۲۳ پاسخ

فقط مامانت ک ب فکرت حتی اگه بهترین همسر دنیا داشته باشی بازم پای خانوادش وسط بیاد میبینی چیکار میکنه

عزیزم این جماعت اگه عقل داشتن میفهمیدن که دختر پسر جفتش نعمت خداس خدا به هرکسی دختر نمیده دختر یه نعمت بزرگه پس بزار هرچی میخان بگن حسابشون نکن جوری ک انگار سگ داره پارس میکنه

ولی کلا تو حاملگی چون هورمونامون میریزه بهم هم توقعی میشیم هم حساس منکه اشکم دم مشکمه

دقیقا 💖

من فهمیدم که همه پول پرست ب لیاقت تو شرایت سخت بد تنها میزارن ادم وقتی که درد داشتم امکان زایمان زودرس داشتم جاری هام فهمیدن خانواده شوهرم همه فهمیدن ولی یکی زنگ نزد بپرسه چی شد در چه حالم دکتر چی گفت اینه که فهمیدم همه تا وقتی نیازت دارن کنارت هستن نه تا وقتی که نیاز داریشون

خیلی قشنگ گفتی فقط مادر آدم که دلسوز بقیه الکین عزیزم

برا من طبق شناختی که ازشون داشتم همون جور که انتظار داشتم باهام رفتار کردن
و اینکه خداروشکر همسرم از چیزی که فک میکردم بیشتر کمک حالم بود
کلا از هیچ کس توقع خاصی نداشتم و سر همین موضوع خیلی اذیت نشدم

ببخشید میپرسم کدوم بیمارستان میخاین برین

منکه خواهر ندارم.
اما همسرم بهترین از همه لحاظ میتونم بهش تکیه کنم خداروشکر واسه بودنش

فقط مامانم تو فکرم بود ، شهر غریب بودن روزی پنج شش بار زنگ میزد سراغم می‌گرفت ، رفتار و برخوردهای شوهرم هم جوری نبود که انتظار داشتم نه شوقی نه ذوقی انگار سنگ بی تفاوت، انگار نه انگار بعد هفت سال بود و چقدر تا پارسال همش هر روز میخواست بچه داشته باشه، رفتاری‌های ازش دیدم همش میگفتم کاش بچه دار نمیشدم ، قبلش خیلی دلم میخواست دختر می‌بود اوایل قبل از هفته ۱۸ که بفهمم پسره، بعد با این رفتارهای شوهرم واقعا فهمیدم خدا چقدر دوستم داره که پسره ، حداقل می‌تونه بزرگ شه پشت و پناهم باشه تا قبل از اینکه بره سرخونه زندگی خودش

مادر🤌

عزیزم منم فقط همسرم و خانواده خودم،منم حسادت دیدم از کسی که حس میکردم از بارداریم خیلی خوشحال میشه،حتی برام دعا هم گرفته بودن،اینقدر حالم بد بود مامانم رفت پیش یه سیدی که برام دعای سلامتی بگیره سیده یه چیزایی گفته بود که منی ک خودم به این چیزا اعتقاد ندارم اعتقاد پیدا کردم،مشخصات کسی که میگم بهم حسادت کرده بود و داده بود گفته بود برا دخترت و بچش دعا گرفته مامانم گفته بود اگه راست میگی یه نشونه بده اونم گفته دختر وقتی 4سالش بوده سرش خیلی بد می‌شکنه که دقیقا 4سالگیم سرم خیلی بد شکست الآنم هنوز جاش مشخصه

فقط خانواده خودم به دردم خوردن مامانم. خاهرام و شوهرم
مامانم با اینکه خودش مریضه ولی همیشه کمک حالمه
ولی خیلیا تا فهمیدن پسر حاملم کلا رفتارشون عوض شد معلومه از حسودی دارن میترکن نمیدونم چرا اینجورین بیشترشون هم خانواده شوهرمن

من فقط شوهرم کنارم بود
مادرم از مشهد دوبار اومد پیشم یک هفته بود رفت
مادرشوهرم سه ماه اول بود غذا درست می‌کرد می‌فرستاد برام
الانم فقط شوهرم کنارمه

من جاریم دوتا دختر داره یکیش شش ماه پیش بدنیا اومده و عاشق پسره
قبل بارداریه من اصلا بامن حرف نمیزد میونه خوبی نداشت وقتی من باردار شدم فهمید بچم دختره کامل رفتارش عوض شد و باهام صمیمی شد ولی من انقد واسم بی اهمیت بود رفتارش فکرش که موقع خرید سیسمونی باخودم بردمش

آدمای اطرافم فقط شوهرم با من بد شد بی نهایت بد شد

منم سرکلاژ بودم

خانواده شوهرم که ابدا لطفی در حقم نکردن...
تو بارداری خیلی غصه خوردم
حالا هم نگران وزن بچمم و رشدش روانم بهم ریخته

عزیزم دهن مردم همیشه بازه دختر و پسر نعمتن انشالا بچه خای هممون سالم باشن.بقیه مهم نیسن ولی با شوهرت حرف بزن ازش سرد نشو.

