نازنین پسرم! همین که تو را دارم، بهترین هدیه دنیا را دارم…

تو را در آغوش می‌گیرم. گوشم را روی قلبت می‌گذارم و از صدای تند و منظم آن آرامش می‌گیرم. یاد شب‌ها و روزهایی می‌افتم که این صدا را از درون وجودم احساس می‌کردم. چه شیرین بود آن‌وقت و چه شیرین‌تر است حالا.

تو بوی بهشت می‌دهی. شب‌ها گاهی بی‌تابی می‌کنی و من فکر می‌کنم دوری از بهشت است که بی‌تاب‌ات می‌کند. آشنایان گریه‌ات را به دل درد ربط می‌دهند و می‌گویند همه نوزادان این‌گونه هستند. آنها دلداری‌ام می‌دهند. اما من غصه می‌خورم که مجبورم صداهای ناله‌مانند ضعیفی که از گلویت خارج می‌شوند را بشنوم. از دیگران پنهان می‌کنم اما خودم هم همپای ناله‌های کوچک تو اشک می‌ریزم.

پسرکم! نمی‌خواستم دلنوشته غمگین بنویسم. پس بگذار از لحظه‌های شادی که با هم داریم بگویم؛

وقتی از خواب برمی‌خیزی، چشمانت را نیمه باز می‌گذاری و من با شوق رنگ چشم‌های تو را با رنگ چشم‌های خودم و پدرت مقایسه می‌کنم. وقتی خواب هستی شکل بینی و گوش‌هایت را مقایسه می‌کنم و از این مقایسه هر روزی لذت می‌برم.

گاهی خمیازه می‌کشی و زبانت را که از شیر سفید شده از از دهانت بیرون می‌آوری، بعد یک‌دفعه می‌خندی. آن‌وقت دیگر هیچ آرزویی ندارم. فقط می‌خواهم کنارت باشم.

بگذار از احساسات دوگانه‌ام هم برایت بگویم. گاهی دوست دارم زمان در همین لحظه متوقف شود، من باشم و تو که آرامی و می‌خندی و دست و پای کوچکت را حرکت می‌دهی اما گاهی دلم می‌خواهد بزرگ شدن تو را هرچه زودتر ببینم.
تولد یک سالگی‌ات مبارک عشق مامان🎂🍰🎂🍰

۴ پاسخ

مبارک باشه،نامدار باشه گل پسرت

تولدش مبارک عزیزم خوشبخت بشه

چه قلمی به به تولدش مبارک 🌹

مبارک باشه نامدار باشن زیر سایه پدرومادر انشالا 🙏🎊🎊

سوال های مرتبط

مامان نینی مامان نینی ۱۳ ماهگی
کاش شنبه از راه نرسد

خدارا چه دیدی... شاید اصلاً شنبه را ندیدم.
یادت که نرفته؟
سوم آبان.
تولد دردانه کوچکمان.

سال گذشته گمانم این بود که دردی که یک مادر برای بارداری و زایمان متحمل می‌شود، سخت‌ترین درد دنیاست. اما گذشت و به من ثابت شد که آن درد، حتی سر سوزنی هم به تلخی و دردناکی فراق تو نیست. آن دردها در کنار تو حس نمی‌شد.

الحق که چه شیرین بود، روزهایی که تازه پسرکمان به دنیا آمده بود. من و تو، چقدر به اولین تولدش فکر کرده بودیم که چطور برگزارش کنیم. اینک باید بگویم که شوقی در من نیست. فقط بغض است.

تولد تک‌پسرمان از راه می‌رسد و تو و من، دیگر در جهانی واحد نیستیم. برایش تولد می‌گیرم. با آه‌هایم بادکنک باد می‌کنم و با چشمانی اشک‌بار، تفنگی را که دوست داشتی برایش بخری، می‌خرم. قول نمی‌دهم، اما سعی می‌کنم بغضم را پشت چهره‌ای خندان پنهان کنم و چند ساعتی گریه نکنم. شاید عکسی از او گرفتم و در کنارش نشستم و طرف دیگرش را خالی گذاشتم و بعد ساعتی تلاش کردم عکس تو را به هر نحوی، با هر ابزاری، کنارش ویرایش کنم و آرزوی یک عکس سه‌نفره را به کمک تکنولوژی بسازم.

بقیش رو پایین مینویسم
مامان ارسلان مامان ارسلان ۱۲ ماهگی
پارت شانزده
تجربه شخصی ( نویسنده):
پسر ۶ ساله ی من در بعضی روزها ساعت ناهار در مدرسه بود اما ناهار خود را نمیخورد و به خانه می آورد.
بدون هیچ قضاوتی موضوع را با او مطرح کردم
او گفت بعضی دوستام از رستوران براشون غذا میاد.چلوکباب، پیتزا..اصلا این غذایی که برام میذارین دوست ندارم
میتوانستم طبق عادت قدیمی،سخنرانی کرده و به توضیح درباره مفید بودن غذای خانگی و مضرات غذای رستورانی بپردازم
یا او را سرزنش کرده و بگویم اگه ناهارت را نخوری خبری از بستنی نیست
اما با این کار، خود را با مغز خزنده فرزندم درگیر و او را به دفاع از خود وادار میکردم.از همه مهم تر فرصت رشد را از مغز فرزندم گرفته و مانع رشد کنترل گر درونی او میشدم.
من : خیلی سخته که با ذوق و شوق بیای پای میزناهار اما بوی کباب دوستت هر غذایی را بی مزه میکنه.شاید ما هم بتونیم گاهی از رستوران غذا سفارش بدیم
به وضوح رضایت را در چشم فرزندم دیدم.
تصمیم گرفتم غذاهای جذابی مثل پیتزا و جوجه که در برنامه غذایی پنجشنبه و جمعه بودند با غذاهایی مثل عدس پلو و خورشت قیمه که در روز های وسط هفته مصرف میکردیم، جابه جا کنم.ماهی یک بار هم از رستوران برایش غذا سفارش دهم
با توجه و تمرکز به دلیل ماجرا، نه تنها موفق شدم از چسباندن برچسب بدغذایی به فرزندم پرهیز کنم، بلکه راه حل عاقلانه پیدا کنم.و از همه مهم تر این پیام را به فرزندم منتقل کردم که درکت میکنم و درکنارت هستم.تو میتوانی به من اعتماد کنی