۱۳ پاسخ

عزیزم میدونی چرا هیچکس نگفته؟چون سختیش دوسال اول خصوصا یکسال اوله بعدش ک با بچت بری بیرون باهات حرف بزنه کلمات برعکس بگه ساعتها بتونه باخودش بازی کنه بدونی غذای موردعلاقش چیه و بااون سوپرایزش کنی وووووو......اونموقع تازه میبینی عه کاش زودترمیاوردم من سردخترم ک دنیااومد دوماهش شد داشتم دیوانه میشدم یااینکه بارداری بدی داشتم دلم ب بارداریم تنگ شده بود حس میکردم تو قفسم...اماچشم روهم گذاشتنی گذشت الان ماشاالله داره میره کلاس دوم برام ی رفیق پایه شده

هیچ وقت هیچ کس از سختیای بچه داری بهمون نگفت اگر هم میگفتن بازم بچه دار می‌شدیم
دقیقا حرفاتو می فهمم منی که از اول هیچ کمکی نداشتم از روز دوم سرپا بودم
خدایی هر چقدر بزرگتر هم میشن سخت تر میشه

بعد شوهر هم کمک نکنه دیگه اون وقت هرچی فوش به خودش وخانوادش باید داد

دقیقااااااااااااااااااااا انگار می‌خوان توام هرچه زودتر مثل اونا بشی سکوت میکنن بعد ک بچه شد شروع میکنن اره سخته فلانه

هیچی چون اونا دخالتی نداشتن تو دنیا اومدنشون ما اونا رو آوردیم این دنیا متاسفانه

بچمو نگا میکنم غصه ام میشه ک بعضی وقتا مث مزاحما نگاش میکنم ولی گناه دارن
ما هم گناه داریم دنیای عجیبیه

اصلا خلوت با شوهر کیلو چنده
خودمون دیوانه شدیم
من واقعاااا خسته ام دائما داره گریه میکنه
مریض ک میشه دیوانه میشم نه دارو میخوره نه میزاره بینی شو تمیز کنم به قدری گریه میکنه تا بالا بیاره
صبح ساعت ۷ بیدار میشه فقط گریه میکنه تا ۹ ک میخوابه
یه لباس میخوای تنش کنی انگار داری میکشیش سیاه میشه از گریه
یه جا نمیتونم برم زنگ میزنن بیا اصلا واینمیسته .
به خدا به گوه خوردن افتادم

من انقد. سخت باردار شدم با هزار تا نذر و دکتر ودوا و عمل دوران بارداری بسیااااااار سخت ولی وقتی خدا بهم یه بچه سالم داد وقتی کنارمه می‌خنده بهم روزمرگی دارم باهاش هزار بار شکر اگه دوران بارداری سختی نداشتم من استراحت مطلق بودم ۵ماه دومی هم میاوردم که باهم بزرگ شن

اره سختیاش قابل شمارش نیست هرچند شکر ک سالم هستنو میخندن من حالا ب اونایی فکر میکنم ک دوتا دوتا پشت هم دارن مغزم دود توش درمیاد

حالا اینارو که گفتی ببینم یادت میمونه بچه بعدی رو نیاری ؟من که دیگه توبه کردم ولی همه میگن بزرگ بشه بادت میره دلت میخپاد یکی دیگه ههم بیاری🤕🤕

واسه همون من همیشه میگفتم اول کیف و حالاتون بکنید بعد بچه دار شید خودم بعد ۱۱ سال اوردم همه مدل سفر و کاری کردم
الان بهترین وقتش از نظر روحی روانی بود برای من و ناراحتم نیستم و کنار میام یه دوره ایی باید بگذره

شاید میگفتن ما چون تجربه نکرده بودیم این همه فشار رو درک نمی‌کردیم و فقط خوبی ها رو می‌دیدیم ... ولی باید ی روز بچه ب دنیا بیاد دیگه بلاخره ی روز این درد و باید بکشیم دیر یا زود ... بچه هم نیازه برای آینده آدم وقتی که پیر و بی کس میشیم بچه ب دردمون میخوره ... ببین اونایی که پیر شدن و بچه ندارن چقدر تنهان و بی انگیزه

چاره چیه خواهر منم همش ب خودم میگم خدایا باورم نمیشه دیگه یه بیرونه راحت نمیشه با شوهرم برم واااای قبلا چ جاهایی می‌رفتیم چقد راحت یه حموم میرفتم ای خدا ولی بعد میگم عیب نداره بچه دار شدم دیگه اوضاع عوض شد خواهر ورق برگشت

سوال های مرتبط

مامان اقا علی مامان اقا علی ۸ ماهگی
تجربه ی من 🌺از پستونک گرفتن🤗
دوستان من از ۴ ماهگی پسرم رو از پستونک گرفتم گفتم تجربه ی خودمو بنویسم شاید بدرد شما هم بخوره ...
علی به شدت وابسته ی پستونک بود در حدی ک همیشه باید توی دهنش باشه و حتی زمانی ک گرسنه بود و من پستونک رو از دهنش می‌کشیدم گریه میکرد ک باز هم پستونک رو بهش بدم ولی بزور شیرشو میدادم ک بخوره...
شب هم توی دهنش بود آخر شب ک مینداختش باز بیدار می‌شد گریه میکرد ک باز هم من توی دهنش بزارم ...خلاصه در حدی وابسته بود ک همیشه مک بزنه🌺
پستونک فواید ی داره برای بچه هایی ک کولیک دارن (علی کولیک داشت)
و برای اونایی ک بیش از اندازه شیر میخورن و برای اینکه رفلاکس نگیرن دکتر پیشنهاد اینو میده ک بهش پستونک بدید ک شیر بیشتر نخوره..
اما وقتی این مشکلات برای یک مدت بوده و حل شده دیگه یعنی وقتش رسیده ک بچه رو از پستونک بگیرید...
یکی از مهمترین ضررهاش اینه که بچه اونقدر مک میزنه ک سیری کاذب میاره و باعث میشه بچه کمتر شیر بخوره

