دلم خیلی گرفته وقتی مجرد بودم محرم ها همه ی داداشام میومدن خونه مامانم و خونه ی مامانم خیلی شلوغ میشد ..الان من اینجام از وقتی ازدواج کردم همه ازم دور شدن فقط خواهرم بهم زنگ میزنه ..وفتی میرم خونه ی مادرم داداشام یه جوری هستن باهام انگار ازم طلب دارن ..مثلن یبار رفتم خونه ی داداشم یعد یه سال یه جوری روم اخم تخم داشت انگاری باعث همه ی بدبختیاش منم ..همه شون با خواهرم خوبن بهش زنگ میزنن همش باهاش حرف میزنند حتی بچه هاشونم باهاش خوبن ولی من چون شهر دورم یه زنگ بهم نمیزنن که حالم بپرسن ..زناشونم همه شون با خاهرم خوبن تا منو میبینن همش تیکه کنایه بارم میکنن ..بخاطر بچه ندارم ..یه زن داداشم هر وقت میرم خونه مادرم همش میگه خدا بهت یه بچه بده برات دعا میکنم خدا بچه بده ..اخه خودش سه تا داره اخریشم کوچیکه تازه به دنیا اومده ..همش میگه خدا یکی مث بچه ی من بهت بده ..در حالی که من اصلن در مورد بچه اینا جلوش گلایه نکردم نمیدونم چرا اینو میگه بهم ..راستش بعضی وقتا از آینده میترسم ..شاید بخاطر همین ترسم جدا نمیشم ....

۲ پاسخ

چی بگم صلاح کار خویش را خسروان دانند،ولی بنظرم به این چیزای ریز زوم نکن زندگی خیلی مشکلات داره منم اوایل اینجوری بودم مثلا خواهرشوهرم مینشست پیش شوهرم پچ پچ میکردن من ازغصه سکته میکردم الان اصلاااااا برام مهم نیست،توام سعی کن ب این چیزا اهمیت ندی هرکی بگیری فکرزندگی خودشه

عزیزم اگ اخلاف زیاده بهترین کار جداییه که کار ب بچه نرسه .بعد جدایی خونه پدری سختی داره ولی هب بعدش آدم مستقل میشه ک کم کم میره دنبال زندکی خودش

سوال های مرتبط