۱۳ پاسخ

خوب کردی

منم یکماه پیش ازش گرفتم ولی چن روز اول خیلی اذیت شد همش بهونه شو می‌گرفت ولی خداروشکر کم کم یادش رفت

دقیقا مثل من...منم همینطور

فقط مشکلم تو خوابه...منظورم وقتی که میخوابه با اینکه سیره
بیدار میشه
هی نق میزنه
یا باید سینه بدم...😐یا پستونک....
منم یبارشو پستونک میدم...
میبینم باااز میخواااد آب میدم...!
واس اینکه سینه ندم بهش ترک کنه!
اما در نهایت میبینم راضی نیست به اب
شیرش میدم ناچارا
خیلی هم سخته از خواب ناز شب ادم بیدار شه😫


من از نورزادی سعی کردم‌شیر شب نخوره
اما اصلااا ترک نمیکنه

منکه از وسط قیچی کردمش هنوز میخوره

من انقد استرس گرفتن از پستونکو داشتم که 9ماهگی گرفتم

وای من اونقدر استرس از پستونک گرفتن دارم ک خدا میدونه
تو طول روز ندم مشکلی نیست
اماحتما با پستونک میخوابن
وحشت دارم ازش

دخترمنم خیلی وابسته اس ولی من میگم بعد اینکه از شیرگرفتمش از پستونک بگیرم
چون با اون می‌خوابه اگه نباشه گیر میده سینه بخوره منم خوشم نمیاد زیاد بچسبه بهم مخصوصا تو خواب
بچه شما شب چطور می‌خوابه با سینه؟

چجوری میخوابه؟

آفرین من که از اول دادم نگرفت خداروشکر 😅

بهترین کار ممکن👌

منم گرفتمش راحت شدم بخدا

چه خوب بهترین زمان گرفتی 👌❤️

به به ماشالله بهش🥰
من هنوز موفق نشدم

سوال های مرتبط

مامان شاهرخ مامان شاهرخ ۱ سالگی
شاهرخ و دقیقا دو هفته ای هست که از پستونک گرفتم این وسط اتفاقی که افتاد به سینه من وابسته تر شد و هی گاه و بی گاه شیر میخواست اوایل با سینه میخوابوندم و تا نیم ساعت پیشش دراز کش بودم چون میخواست مثل پستونک تو دهنش باشه اما یواش یواش کشیدم بیرون و ب گریه هاش اهمیت ندادم الان تقریبا درس شده ینی اگه از دهنش بکشی تو خواب گریه نمیکنه و میخوابه اما همچنان گاهی از ۷واب بیدار میشه و دهنش و نشون میده ینی اینکه پستونک و بده منم همون لحظه پستونک خراب و میارم میدم بهش میبینه خرابه میندازه زمین دوباره میخوابه در کل خیلی دلتنگ روزایی میشم ک پستونک می‌خورد چون حال و هوای خاصی داشت میدادی بهش آروم نیشد میرفت ی گوشه بازی می‌کرد ولی بد از پستونک یک هفته کاملا عصبی بود الان بهتر شده ینی عادت کرده انگار ب این قضیه از اون شدتش کم شده . قبلا تو ماشین میتونستم با پستونک آرومش کنم یا کنترلش کنم اما الان باید ترفند های دیگه ای ب کار ببرم خلاصه ک گرفتم ولی نمیدونم چرا خودم بیشتر از بچم دلتنگ موقع هایی هستم ک پستونک میخورد🥲
مامان نیکا مامان نیکا ۱ سالگی
یه بغض لعنتی اومده گلومو گرفته 🥲
از وقتی که عید تموم شده برگشتیم خونمون نتونستم با دخترکم بازی کنم و خوب ارتباط برقرار کنم
دوتامون کلافه ایم
دخترکم هی میگه زنگ بزن مادرجون پدرجون 🥲
فقط شبا که باباش میاد یکم حالش روبه راه میشه اونم در برای یک ساعت چون باباشم خسته ست
امروز که از خواب بیدار شد دیرتر از هرروز بود (ساعت ۱۰/۳۰) گفت بریم دد ولی چون ناهار نداشتیم گفتم نمیشه کلی گریه کرد بعدش دیگه بی حوصله شد منم امروز همش گوشیم زنگ خورد😤
بچم خیلی تنهاست دلم میسوزه براش
بشدت هم بچه اروم و حرف گوش کنیه اصلا خرابکاری نمیکنه نمیتونه با خودش تنها بازی کنه همش وابسته منه و این منو عذاب میده
هر روز میگم از فردا میبرمش خانه بازی فردا که میشه میبینم جون ندارم میگم بمونه واسه یه روز دیگه
ولی اینجوری نمیشه بچم خیلی گوشه گیر داره میشه و این تنهایی و غربت ما داره اذیتش میکنه😭
شوهرمم که نمیفهمه این حرفارو شایدم میفهمه ولی خودشو میزنه به اون راه چون چاره ای نیست کارش اینجاست
خلاصه این بغض لعنتی داره خفم میکنه و در این دنیای همسر بودن مادر بود زن بودن بدجور دلم واسه خودِ دختربچم تنگ شده 🥲🫠