از خانواده خودم راضیم همه جوره هوامو داشتن ، از شوهرم نه زیاد وقتایی که باید بود و کمکم میکرد بیرون بود و میگفتم حداقل زودتر بیا انگار نه انگار ، این روزا رو هیچوقت یادم نمیره

خانوادم به دردم خوردن
شوهرم خیلی چندباری بدرفتاری کرد که توذهنم میمونه حتی تو بارداری چندباری زد توصورتم همش حس میکنم دلیل رشد نکردن و کم وزنی بچمم استرس و حرص و جوشایی هست که بهم داد

من ک خواهر ندارم برادر ندازم .مادرم فوت کرده .فقط خودم وخودمم

خواهرمو
فک میکردم خیلی میتونن بدردم بخورن ولی من سرکلاژ شدم هفته اول ک استراحت مطلق بودم اصلا سر بهم نزدن ولی پدرم دمش گرم خودشو از روستا رسوند پیشم ک‌بچمو داشته باشه،شوهرمم خیلی بدردم خورد

سوال های مرتبط

مامان فندوق مامان فندوق ۱ ماهگی
سلام به همه مامانا
امروز از تجربه ی سزارینم میگم
اول از همه اصلاااا اصلا سمت تاریخایی که حتی نزدیک به رند هستن هم نرید.....
من دکترم 4/24 نوبت داده بود بهم فکر نمیکردم به خاطر رندی انقدر شلوغ باشه! با اینکه وی ای پی بودم اما اصلا راضی نبودم خیلی شلوغ بود
من بیمارستان نجمیه تهران بودم، اگر برگردم بازم سزارین رو انتخاب میکنم اما سزارین اونجوری که فکر میکردم راحت نبود و واقعاااااا سخته
توی اتاق عمل برق منو گرفت😑 بعدشم اولاش کلا از هوش رفتم گفتن ضعف کردی..... سوند رو برام بعد بی حسی زدن که خوب بود واقعا، ماساژای شکم با اینکه هنوز بیحس بودم دردناک بود شدید مخصوصا اخری بعد ریکاوری،کلا دو سه باری ماساژ دادن.... درد به شدت زیاده واقعا وقتی از رو تخت میخوان جا بجات کنن خیلی بده من پمپ درد گرفتم تا وقتی اون بود قابل تحمل بود اما بعذش که تموم شد شیاف اصلا جواب نمیداد..... حتما پمپ درد رو بگیرین به نظرم اما خب کلا بعد اینکه شکم کار کنه دردا هم کمتر میشن انگار
در کل اصلا فکر نکنید که عمل آسونی هست.... واقعااا پدرم دراومد😑ولی بازم ترجیح میدم به طبیعی چون فوبیای طبیعی داشتم.
مامان 💓 پرنسا💓 مامان 💓 پرنسا💓 روزهای ابتدایی تولد
پارت سه سزارین
تو اتاق عمل واسه اینکه نخوابم هی دکتر ازم سوال میپرسید و من واقعا نای جواب دادن نداشتم،نگا به رحمم کرد گفت آندومتریوز شدید داری و چسبندگی هم داری،هی سوال میپرسیدن منم اصلا دوست نداشتم جوابشو بدم واقعا حرف زدن برام سخت بود،دیگه از بس بی حس بودم واقعا داشتم اذیت میشدم،یه حس سنگینی رو سینم بود انگار که یه چندطبقه رو سنت باشه،حس خفگی و بی حسی و سنگینی واقعا خیلی بد بود،یهو وسط عمل لرز من شروع شد کاملا بی اراده فقط میلرزیدم،اما این لرز باعث میشد که بی حسی برام بازشه و سنگینیا از بین بره،اومدن پرده سبز و برداشتن و دونفر آقا اومد منو گذاشتن رو برانکارد و بردن اتاق ریکاوری،اوایلش هیچی نمیفهمیدم و فقط دلم میخواست بخوابم،اما به شدت تشنه بودم،در حدی که وقتی میخوابیدم فقط خواب میدیدم دارم آب میخورم،اما اجازه آب خوردنم نداشتم،بعدش یواش یواش بی حسی داشت از بین میرفت از شکمم شروع شد،یه درد پریودی خیلی خیلی شدید اومد سراغم،اولش تحمل برام راحت بود،بعدش خیلی شدت گرفت و فقط داشتم ناله میکردم از درد،هرچی التماس میکردم یدونه شیاف برام بزارین،میگفتن حق ندارن بزارن،چهارساعت اتاق ریکاوری بودم و اون چهارساعت برام چهارسال گذشت واقعا....
ادامه زایمان سزارین پارت چهار
مامان بچه قشنگمون💞 مامان بچه قشنگمون💞 روزهای ابتدایی تولد
#پارت_چهار_زایمان
بیدار که شدم توی ریکاوری بودم اما نمیدونستم ساعت چنده دیگه یکم گیج بودم.. پرستار بهم گفت برات مسکن و شیاف زدیم. من کمی درد مثل پریود زیر شکمم حس میکردم که قابل تحمل بود. چند دیقه‌ای خوابیدم تا اینکه اومدن ببرنم بخش، بردنم اتاقم،کارامو انجام دادن و گذاشتنم رو تخت و رفتن. تازه حواسم داشت جمع میشد، حواسم‌رفت به پاهام که گزگز میکردن و نمیتونستم تکونشون بدم. بچمو هم اوردن.. حالا خیالم راحت بود که بالاخره گذروندم..
از فشارهای رحمی باید بگم که درد داشت ولی کوتاه بود، برای من شاید روز اول تا وقتی که بی حسی پاهام بود ۵_۶باری اومدن فشار دادن...از اولین راه رفتنم باید بگم که سخت بود، من اون لحظه هم درد زیر شکمی داشتم هم یه حس سوزش خیلی بد سر بخیم، با مصیب دو تاقدم برداشتم، وقتی دیدن اذیتم برام شیاف و مخدر زدن که چند دیقه بعدش آروم شدم.
راجب پمپ درد هم میخواستم بگیرم، همسرم هم رفته بود پذیرش کاراشو انجام بده اما آنقدر زایمان من سریع اتفاق افتاد ک بهم نرسید و دکتر هم گفت لازم نیست اصلا.
این بود تجربه‌ی اون روزم:)