۷ پاسخ

هیچی انقدراسترس گرفتم8سال قرص اعصاب خوردم قلب دردومعده دردبازم برگشتم سرخونه ی اولم

من قرص اس امپرازول ۱۰ میخورم
بهترم

منم بی دلیل استرسی میشم.جوری که یهو تپش قلبم بشدت بالا میره و نمیتونم آب دهانمو قورت بدم.
فکر کن فشارخونم هم بالاست.چه صود!
خیلی از شبها نیمه شب یهو با تپش قلب بالا از خواب بیدار میشم و فکر میکنم دارم میمیرم از تپش قلب.
خیلی دکتر رفتم.ولی فقط متورال بهم دادن که فقط کمی تپش قلبم کنترل شد.
دکتره گفت سرترالین یا آسنترا بخور.اینا جز داروهای اعصاب حساب میشن ومن دوس ندارم بهشون عادت کنم.راهی پیدا کردی حتما به من هم پیشنهاد بده

باید بری روانپزشک یا مغز و اعصاب دارو مصرف کنی منم بودم ولی بدتر از تو رفتم یه سال دارو مصرف کردم خوب شدم

همسر منم همینه
میگه صبح از خواب بیدار میشم ایقد دلشوره دارم احساس میکنم الان ی اتفاق بد میافته.سطح استرس و اضطرابش خیلی بالاست
ی مدته زده تو کار باشگاه و استخر میگه بهترم

من هروقت استرس و دلشوره میگیرم نیم کیلو تخمه میریزم جلوم فیلم دانلود میکنم

بشین تخمه بخور فیلم ببین آی سطحش میاد پایین که نگو😄

سوال های مرتبط

مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
بعد از یک سال و نیم کاردرمانی و گفتار درمانی و انواع و اقسام دکتر و دارو. به این نتیجه رسیدم که واقعا دخترم اتیسم داره به هر دری زدم به هر ریسمانی چنگ انداختم که دخترم بهتر بشه نمیخواستم اصلا قبول کنم دخترم اتیسمه اما انگار واقعا همینطوره چون همه علایمشو داره بچه هایی بودن که وضعشون از دختر من خیلی بدتر بود اما با کاردرمانی و گفتار درمانی بهتر شدن اما دختر من لاک‌پشتی داره پیشرفت میکنه الان اونا کاملا خوب شدن اما دختر خیلی باهاشون فرق داره یه مدته کلاسلس خلاقیت و مادر و کودکم میبرم. اما فرق خاصی نکرده میبینم نه دخترم خیلی با بقیه فرق داره. ارتباطش ضعیفه. دوس داره تنها بازی کنه اصلا نمیتونه با کسی دوست بشه یا بازی کنه. کلام رو داره اماحرف زدنش با بقیه فرق داره نمیتونه چیزی رو تعریف کنه. احساسات رو درک نمیکنه و خیلی از مشکلات ریز و درشت دیگه. امروز تو کلاس بازی یخ کنی انجام میدادن کن به زور یکم دخترم رو بردم که بازی کنه اما باز فرار رد رفت سراغ کار خودش. اصلاً بازی کردن بلد نیس انقد دخترم رو بردم و آوردم کلاسای مختلف تو جمع. اما امروز دیدم چقدر خسته شدم. فهمیدم بیخود دارم درجا میزنم انگار دخترم قرار نیس دیگه یه بچه عادی باشه باید اینو قبول کنم اما چ کنم نمیتونم جیگرم کبابه. اگه خدایی نکرده زبونم لال دخترم رو از دست میدادم هم همینقدر ناراحت میشدم. با تمام وجودم خستم از زندگی. هیچوقت حتی یه درصد هم فک نمیکردم یه روزی برسه خدا منو با بچم امتحان کنه. منی که انقد ضعیفم تو این مورد گاهی میگم کاش هیچ وقت بچه دار نمی‌شدم که الان بخوام این همه غم بخورم