوراکی خوردم بازم تکون نخورد دیگه ساعت 8شب شوهرم از سر کار اومد و بهش گفتم منو برسون بیمارستان بچه تکون نمیخوره باید برم صدا قلبشو گوش کنم رفتم بیمارستان و دیدم بیمارستان شلوغه بعد از یکساعت که جا نداشتن یه تخت رو خالی کردن و ازم نوار قلب گرفتن چون قبلش با پرستار بحثم شده بود سر اینکه می‌گفت برو جای دیگه ما جا نداریم اونم لج کرد و اومد ازم آزمایش بگیره زد رگ دستمو پاره کرد و خون ریزی رگم بند نمیومد حالم بد بود استرس دخترمو داشتم چون بهشم گفته بودم نمی‌خوام بستری بشم فقط نوار قلب بگیر برم موقع زایمانم نیست به دکتر اورژانسی گفتم آزمایش نمی‌خوام فقط برای کاهش حرکت اومدم قبول نمی‌کرد تا خود دکتر اورژانس بهش زنگ زد و گفت سر همینا باهام لج کرد و رگ دستمو پاره کرد بعداز اون اومدم روی تخت دراز کشیدم برای نوار قلب لعنتی کش های نوار قلب خیلی محکم بسته بود رو شکمم و سفت میکشید انگار که میخواست با اون کشا خفم کنه وقتی کش هارو بست یه صدای قلوپ قلوپ تو شکمم حس کردم گفتم شاید بچه باشه بعداز نیم ساعت گفت بلند شو نوار قلب بچت خوب نیست برو رو تخت روبه رویی با اون دستگاه نوار قلب بگیرم به محض بلند شدنم یه آبی ازم شروع کرد به ریختن منم بین اون همه جمعیت خانم که دراز کشیدن برای نوار قلب کلی خجالت کشیدم همش هی معذرت خواهی میکردم که ببخشید من دست خودم نیست ادرارم ریخته چکار کنم نمیتونم تکون بخورم اونم بیشعور بهم می‌خندید چون اولین بار بود که حس ریختن کیسه ابو داشتم

۲۳ پاسخ

چه بی ادب بودن وچقده نامرد که اینکاراروکردن حدااقل ازشون شکایت میکردی به بیمارستان

درکت میکنم عزیزم منم با چشم خودم دیدم رفتارای بعضی پرستار از خدا نشناسو،، خدا ازشون نگذره ک با مادرای بارداراینطوری رفتار میکنن،، من خودمم ک توی سرویس بودم بیمارستان،، کیسه ابم پاره شد دم در سرویس و داشتم بلافاصله زایمان میکردم وروح از بدنم داش جدا میشد میگفتن بیا ک داره زایمان میکنه،، ماماعه میگف مگ من میام توی سرویس 🥲 اخرش ابجیم و بابام اینا میخاستن شکایت کنن ولی من سپردمش ب خدا ک تو اون اوضاع تنها زایمان کردم و وقتی بچه افتاده بود پایین اومد پیشم و میگف چ خوب زایمان کردی با اینکه منم داشتم حس میکردم هرلحظه میمیرم و اون لحظه از ته دل گفتم خدا اینا رو لعنت کنه

منم زایمان قبلمو مرگمو به چشم دیدم بدترین زایمانو تجربه کردم حق داری هر چی بگی وخشتناکه خواهر زایمان طبیعی واقعا وحشتناکه. 😰😰 یاد خودم افتادم مرگمو ازخدا التماس میکردم

البته خانما استرس نگیرین بدن با بدن فرق داره انشالله که شماها زایمان راحت و بدون دردی داشته باشین

