۸ پاسخ

خدا برات نگهداره پدرشوهرت رو یاد خودم و پدرشوهرم افتادم برده بودنش اتاق عمل انقدر گریه کرده بودم ک بغل تختی پدرشوهرم فکر کرده بود من دخترشم فقط خدا میدونه ک چه قدر میخواستمش😭

ابجیتو معرفی میکردی میگفتی لنگه خودمه

😂😂
من چن ماه پیش برادر شوهرم دعوا کرده بود پسره شری کلا بد دستش باچاقو بریدع بود شوهرمو پدرشوهرم تو کلانتری بودن ‌منو برادرشوهرم رفتیم ک دستشو بخیه بزنن پرستارع ازمون پرسید دوس دختر دوس پسر هستین باهم سر تو دعوا کرده 😂😂دوتامون انقد خندیدیم ک بیرونمون کردن از درمانگاه

شما الان اینو گفتی یاد خودم افتادم

وضعیت منم همینه، همه فکرمیکنن مجردم میگم بچه دارم ۴ سله برگاشون میریزه

اگر شوهرتم بود میگفتی بله ایشونم داداشمه😂😂😂

🤣🤣🤣🤣

🤣🤣🤣

ب شوهرم گفت ،گفت دیگه دکتر هم نمیخواد بری😅

سوال های مرتبط

مامان نفس مامان نفس ۴ سالگی
خانما چند شب پیش بابام زنگ زد بعد گفت یکی از فامیلای دور دعوت کرده باغ ما رو بهم گفتن به دختر و دامادتونم بگو بیا جمعه ناهار بیان بعد شوهرم انگار خیلی مایل نبود زوری قبول کرد بعد من گفتم راضی نیسیم نمیریم میگفت ما یه خانواده جداییم چون بار اولم بود باید به خودمون زنگ میزدن و شاید میخواستم تعارف کنن به بابات گفتن دختر و دامادتم بیار خلاصه نرفتیم امروز با شوهرم و دخترم سه تایی با موتور رفتیم پارک لب اب چایی و خوراکی خوردیم بعدم رفتیم غذا گرفتیم اومدیم خونه خوردیم و خوابیدم و عصرم نشسیم پا جان سخت خوش گذشت بعد مامانم و اینا از صبح رفته بودن با عمه هام و فامیل باغ تا شب شبم یه سر اومدن به دخترم زدن میگفتن خیلی خوش گذشته و حسابی بازی کردن و کلی اونجا اسباب بازی و زمین والیبال داشته ..از طرفی دلم سوخت گفتم کاش میرفتم باهاشون از طرفیم با شوهر و بچمم خوش گذشت شوهرم میگه ما همینجور میرفتیم سبک میشیدیم ..نظر شما چیه باید بهخودمون میگفتن؟ شوهرم میگه مهمونیا خودمونی و دورهمی به بابات میگفتن میرفتیم ولی این چون بار اول بود و تا حالا رفت و امد نداشتیم باید به خودمون زنگ میزدن