علی ب شدت وابسته بود و من دیگه کلافه شده بودم چون شیر نمی‌خورد تصمیم گرفتم هر چقدر هم گریه بکنه بازم پا بزارم رو دلم و تحمل بکنم..خب روزا خیلی گریه میکرد و من تصمیم گرفته بودم ک با چیزای دیگه سرگرمش بکنم وقت خواب شدت گریه بیشتر میشد ک براش آهنگ میزاشتم و تکونش میدادم شب تا صبح هم خیلی بیدار می‌شد و بخوابی خیلی کشیدم ولی بعد از یک هفته عادت کرد ک دیگه بدونش بخوابه ...اون روزا هم هیچ جا نرفتم ک اول کامل فراموشش بکنه و بی قراری هاش کمتر بشه...بعد از ۱۵روز کاملا فراموشش کرد انگاری اصلا وجودی نداشت🤗
اگه هر چه زودتر ترکش بدید چون حافظش چند روزست زود فراموشش می‌کنه
اما اگه بزارید یک سال ب بالا بشه اونوقت باید چند ماه بگذره چون حافظشون قوی تر میشه .
مامان دلارا مامان دلارا ۸ ماهگی
حالم خوب نیس از وقتی زایمان کردم از صدای بچه بدم میاد از صدای دخترم متنفرم وقتی گریه میگه سرم شدید درد میگیره و طاقتم تموم میشه انقدر حالم بده نمیدونم از افسردگیه یا چیه اما طاقت گریه بچه ندارم مثل روانی ها میشم جیغ میزنم داد میزنم سرش که اروم بشه اما اونم یع بچه هست یه راهی داره برا اروم کردنش اما نمی تونم خودم کنترل کنم از شداش متنفرم دست خودم نیس همسایه هامون همش دعوام میکنن میگن شب تا صبح صدای جیغ دادت کل مخل برداشته صبح هم تاشب کشتی بچه رو میشینم گریه میکنم میگم خدایا من چرا اینجوری میشم. دیت خودم نیس بعد که اروم میشم دخترم کلی بغل میکنم. ارومش میکنم من کسی ندارم تو این دنیا کمکم کنه چرا تنها ترینم شوهرمم هیچ کمکی نمیکنه بهم لحضه که میبینه اعصبانیم سر بچه خالی میکنمم محل نمیزاره دیگه از زندگی کردن هم متنفر شدم شاید هر کی این تاپیک میخونه بهم بگین روانی شدی حق دارین به این که این حرف بزنین خودمم به خودم میگم شاید روانی شدم اما دلیل تمام اینا نداشتن یه لحضه ارومه وقتی بد خواب میشی و وقتی استراحت نداری من دیوانه ها میشی سر همه داد بیداد میکنی من یهو از همه چیم گذشتم از خواب خوراک زندگی تفریح مهمونی یهو شد یه بچه که همش گریه میکنه محتاج یک لحضه ارامشم محتاجم به همه جی اما نیس
مامان آرشام مامان آرشام ۱۱ ماهگی
امشب خیلی دلم گرفته خیلی کم آوردم خیلی شکستم چن روزه همینجوربغض توگلوم میشینه چشمام پرمیشه ونمیتونم گریه کنم یغضمومیخورم انگاراین مادرشدنه بدجورمحکمم کرده یه چیزی تووجودم جلومومیگیره ک گریه کنم نمیدونم اما ازنظرخودم ضعیفم هنوز اونقد ک باید محکم نشدم دربرابرسختیای مادرشدن دربرابرحرفایی ک از بقیه میشنوم اینکه چرا لاغرشدی چرا سخت میگیری چرا فلان کارو میکنی مگه فقط تو زاییدی؟؟۹ماه دارم این حرفارو میشنوم اونا ک خسته نمیشن ازگفتنشون پس چرا من محکم نمیشم جلوشون؟هربارم لال میشم زبون ندارم جواب بدم نزدیک ده روز پسرم حالش خوب نبود بدترین روزای عمرم بود پرازاسترس ونگرانی بیخوابی هیچکس جزخانواده خودم کنارم نبودن انقدبهم سخت گذشت این یک مدت ک یک هفته س سردرددارم باهیجی هم خوب نمیشه بین اینهمه فشارمادرشوهرم ک حتی حال پسرمو درحد زنگ زدن نپرسید امشب اومده باخنده میگه وااای چقد ریختی یهو لاغر شدی دوباره .بااین حرفش فشارای این چن وقته یادم اومد ولی نتونستم جواب بدم این حرفو ۹ماهه ب میزنه درک نداره ک من دارم بچه شیرمیدم واین طبیعیه وزن کم کنم شعورنداره ک ۱۰روزپسرم حالش خوب نبود شب وروزنداشتم بعدباخنده ای ک نمیدونم چ دلیلی داشت اینو به من میگه خیلی دلم شکست خیلی زیاد انقدی ک باخودم عهد کردم همیشه همه جا مواظب حرفام باشم ک یوقتایی مث امشب دل کسی مثه خودمو نشکنم چون مطنئنم کارما داره من ک سپردم ب خدا اما چقدحرفا لحن صحبتا میتونه قلب آدمارو ب دردبیاره اون حرفشو زد و رفت الانم راحت خوابیده اما من اینجا بعدساعت ها هنوزم از حرفش ولحنش وخنده اش دلم گرفته