و پارت آخر
با اینکه می‌گفت از آمپول بی حسی استفاده کرده به بدنم بازم با هر بار سوزن وارد بدنم کردن من درد و سوزش شدیدی رو حس میکردم که جیغ میزدم و گریه میکردممم و بعداز دوختن که تقریبا نیم ساعت طول کشید چند بار ماما اومد و شکممو فشار میداد که دردش مثل درد زایماننن اشکمو درمی‌آورد و خدارو قسم میدادم که پنج بار داخل اتاق زایمان این کار و انجام دادن با فاصله هر پنج دقیقه یکبار و دوبار هم داخل بخش الان میگممم دیگه تصمیمییی برای بچه دار شدن ندارممممم با اینکه این بچمم به صورت ناخواسته بارداری شدم خداروشکر میکنم سالمه و برای همه مادرای باردار دعا کردم که هیچوقت حال منو حس نکنن با اون دردای مزخرف و هرکسیم که بچه ندارنخدا دامنشو سبز کنه

چقد وحشتناک 😱

عزیزم

و پارت آخر
و میگفتن تا سر بچرو نبینیم دیگه معاینه نمی‌کنیم و کمکم نمی‌کنیم فقط میگفتم خدایا تو شاهد بر حقی خودت جوابشونو بده و از زور درد حس میکردم مدفوع دارم بهشون میگفتم دارم حس میکنم بچه داره میاد قبول نمیکردن و میگفتن زور پیچ مال مدفوعه مشکلی ندارد مدفوع کن هرچی میگفتم بلند نمی‌شدم معاینه کنن منم زور بدی می‌گرفت و از ته وجودم زور میزدم دیگه بعداز یکرب زور شدید حس کردم بدنم کامل پاره شد و یه سر ازم خارج شد اونجا بود که سر بچه بیرون بود که سریع بلند شدن و شروع کردن به داد بیداد کردن که وسایل بیارن بچه اومده سرش بیرون منم با تموم زورم زور میزدم اون وسط میگن زور نزن پارگیت خیلیه بزار کمکت کنیم دیگه هیچی حالیم نبود که با دوتا زور دیگه بچه کامل خارج شد و اونجا تازه سوزش و درد پارگی اومد سراغم حالا وسط اون درد میگفتن خدا نکشتتت تو کی فول شدی که زایمان کردی سر بچه اومد بیرون میگفتم خدا لعنتشون کنه بهتون گفتم سر بچس هیچی دیگه ساعت دوازده و نیم ظهر موقع اذان دخترم به دنیا اومد و گذاشتن دو دقیقه روی سینم ولی خوب نمیتونست نفس بکشه و با هر نفسش کبود میشد بچرو برداشتن گذاشتن توی تختشو و منو جفت رو در نیاورده دوباره رفتن سراغ یکی دیگه برای زایمان فقط مامام که برای زایمان بود بالای سرم بود و داشت بچرو تمیز میکرد و در گوشش اذان گفتو بعد از یکساعت اومد جفت رو از من درآورد و گفت پارگیت خیلیه باید یکی از اتاق عمل بیاد تا برات بخیه بزنه و چون بدون کمک زایمان کردم تموم بخیه های زایمان اولم که چه از داخل بود چه بیرون همه پاره شده بودن و با کلی درد بازم تحمل یکساعت دیگه دکتر از اتاق عمل اومد برای دوختن

پارت پنج
حس میکردم یه چیز گرد بین دوتا پاهام گیر کرده و خارج نمیشه دیگه داشتم میمردم حتی زره ای کمک نمی‌کردم که به اتاق ببرنم و خودم تا برسم به اتاق زایمان که سه تا اتاق بالاتر بود دوسه بار با زانو نشستم کف سالن از درد و جیغ میزدم تا اینکه خودم رسیدم به اتاق و بدون کمک رفتم روی تخت اونجا بود که دوباره اومد معاینه کرد و گفت سر بچه کامل لمس میشه تا برسی ده سانت همینجا بمون و همه رفته بودن سراغ یکی دیگه که داشت زایمان میکرد و با این همه درد میگفتم کپسول بی دردی رو بهم بدین یا آمپول بهم بزنین میگفتن دکتر بیهوشی رفته نیستش که برات آمپول بزنه کپسولم باید صبر کنی که ماسک سرشو از پایین بیارن دیگه واقعا داشتم اشهدمو می‌خوندم که کپسول آوردن ولی ماسک کپسول خراب بود و نمیزاشتن نفس بکشم هرچی بهشون میگفتن داد میزدن سرم که داری بهونه میاری ولی واقعا ماسکش خراب بود و نفس نمی‌تونستم بکشم که اون گاز آرومم کنه دیگه بیخیال گاز شدم و دردامو با فوت کردن به خیال خودم آروم میکردم تقریبا ساعت دوازده بود که زور پیچ بدی منو می‌گرفت و این عوضیا به خیال اینکه هنوز همون هفت سانتم حرفمو قبول نمیکردن که کمک کنن

