۲۲ پاسخ

علت : بچه داری خیلی خیلی خیلی سختر از چیزی بود که تصورشو داشتم
و در خودم تعلیم و تربیت یه بچه دیگه رو‌ن نمیبینم

من فقط بخاطر شرایط بد اقتصادی نمی‌خوام یه بچه دیگه بیارم والا هم بارداری هم بعدش اوکی بودم و همسرم هم خیلی ساپورتیو ه

علتش اینه که همسرم اخلاق نداره همینم شکر ولی میگم کاش نداشتمش

عزیزم نظرها با هم متفاوته من اولین زایمانم در سن ۱۷ سالگی بوده فوق العاده سختی کشیدم نه از نظر زایمان مادرشوهرم سر اینکه بچه تو سونو دختر نشون داد منو پیر کرد بحدی که دلم میخواست خودم بمیرم با رفتاراش منو نابودم کرد زد از بخت برگشتشون بچم پسر بود وتو سنو ۷ ماهگی اشتباه جنسیت رو تشخیص دادن ومن در ماه ۸ بارداری فهمیدم بچم پسره بهترین دورانمو با استرس گذروندم چون سنم کم بود عقلمم کم بود الان که ۳۹ سالمه وپسرم ۲۲ سالشه ولی عقل الانو داشتم میدونستم براچیزایی که خدا داده ویه مشت ادم عقب مونده نعمت خدارو دست کم میگیرن فکر میکردم انقدر خودمو عذاب نمیدادم ولی شکر خدا سه تا زایمان راحت وبی دردسر بدون ویار دست تنها همه ی امور خونه وزندگی وخرید خونه خرید بچه حتی بردن کلاس بچه ها تا به الان به عهده ی خودم بوده وخیلی راضیم که خدا منو لایق سه فرزند دونست درسته خیلی سختی کشیدم ولی هر روز خدارو بخاطر بچه هام شکر میکنم والانم که دخترم تکه دوست دارم یه خواهرم براش بیارم با اینکه تمام زحمت خونه رو خودم به تنهایی رو دوش کشیدم ولی در عین حال همیشه هم بازیشون میشدم هم میبردم پارک تفریح وگردششون به جا بوده ولی کلا خودمو نادیده گرفتم وچند سال عمرم رو از خودم دست کشیدم ولی با وجود سه تا فرشته ی زندگیم انگار خستگی از تنم در میاد خداروشکر پسرای خوبی دارم پسر بزرگم رشته ی مهندسی عمران داره میخونه ولی م صاحب یه دختر کوچولوی ۲سال و۸ ماهه هستم ولی اینو بگم خواهر جان اگر خدا بده حتما صبر وحوصله وتوان وقدرت والبته رزق وروزیشو میده دخترم انقدر خداروشکر پاقدمش خوب بود که حد نداشت

درخواست مو قبول کن گلم

منم بشدت بارداری سخت و طاقت فرسایی داشتم دیگه هم دلم نمیاد بچه بیارم ولی وقتی فکر میکنم ک اراز تنها باشه دلم نمیاد الان نه ولی ۱۰سال دیگه شاید یکی بیارم

من زیاددوسدارم اما شرایط مالیشو ندارم وگرن دردا زودگذرن ادم فراموش میکنه وبچه شیرینه ارزششو داره اگ پول باشه همه چی قابل حله.
یسوال
چرافک میکنی مادرخوبی هستی ؟چیکارمیکنی برابچت
من چراهمچین حسی ندارم

منم تصمیمم اینه که جیگر گوشم یه دونه باشه....دلیلش هم فقط خودم و همسرم درک میکنیم،توی این دوران واقعا تربیت و پرورش یه بچه سخته و سخت تر اینکه من توی شهر غریبم و هیچ کمکی ندارم.خداروشکر که همسرم حامی و پشتیبانم هست،من بارداری و زایمانم راحت بود اما برای بچه داری له شدم.الان از عملکرد خودم راضی هستم ولی میخوام همینطوری در حد عالی بمونم.بقول معروف کیفیت برام مهمتر از کمیت هست

