مامانا واقعا خستم دوست دارم بمیرم برم گمشم اما وقتی به دخترم نگاه میکنم میگم اون چه گناهی کرده که بین این حیوون ها تنهاش بزارم اون بدون من دیوانه میشه اما چیکار کنم طاقتم طاق شده حالم بده دیگه دارم مریض روحی میشم روانی میشم شوهرمو دوست دارما اما جدیدا ازش بدم میاد بره فقط پیشم نباشه ازم دور بشه به من میگه دوست دارم اما مدام دلمو میشکنه اشکمو در میاره بعد همه میگن چرا انقد لاعری داری میمیری کسی چه میدونه من چقدر دارم میشکنم از دیروز 5بار اشک منو درآورده غذا بزور از گلوم پایین میره اومدیم خونه خواهرش هرجا میشینه بد منو میگه انتظار داره من هیچی نگم بعدشم میگه چرا باد کردی برای من طلبکارم هست نمیدونم غذا دیر درست میکنه اره خواهرمو ببین توروببین حالا خواهرش دوتا بچه داره با 40سال سن من ی بچه 23سالمه وقتی ساعت 5صبح میخوابم با چه امیدی بلند شم از خواب بیدار میشه همش دعوا الانم بیدارش کردم بره بانک جلو خواهرش یجوری سرم داد کشید اصلا غرورم له شد دوست دارم بمیرم دخترم خواب بود پرید بچم گناه داره من چیکار کنم مادر پدرم چه گناهی کردن که من دخترشونم

۷ پاسخ

خودتو ناراحت نکن همه ی مردا لنگ همن همینن قدر خودتو بدون اهمیت نده سعی کن غذاشو ب موقع درست کنی صداشم نکن سعی کن دستش بهونه ندی بخاد پیش خواهرش یا هر جا دلتو بشکونه

عزیزم پی وی رو چک کن

ذوقت باید دخترت باشه ب اون فکر کن اون ب تو نیاز داره ب شوهرتم.وقتی این کارارو میکنه توجهی نکن خودش اهر خجالت میکشه فقط صبور باش

عزیزم خودتو ناراحت نکن.همه ما داریم به یه شکلی تو زندگیمون سختی رو تحمل میکنیم.کنار اومدن با مرد بداخلاق سخته درکت میکنم.سعی کن با هوشمندی شوهرت رو رام خودت کنی

میدونی عزیز تو افسردگی بعد زایمان هم گرفتی توقع نداری از شوهرت‌چون دوسش داری ولی با گفت گو حل کن یه فرصت بهش بده سریع تصمیم‌نگیر بخاطر بچت سعی کن تو تایمی ک بچه خوابه کارات بکنی این روزا میگذره فقط‌کم‌نیار قوی باش کاری نکن ک بعدا پشیمون بشی ک چرا تند رفتم ب خودت برس بیشتر با بچت بازی کن آهنگ بزار برقص اصلا هم ب چیزی ک تور ناراحت کنه فکر‌نکن

خیلی ناراحت شدم ک گفتی باهاش صبحت کردی ک پیش کسی اینطوری نکنه بد اخلاق نشه
شوهر منم اینطور بود نمیدونست بعدش باگفتگو حل کردیم و گفتم جلو کسی مواظب رفتارت باش صحبت کردن خیلی خوبه هردفه بچو متقاعدش کن شاید اخلاقشو عوض کرد یاوقتی داد زد بچت از خاب پرید بگو ک چرا اینطور میکنی

ما بلید بخاطر بچه هامون قدرتمند باشیم .همه کم اوردیم اما این طفلها یه ما پابستن حال بدمون اونارو داغون میکنه عزیزم سنی نداری یجنگ همیشه با این حال بد بجنگ نزار از پا درت بیاره

سوال های مرتبط

مامان دلارا مامان دلارا ۹ ماهگی
حالم خوب نیس از وقتی زایمان کردم از صدای بچه بدم میاد از صدای دخترم متنفرم وقتی گریه میگه سرم شدید درد میگیره و طاقتم تموم میشه انقدر حالم بده نمیدونم از افسردگیه یا چیه اما طاقت گریه بچه ندارم مثل روانی ها میشم جیغ میزنم داد میزنم سرش که اروم بشه اما اونم یع بچه هست یه راهی داره برا اروم کردنش اما نمی تونم خودم کنترل کنم از شداش متنفرم دست خودم نیس همسایه هامون همش دعوام میکنن میگن شب تا صبح صدای جیغ دادت کل مخل برداشته صبح هم تاشب کشتی بچه رو میشینم گریه میکنم میگم خدایا من چرا اینجوری میشم. دیت خودم نیس بعد که اروم میشم دخترم کلی بغل میکنم. ارومش میکنم من کسی ندارم تو این دنیا کمکم کنه چرا تنها ترینم شوهرمم هیچ کمکی نمیکنه بهم لحضه که میبینه اعصبانیم سر بچه خالی میکنمم محل نمیزاره دیگه از زندگی کردن هم متنفر شدم شاید هر کی این تاپیک میخونه بهم بگین روانی شدی حق دارین به این که این حرف بزنین خودمم به خودم میگم شاید روانی شدم اما دلیل تمام اینا نداشتن یه لحضه ارومه وقتی بد خواب میشی و وقتی استراحت نداری من دیوانه ها میشی سر همه داد بیداد میکنی من یهو از همه چیم گذشتم از خواب خوراک زندگی تفریح مهمونی یهو شد یه بچه که همش گریه میکنه محتاج یک لحضه ارامشم محتاجم به همه جی اما نیس
مامان سلین مامان سلین ۷ ماهگی
مامانا انقد امشب ناراحتم بعضیا فکر میکنن همه چیزو میدونن باعث میشن دل ادم بشکنه ما به اندازه کافی تحت فشار هستیم شوهرمم بدتر از همه همش منو عصبی میکنه جاری خواهر شوهرم دوتا بچه بزرگ کرده تازه اونم مادرش بزرگ کرده بعد ما اومدیم مسافرت مشهد خونه خودمون کولر نیست همش پنکه روشنه گرگانم شرجیه کولر روشن نکنیم دخترم طاقت نمیاره اومدیم اینجا دیروز بیرون بودیم اومدیم شب پنکه زدیم دخترم از صبح نق میزد اومده میگه اره چرا پنکه روشن کردی میگم خب گرمه خواهرشوم که کولر نمیزنه تواین جهنم مجبوریم پنکه بزنیم دیگه میگه غلط کردی بچتو بزار اتاق تنها بخوابه دختر من بدون من اصلا نمی‌مونه وسط خوابم هی بیدار میشه بغل میکنه منو نبینه گریه میکنه من اولین بچمه مگه چقدر تجربه دارم انتظار بیجا دارن دارم تموم تلاشمو میکنم بهترین باشم مادر خوبی باشم اما وقتی اینطوری فکر میکنن بی سوادم باهام بد حرف میزنن ناراحت میشم دلم میشکنه شوهرمم که هر چی بد بود از من گفت خواهر شوهرمم ازش دفاع میکنه خب دلم گرفته هرکسی بچه خودشو بهتر می‌شناسه دختر من از گرما متنفره تا الان خودم بزرگش کردم همه هم میگن ماشالا خوب به دخترت میرسی اما شوهرم کوره امروز انقد دلمو شکسته داغونم