پارت چهار
چون دردات منظومه و شده یک دقیقه یکبار و دادن قرص و آمپول و سرم فشار باعث خفه شدن بچه میشه نمی‌تونیم بهت بدیم باید طبیعی دردات بگیره زور بزنی تا رحم باز بشه اونجا داد میزدم و گریه میکردم تورخدا عملم کنین من زایمان اولم 6روز طول کشیده من لگنم و رحمم سفته تورخدا بزارین برم میرم یه بیمارستان دیگه ولی دریغ از جواب دادن میان جلوت با خیال راحت نیستم و کیک و چایی می‌خوردن و در مورد جنگ بحث میکردن خلاصه منو بلند کردن از اتاق زایمان چون میگفتن کسایی دیگه هستن که اونا پنج سانت به بالا هستن و اتاق زایمان بیشتر برای اونا لازمه تا من و کپسول بی دردی رو تا وقتی به پنج نرسم بهم نمیدن تو اون دوساعتی که توی اون اتاق بودم از درد نمی‌تونستم نفس بکشم فقط خداروقسم میدادم منو راحتم کنه یا زایمان کنم یا منو بکشه که تموم بشه این دردا تقریبا دو ساعت کامل درد کشیدممم و هم اتاقیم بهش دوتا سرم فشار همزمان زده بودن و اون شده بود سه سانت و تقریبا ساعت ده و نیم بود که از جاش بلند شد که بره دم در براش خرما و آب آوردن بگیره تا از تخت اومد پایین شروع کرد جیغ زدن که بچه اومد سریع همه ریختن سرشو بردنش اتاق زایمان و نیم ساعت بعد زایمان کرد و من داد میزدم حداقل یه قرص فشار بهم بدین تا زودتر زایمان کنم ولی نمیدادندمیگفتن طبیعی باید درد بکشی تقریبا یه رب بعداز رفتن اون خانم که بردن برای زایمان زور من زیاد شده بود که حس کردم یه سر وارد واژنم داره میشه داد زدم که محل نمیزاشتن سرگرم اون بودن دیگه به هر زحمتی بود داد میزدم چون زورم شدید شده بود و ساعت تقریبا یازده شده بود اومدن و معاینه کردن شده بودم هفت سانت منوگفتن بیا اتاق زایمان نمی‌تونستم تکون بخورم حس میکردم

چه آدمای بیشعوری پیدا میشه واقعا

پارت سه
دیگه ساعتهای دو بود که دمپایی و نوار برام اومد و من و بردن بالا برای بستری بهم دستگاه وصل کردن و یه چهارم قرص فشار گذاشتن زیر زبونم قبلاز اینکه کیسه ابم پاره بشه دوسانت بودم و با گذاشتن قرص زیر زبونم از ساعت دو شب تا 6صبح رسیده بودم به سه سانت اونم بعداز کلی معاینه بهشون میگفتم سردرد وحشتناک دارم بهم مسکن بدین یا آمپول مسکن بزنین ولی میگفتن نه تا جواب آزمایشات بیاد دیگه من تا ساعت هفت صبح از یه طرف سردرد شدید که به چشمام زده بود و کوشام و حالت تهوعع و سر گیجه از یه طرفم درد کمر و شکم و لگن که ولکنم نبود دیگه فقط میخواستم بمیرمم که اومدن و برام یه آمپول مسکن با سرم قندی نمکی وصل کردن و گفتن دردات بخاطر پاره شدن کیسه ابته ساعت هشت صبح بخاطر دردای زیادم دکتر قبول کرد تا زمانی که به پنج سانت نرسیدم بهم گاز بی دردی بدن و بعداز پنج ساعت از آمپول اپیدورال استفاده بشه همچنان با دردای شدید که دستگاه نشون میداد هر دو دقیقه یکبار به خدا می‌رسیدم و اون گاز فقط گیجم میکرد و اجازه نمیدادن از تخت بیام پایین و ورزش کنم میگفتن هنوز داره ازت آب می‌ره و زمین کثیف می‌کنی همون روی تخت کمرتو تکون بده تا رحم باز بشه به حالت نشسته وقتیم که می‌شینم حالت تهوع و سرگیجه نمیزاشتن کاری کنم میترسیدم از تخت بیوفتممم دیگه با گریه کمرمو به حالت خوابیده تکون میدم تا ساعت نه اومدن بالا سرمو بهم گفتن هنوز همون سه سانتی تو نزایی نمیزایی منو از روی تخت زایمان با کلی درد بلند کردن و بردن به یه اتاق ساده که هیچی نداشت و و با دوتا هم اتاقی که اونا تازه یک سانت بودن و درد داشتن ولی دردشون به اندازه من نبود اونجا هم کپسول بی دردی رو ازم گرفتن گفتن به صورت طبیعی باید درد بکشی