سلام.فعلا ک همین ی دونه.اما تصمیم قطعی برای آینده ندارم تو این سرزمین آخه آینده همین ی دونه چیه؟معلوم نیست.از فکر اینکه تو این کشور سرخورده بشه دیوونه میشم از طرفی تک فرزندی خیلی آسیب‌ها داره و از نظر روانشناسی بچه های تک یا خیلی بچه میمونن یا بیشتر از سنی ک دارن رفتار میکنن.عاقلانه اینه ک تا زمانی ک تو ی گروه سنی هستن یعنی تا نهایت چهارسالگی ی دونه دیگه بیاریم اما اینجا و تو ایران اصلا نمیخوام.نمیدونم

بچه داری فوق العاده سخته
و بشدت مسئولیت سنگینیه
اما هرچی فکر میکنم اصلا دلم راضی نمیشه به تک فرزندی دخترم
و با اینکه‌روزای اول بشدت افسرده و‌سردرگم بودم‌ و سخت ترین روزای عمرمو گذروندم اما حس میکنم منم دارم‌کنار این وروجک بزرگتر میشم و رشد میکنم

من اعصاب و روانشو ندارم همين اصلا حوصله بچه رو ندارم

منم گاهی میگم یکی بسه دیگه شاید کشش نداشته باشم
اما بازم وجدانم ناراحت میشه و میگم تنهایی سخت میشه براش چن سال دیگه و آینده

دقیقا منم مثل شما این دوسال واقعا اندازه 20سال پیرشدم

بلاخره باید بفکر بچه هم بود دلش ابجی یا داداشی میخاد دوس ندارید که تنها وبی تکیه گاه باشه سختی ها فوقش ۲ساله ومیگذره سخت نگیر

دقیقا منم مثل شما از نظر جسمی مخصوصا روحی ب شدت اذیتم و خییییلی دست تنهام خیییلی زیاد.افسردگی و مشکلاتی ک دیگران برام ایجاد کردن و.‌‌‌...
اصلا تواناییشو در خودم نمیبینم ک بخوام یه فرشته کوچولو دیگه رو ب دنیا بیارم بزرگ و تربیت کنم با این کیفیتی ک برای آروین دارم میزارم بازم یجاهایی از دستم در میره

من قبل ازدواج یکی از شروطم یه بچه بود البته اگه به من بود کلا بی بچه ولی خب اونم نمیشد .دلیل هم شرایط جامعه اقتصاد سختی بچه داری و ....کلا نمیخوام کیفیت فدای کمیت بشه(امکان نداره به دو بچه به اندازه یه بچه برسی بالاخره وقت و امکانات محدوده )
بعد بچه هم بارداری راحتی داشتم ولی فوق العاده روحا از بابت بچه داری خسته ام نخوردناش نریض شدنش فکر آینده اش و ...مطمئن شدم از همون نوجوانی فکرم درست بوده .

ویار افتضاح وشدید حاملگی سخت سخت سخت

من بعدزایمان اینقدرشوهرم وخانوادش اذیتم کردن که افسردگی گرفتم وواقعاهم زجرکشیدم اززایمان ولی بعضی وقتامیگم یه دونه دیگه بیارم تادهن گشاداطرافیانم بابت بچه دوم ببندم وخودموراحت کنم

تربیت خیلی برای من مهمه ومن اصلا رو همین یکی نمیتونم کار کنم یا وقت بزارم،بچه آوردن کار یه شبه،ولی خوب و صالح بزرگ کردن کار یه عمر،میخوام همین یه دونه رو جوری تربیت کنم که وقتی رفت تو جامعه همه بگن چه مادر خوبی داشته واسه همین اصلا اصلا به بچه دوم فک نمیکنم حتی اگه ناخواسته باردار شم حتما سقط میکنم هرچند جلوگیری سفت و سخت دارم الانشم

