۱۱ پاسخ

اصلا نگران نباش و اصلا استرس نکن من بچه اول رو توی سن ۱۷سالگی بدنیا آوردم اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم ولی خدا خودش باهام کمک کرد احساس مسیولیت داشته باش در برابر بچه ولی استرس بدرد نمیخوره الان ماشالله پسرم ۲۱سالش است

عزیزم این فکرایی که تو الان داری منم داشتم منم فک میکردم از پسش بر نمیام ولی وقتی اومدم خونه خودم از همه کارایی که میترسیدم از عهده اش براومدم نگران نباش عزیزم مادر بودن خیلی حس خوبیه وقتی به بچه ات همه چیزت از پس همه چی برمیای

گلم همه اینا طبیعیه و همه مامانا ابن احساساتو دارن
در ضمن خیالت راحت باشه بعد یه ماه دیگ همه چی دستت میاد حتب ممکنه بهتر ازین یکماه از پسش بر بیای پی استرس اینو نداشته باش

چن روز اول برات قطعا سخته ولی یاد میگیری مجبوری یاد بگیری چون راه دیگه ی نداری 🥲

عزیزم حق داری منم برای بار اول که مادر شدم این ترس ها رو داشتم بعد ۲ ماهم رفتم خونه خودم ولی باز ترس داشتم بلاخره باید با این ترس رو به رو بشی و ببینی که واقعا ترسی نداره😊ببین کلا مادر شدن مسئولیت خیلی بزرگی هست و ماها از رو به رو شدن باهاش ترس داریم ترس رو هم تا باهاش رو به رو نشی از بین نمیره من به عنوان کسی که این تجربه رو داشتم بهت میگم که هیچ ترسی نداره و یه روزی به این روزات میخندی که چرا الکی ترسیدی و روزای خودتو تلخ کردی😉
خدا بزرگه کنارته چرا فراموشش کردی؟ چرا ترس داری؟
خدا اونقدر بزرگه که ۹ ماه اون بچه رو تو شکمت تو عالمه آب نگه داشت بدون اینکه خدایی نکرده خفه بشه بعد حالا که اون ۹ ماه معجزه رو گذروندی و بچه ات رو سلامت بغل کردی ترس داری که بچه بلایی سرش نیاد؟
همون خدا بازم خداش هست و مراقبشه کنارشه خدا رو فراموش نکن که هر لحظه کنار تو و بچه ات هست همونطور که تا الان بوده😇✨️

موقه شیرخوردن‌میپره تو گلوش؟ یا فقط میترسی؟
چون من واقعا میپره🤦‍♀️

وای دقیقا مثل منی
دلم میخواد دائم گریه کنم
فکر میکنم تنهایی از پسش بر نمیام
منم دقیقا حین شیرخوردن از پریدن تو گلوش میترسم و اصلا تنهایی شیرش نمیدم چون میترسم نتونم سریع عکس العمل نشون بدم
بالا خیلی میاره واسه همین با اینک به پهلو میزارمش ک قشنگ بیاد بیرون از دهنش ولی میترسم و شبا تا صبح بیدارم نگاش میکنم و روزام همینم واسه همین دارم از بی خوابی میمیرم و حالم خوب نیس ولی دست خودمم نیست
بند نافش هنوز نیوفتاده و واسه همین از پوشک و لباس عوض کردنش میترسم ک گیر نکنه بهش کش بیاد دردش بگیره
و....
خلاصه از اینک تنهایی بخوام کاراشو بکنم واقعا میترسم و عذابم میده
از یک طرفم دوست دارم مثل قبل زایمان برگردم به زندگی عادیم و با شوهرم و بچم خونمون ۳ تایی باشیم و مامانم بره خونه خودش اخه تا کی میخواد علاف ما باشه
عذاب وجدانم دارم ک چرا نمیتونم و از پسش بر نمیام

عادت میکنی من ۵روز بعد زایمان اومدم خونه خودم تنها هم بچه نگه میداشتم هم کارای خونه یه روز که خودت کاراشو کنی عادت میکنی

من یاد فیلم "من ترانه ۱۵ سال دارم" میفتم و با خودم میگم یعنی از اون کمترم که نتونم به بچه ام برسم،کاری نداره

عزیزم منم اوایل مثل شما بودم
حدودا ۲۰ روزی مادرم کنارم بود
همش میگفتم تنهایی از پسش بر نمیام
نمیگم سخت نیست ولی خدا صبرت رو زیاد میکنه
تموم این نگرانی ها تموم میشه..

منم دقیقا تو همین حالم🥲

سوال های مرتبط

مامان دلانا❤️ مامان دلانا❤️ ۲ ماهگی
یه حس عجیبی دارم....
یه حس ترس استرس ذوق نگرانی ناراحتی...
این اخرین روزاییه که توی دلمی
حس ترس و استرس دارم از روز زایمان که نکنه مشکلی واسه تو یا خودم پیش بیاد از اتاق عمل میترسم از دردای بعدش از زایمان طبیعی ام وحشت دارم از طولانی بودن روندش و درد شدیدی که ازش شنیدم
حس ذوق دارم که قراره ببینمت بغلت کنم و باهات زندگی کنم حس راحتی دارم که دیگه این روزای سخت داره تموم میشه دیگه سختی هایی که کشیدم داره تموم میشه بدن دردام استرسام تموم میشه از این به بعد دیگه وقتی میخوابم راه میرم میشینم جاییم درد نمیکنه دیگه بدون استرس میتونم کارامو بکنم و برگردم به زندگی عادی...
حس نگرانی دارم از سختیای بچه داری از بی قراری هات از شب نخوابیدنام از مشکلاتی که ممکنه واست پیش بیاد از اینکه نتونم و از پس بچه داری بر نیام از اینکه یه تجربه جدید و عجیب میخوام کسب کنم...
و در اخر حس ناراحتی دارم بخاطر اینکه میدونم خودم قراره دیگه زندگی نکنم دیگه نتونم برم پیش دوستام نتونم هروقت هرجا خواستم با خیال راحت برم نتونم برم بیرون نتونم تفریح کنم و دیگه خونه نشین و پیر بشم....
خلاصه که خیلی حالم یه جوریه این روزا
بماند به یادگار از ۱۴۰۴/۰۲/۳۰