کدوم بیمارستان بودی؟!

خب بقیه اش چی شد؟ چکار کردی؟
میخواست ازش شکایت کنی
من سر بچه اولم همینطور گیر یه پرستار زبون نفهم افتادم درد داشتم ولی بستریم نمی‌کرد اونم زمستون بود .. شوهرم رفت شکایتشو به رئیس بیمارستان کرد و برام هم ماما خصوصی گرفت هم اتاق خصوصی

چون سر بچه اولم خودشون تو حین زایمان کیسه ابو پاره کردن و من اونموقع سه چهار سانت بودم و بخاطر درد زایمان متوجه اون آب نمی‌شدم ولی اینبار انگار فکر میکردم کار زشتی انجام دادم و خجالت می‌کشیدم اونم انگار که کار خودشو کرده باشه می‌خندید و می‌گفت اشکال ندارد ادرارت نیست کیسه ابت پاره شده برو پیش دکتر الان دیگه باید بستری بشی چه بخوای چه نخواهی واقعا دلم میخواست بزنم لهش کنم چون قرار بود هفته من زایمان کنم چون وزن بچم کم بود وقتی رفتم دکتر معاینه کرد و گفت بله کیسه آب پاره شده ببریدش بالا بخش زایمان استرس تموم وجودم گرفت چون شوهرم و دختر بزرگم پایین منتظر بودن و ساعت ده شب بود و بچم نه شام خورده بود و نه چیزی اعصابم خراب بچه اولم بود که کسی نبود نگهش داره دیگه زنگ زدم به خواهرم و چون خونش دور بود بهم تا شوهرم رفت بچرو بزاره خونش و بیاد و براش وسیله ببره دو ساعت طول کشید بیمارستانم می‌گفت بالا نمیبریمت تا برات نوار و دمپایی بیارن نمی‌تونیم بزاریم سالن کثیف بشه باید همراهت نوار بزرگ و دمپایی بیاره تا ببریمت برای زایمان تا شوهرم بیاد و برام بگیره ساعت شده بود یک شب و من همچنان هم درد داشتم و هم ازم آب می‌ریخت با هر تکون خوردن دیگه اعصابم خراب بود برام لباس آوردن و لباسامو عوض کردم و دردام خیلی شدید شده بود به حدی که نمی‌تونستم راحت راه برم

چند هفته زایمان کردین؟

عزیزم بعد چی بچت چی شد

واااااااای که چقدر یه پرستار می‌تونه بی رحم باشه 😭
قربون اون دلت عزیزم 🥺

اخی چ استرسی کشیدی🥺

چه ادمای بیشعور و بی وجدانی پیدا میشه اینا آدمن واقعااا

خب بقیش؟؟

خب ادرار نبوده که کیسه آب بوده
خدا ازشون نگذره انقدر بد رفتار میکنن انگار زورشون کردن خب دوست ندارین برین کنار یکی که مشتاقه بیاد سرکار