منم مخصوصا به خاطر بعد اززایمان و اطرافیان دلم نمیخواست بچه بیارم اما باردارم

تربیت درست اونجوری که آدم دلش میخواد
مراقبت از سلامت جسم و روانشون
محافظت کردن ازشون در برابر هر آسیبی که جامعه داره
و....
دلایل من بیشتر تو این حیطه هست

احتمالا دو سه سال بعد نظرت عوض شه عزیزم

سوال های مرتبط

مامان دوتاتوت فرنگی🍓 مامان دوتاتوت فرنگی🍓 ۱ سالگی
سلام
مامانا من کل روز سر پام... از صب ۱۰ اینا که بیدار میشم همش کار میکنم تا شب ساعت یک دو.... البته برا صبونه دادن و بعضی وقتا ناهار بچه ها می‌شینم پیششون و غذا میدم بهشون...یا بعضی وقتا با اینکه پاهام از خستگی درد دارن باهاشون بدو بذو میکنم تا بقول معروف خسته شن برا شب.... اما اصلا طول روز استراحت ندارم...وقتی خوابیدن ممکنه انقد خوابم بیاد موقع قصه گفتن بهشون هذیان میگم ...اما بعد اینکه خوابیدن زود پامیشم و دوباره کار ...مثل ظرف شستن ...آشپزخونه جمع کردن یا غذا درست کردن ....اصلا فرصت کوشی دست گرفتن ندارم آخر شب ها مثل همین موقع که دراز میکشم دیگه برا خودمم و متاسفانه تا سه اینا بیدارم 🙁شما هم کاراتون تمومی نداره؟؟ گاهی وقتا فک میکنم شاید بلد نیستم و همش دارم برا خودم کار میتراشم ؟؟
چون دیگه سر کار نمیرم واقعا حس میکنم انقد تو خونه کار میکنم دیگ خسته شدم...خیلی وقتا از خوابم میزنم و کارایی مثل اینه پاک کردن شستن روشویی و ... انجام میدم با خودم میگم الان که خونه هستم سر کار نمیرم باید خونه یه فرقی با موقع سر کار رفتنم داشته باشه و مرتب باشه...شما هم مثل من سر پا هستید کل روز ؟
مامان ایرمان🧸 مامان ایرمان🧸 ۲ سالگی
دقیق یادمه دوازده هفته و سه روز بودم
دکتر گفته بود هماتوم داری اونم هشت سانت!
انقدر ترسیده بودم که فرداش اورژانسی رفتیم سونو
فقط میخواستم بهم بگه بچت سالمه و هیچ اتفاقی نمیفته به هیچ چیز دیگه ای فکرم نمیکردم
با خونسردی گف جنسیتشو میدونی?
گفتم نه
گفت پسره
ولی لخته خون دور جنین زیاده و خونریزی توی بارداری قطعا خطرناکه
از الان استراحت مطلق مطلق و مصرف داروهایی که دکتر برات مینویسه
از اتاق که اومدم بیرون به همسرم گفتم حدس بزن چیه?! گف پسره?
دوتامون ذوق زده خندیدیم
جنسیتش هیچ وقت برامون مهم نبود و نیست
چون همیشه یه چیزی رو عمیقا باور دارم اونم این که خدا برام بهترینشو میچینه
برای هممون
به من یه پسر نازنین داد❤️
و میدونم که قطعا این برام بهتر بوده
میخوام براش پایه ترین و همراه ترین مامان دنیا باشم
اماگاهی فک میکنم اگر بارداری و زایمان و بچه داری و....انقدر طاقت فرسا نبود دوس داشتم یه دخترم داشته باشم
دوس داشتم مامان یه دختر بودنو هم تجربه میکردم
خیلی وقتا بهش فک میکنم
اما فقط فکر!
هیچ وقت دیگه حاضر نیستم دوباره این پروسه ی سختو عجیب رو از اول طی کنم
شمام بیاید از تجربه هاتون بگید🥺
وقتی جنسیت بچتونو فهمیدید حستون چی بود?!

پ.ن:
این نیم بوت اولین چیزی بود که برای بچمون خریدیم!
وقتی نامزد بودیم😄