۱۴ پاسخ

حالا مادر شوهر من با دختراش همه جارو مسافرت گشتن برای ما دریغ از یه بسته شکلات

مبارکتون باشه عزیزم💚چه خوبه که مادرشوهرتون تفاوت قائل نمیشه💐

دستشون درد نکنه
از اسباب بازیش از نزدیک عکس بده

مادرشوهرم هرجا میرفت مسافرت فقط برا شوهرمو پسرم خرید میکرد
برا من هیچی
مگر سوهان یا زرشک و زردچوبه بیاره واسه خونمون

مادرشوهر من رفته بود مشهد،حالا همیشه هم خرید میکنه و چیزای جدید میپوشه وبازارو میگرده،اونوقت ی دونه کلا روسری پیرزنی آورده بودکه عین همونو واسه دخترش آورده بودو انقدر رنگشون حال بهم زن بودکه خواهرشوهرم بدتررو پاسه خودش برداشت و بدرو داد ب من.همیشه پای ثایت سوغاتی نوه های دختریشن.واسه خودش یه روسری خوشرنگ و قشنگ گرفته بودکه اونم حتی یکبار ندیدم سر کنه.ی کمم زرشک از اون سیاها آورده بودویه جفتم جوراب مردونه و تمام.حالا همش از ما توقع داره خودش،چقدرم سلیقمون،پسندشه وهرچی که باشه،استفاده نمیکنه

خدا بیامرزه مادرشوهرمو هر جا میرفت برام چیزی میخرید 😢 جاش خالیه پیشمون

اخی دستش درد نکنه.قبول باشه

مبارکه چه مادرشوهرخوبی داری هیچکدومتونو فراموش نکرده واسه ۳تاتونم سوغاتی آورده من راضیم فامیل شوهر برامن نه حداقل واسه بچم بیارن خوشحالش کنن

دمش گرم خدایی انشالله قسمت خودتون بشه
مادرشوهر منم جایی بره برامون هیچی نمیاره

مادرشوهر و خواهرشوهرای من یسری همشون باهم بدون اینکه ب ما خبر بدن رفتن برا شوهرم فقط ی شورتک و رکابی اورده بودن. من هیچی

یاد دوران نامزدی خودم افتادم
مادرشوهرم رفت مشهد
واسه منو و سه تا دختراش شبیه هم بلوز و ی دونه شورت خرید
تا مدت ها میگفت عروسم رو با دخترام فرق ندادم
یکی نیست بگه عروس تنها کسی بود ک از حقوق خودش ب تو خرجی سفر داد
با اینکه خواهرشوهر بزرگم مطلقه و مجرد بود گذاشت رفت خونه دوستش
و من خونه دارش بودم با اینکه شاغل بودم

وستش درد نکنه

مادرشوهر منم رفت مشهد من هر روز برا پدرشوهر و برادر شوهرم غذا می‌فرستادم وقتی برگشت دیدم یه جفت جوراب داد به پسرم همین😐
اون جاریم حتی زنگ نزده بود حال برادرشوهر پدرشوهرمو بپرسه
بعد که فهمید من غذا میدادم نفری ۲۰۰ داد به من و شوهرم اما آخه سوغاتی کیفش یه چیز دیگس

دستش درد نکنه مادرشوهرمنم رفت مشهد یه بسته فقط زعفرون اورد اینم اخر سر گفت شما که هرهفته نهار اینجایین زعفرون همین جا میریزم داخل غذا بخورین😐😐😐

سوال های مرتبط

مامان نفس مامان نفس ۳ سالگی
خانما چند شب پیش بابام زنگ زد بعد گفت یکی از فامیلای دور دعوت کرده باغ ما رو بهم گفتن به دختر و دامادتونم بگو بیا جمعه ناهار بیان بعد شوهرم انگار خیلی مایل نبود زوری قبول کرد بعد من گفتم راضی نیسیم نمیریم میگفت ما یه خانواده جداییم چون بار اولم بود باید به خودمون زنگ میزدن و شاید میخواستم تعارف کنن به بابات گفتن دختر و دامادتم بیار خلاصه نرفتیم امروز با شوهرم و دخترم سه تایی با موتور رفتیم پارک لب اب چایی و خوراکی خوردیم بعدم رفتیم غذا گرفتیم اومدیم خونه خوردیم و خوابیدم و عصرم نشسیم پا جان سخت خوش گذشت بعد مامانم و اینا از صبح رفته بودن با عمه هام و فامیل باغ تا شب شبم یه سر اومدن به دخترم زدن میگفتن خیلی خوش گذشته و حسابی بازی کردن و کلی اونجا اسباب بازی و زمین والیبال داشته ..از طرفی دلم سوخت گفتم کاش میرفتم باهاشون از طرفیم با شوهر و بچمم خوش گذشت شوهرم میگه ما همینجور میرفتیم سبک میشیدیم ..نظر شما چیه باید بهخودمون میگفتن؟ شوهرم میگه مهمونیا خودمونی و دورهمی به بابات میگفتن میرفتیم ولی این چون بار اول بود و تا حالا رفت و امد نداشتیم باید به خودمون زنگ میزدن