خب بقیش

سوال های مرتبط

مامان فراز 🫰🏻✨ مامان فراز 🫰🏻✨ ۲ ماهگی
تجربه من از زایمان طبیعی پارت اول
پنجشنبه یازدهم اردیبهشت بود عصر ناهارمو خوردم که ناهار کله پاچه بود ، سرویس که رفتم یه رگه ی خونی رو لباس زیرم دیدم اول بهش توجه نکردم چون اصلا درد نداشتم، غروب رفتم بیرون برای پیاده روی یه لحظه گفتم به مامای همراهم زنگ بزنم بگم رگه ی خونی دیدم ، بهش که گفتم برو بیمارستان یه چک بشی ، رفتم بیمارستان چک کرد گفت سه سانتی ، گفت برو نوار قلب بده اگه خوب بود برو خونه ورزش و پله و پیاده روی کن چهار سانت شدی بیا برای پیاده روی اگه خوب نبود باید بستری بشی رفتم یه دونه کیک بستنی و یه کیک خوردم و اب و بعدش رفتم برای نوار قلب ، نوار قلب گرفت گفت ضربان قلبش یکم بالاست وایسا دوباره بگیرم ، دوباره گرفت گفت نوار قلبت اصلا خوب نیست چی خوردی ؟ نوشابه خوردی ؟ گفتم نه کیک و بستنی خوردم گفت به همراهت بگو بره برات یه کیک و یه مانجو بخره که مجدد بگیرم ،به شوهرم گفتم گرفت آورد دوباره گرفت گفت اصلا نوار قلبت خوب نیس به شوهرم گفتم میگه نوار قلب اصلا خوب نیس ، گفت میخوای بریم بیمارستان حافظ ؟ دیگه نذاشتن من نگاه گوشیم کنم بعدا پیام شوهرم دیدم ، رفتم بیرون گفتم میگه برو لباس بستری بخر میخواد بستری کنه ، مامانم اینا تو راه بودن میومدن گفتم به مامانم نگو که تو مسیر نگران نشن ،زنگ زدم به دوستم فورا اومد (من اصلا یادم نبود که کله پاچه خوردم و اینکه باعث ضربان بالای قلب بچه میشه هم اصلا نمیدونستم )
شوهرمو ک دیدم گریه کردم چون من با امادگی بستری رفته بودم ولی بخاطر نوار قلبش خیلی ترسیده بودم ، خلاصه با ویلچر بردن برای بستری و از ویلچر بیشتر ترسیدم
مامان هامین 👶💙 مامان هامین 👶💙 ۱ ماهگی
سلام مامانهای عزیز منم اومدم از تجربه زایمانم براتون بگم🥰


*پارت اول*


زایمان من سزارین بود، تاریخ قطعی که دکترم بهم داده بود ۱۷ خرداد بود که ۳۷ و ۶ روز میشدم.

هفته اخر که برای ویزیت آخر رفته بودم گفت نوار قلب بچه زیاد خوب نیست و حرکتشم کمتر شده بود خلاصه بهم گفت باید این هفته بازم نوار قلب بدم..

نوار قلب بعدی رو دعا دعا کردم که خوب باشه چون نمیخواستم زودتر بدنیا بیاد و خدای نکرده مشکلی داشته باشه..

خلاصه نوار قلب بعدی رو که دادم دیگه دکتر گفت نباید زیاد بمونه پس‌فردا بهت وقت عمل و نامه میدم صبح برو بیمارستان...🥲🥲
منم استرس یهو گرفتم چون امادگیشو نداشتم زودتر بشه اومدم خونه سریع وسایل هارو گذاشتم دم دست که چیزی شد سریع بریم بیمارستان...
اون تاریخی که بهم وقت زایمان داد ۳۷ و ۳ روز میشدم..

خیلی حس و حال عجیبی داشتیم هممون
مامانم بیشتر از من استرس داشت ولی به روی خودش نمیاورد😅
از بیمارستان هم هی تند تند زنگ میزدن که بهم روز و ساعت زایمانو یادآوری کنن منم هی استرسم بیشتر میشد🥴🥺
مامان آریا مامان آریا ۲ ماهگی
پارت دوم
دکتر و ماما مریضاشون رو ول کردن وزنگ امبولانس بیمارستان زدن و دکتر یه سری توصیه ها به ماما کرد و نوار قلبا رو داد دستش و کلی منو دلداری داد که چیزی نیس فقط میخایم بری تو زایشگاه اونجا هم یه نوار دیگه بگیری.آخه ترس من از این بود که درمانگاه و زایشگاه که من چن بار پیاده مسیرشون رو رفتم شاید 1دقه طول میکشید هزار تا فکر پیش خودم گردم که اخه چی شده.نا گفته نماند شب قبلش هم احساس میکردم حرکت بچم کم بود انگار یه آشوب و دلهره ای تو دلم پیچیده بود ولی خیلی بهش اهمیت ندادم.دکتر ما رو راهی کرد و با ماما رفتیم پایین و سوار آمبولانس شدیم رسیدیم دم در زایشگاه و رفتیم تو و پرونده منو ماما داد به پذیرش زایشگاه و یه سری توضیح هم با اصطلاحات پزشکی خودشون بهش داد و رفت منم که گریه ولم نمیکرد از یه طرفم مامانم همراهم بود میخاستم اونم نفهمه که من گریه میکنم .کاغذ داد به مامانم و گفت برو حسابداری مامانم رفت و اومد شروع کردن به نپار قلب گرفتن.چون قلبش هم نوار قلب گرفته بودم با صدای منظم کار کردنش آشنا بودم ولی این نوار قلبه هم منظم کار نمیکرد.معاینه هم‌ کردن گفتن یه سانت بیشتر نیس گفتن باید بری تو بخش بستری بشی.باید همسرت باشه امضا کنه گفتم نیس فقط مامانم و داداشم همرام هستن گفت خوبه داداشت چون مردونه باید امضا کنه.زنگ داداشم زدم اومد و امضا کرد./اینو هم نگفتم شب قبل بیام انگار بهم الهام شده بود که وسایلات رو هم فردا همراه خودت ببر منم همرا برداشتم گذاشتم تو ماشین داداشم گفتم شاید لازم شد/منو بردن بخش اونجا شروع کردن به گرفتن نوار قلب
مامان دلوین خانوم مامان دلوین خانوم ۲ ماهگی
خوب میخوام تجربه زایمانم رو بعد از چند روز بزارم
داستان از روزی شروع شد، که من رفتم برای خودم ماما خصوصی بگیرم، وفتی برای بستن قرار داد ماما رفتم، ماما ازم یه صدای قلب بچه شنید که گفت برای محض اطمینان برو یه ان اس تی بده، منم چون دکترم بر حسب سونو بهم تاریخ داده بود 14 اردیبهشت و من 6 اردیبهشت برای ماما رفتم ،گفتم کووو تا تاریخ زایمانم هنوز 9 روز مونده ،حتما دستگاهش خراب بوده که موقعه خدافظی ماما گفت تاریخ زایمان بر حسب ان تی که میگیرن برای تو رو چندم زدن منم گفتم فک کنم 10 هم چون دقیق یادم نبود ،ماما گفت خوب خوبه برو ،تا اینکه رسیدم خونه تاریخ زایمان رو نگاه کردم زده بود 7 اردیبهشت ،دست و پاهام یخ کرده بود و شب قبل زایمان هم با همسرم بحث کرده بود،کمر درد و استخون درد شدید داشتم رفتم زیر دوش اب گرم و کلی گریه کردم و ورزش کردم،صبح که شد به شوهرم گفتم نمیخواد بری سرکار بیا بریم من ان اس تی برای بچه بدم و بیایم،دیگه خلاصه با شوهرم رفتیم بیمارستان 17 شهریور و نوار قلب دادم و ماما بیمارستان گفت خوبه برو خونه،داشتم برمیگشتم که از بیمارستان به شوهرم زنگ زدن که نگران نشید ولی سریع برگردید دکتر شیف نگاه کرد نوار رو گفت خودش برای محض اطمینان میخواد نوار قلب بگیره و بگید خانومتون اب زیاد بخوره،منم همون موقعه استرس شدید گرفتم که چی شده...😭