۷ پاسخ

ای جان حق داری عزیزم
عزیزتر از بچه هیچی نیست
گریه ها طبیعیه اکثرمون همین ایم
یه بار شیر کم میخورن یه بار می‌پره گلو یه بار زردی و این چرخه ادامه داره تا ما زنده ایم
اصلا جلوی گریه ات و نگیر بذار هر کی هرچی میخواد بگه
منم هر وقت گریه میکنم باید به صد نفر جواب پس بدم ولی دیگه برام مهم نیست
یه کاری که خیلی کمک می‌کنه اینه که بشینی بنویسی و واقعا خداروشکر که بچه سالمه حالا وزنش و می‌رسونه سریع بالا
شیر دادن هم که همه ماشالا درگیریم 😁
من یه دستم دارم فقط تلاش میکنم شیر بدم دستم دستمال کاغذی اشکامو پاک میکنم
خوبه که میای اینجا حرفاتو میزنی ما هم دو تا چیز میگیم از حال خودمون دل هممون باز میشه
همه چیز درست میشه فداتشم این روزا هم میگذره

خدا بهت قوت بده

حق داری عزیزم گریه کنی ناراحت باشی. امیدوارم زودتر بیاد بغلت و همه غصه‌ها و دردات یادت بره🩷

بازم خداراشکر که بچت سالمه عزیزم خیلیا هستن که بچه شون میره داخل دستگاه مشکلی نداره که به اومید خدا خوب میشه تو هم یه دل سیر بغلش میکنی

میشه بگین چندهفته و جند روز سزارین شدین؟

انشالله بغلش بگیری مغربه تو مادری روبه اسمون یغتو باز کن براش دعا کن تیکه تیکم کردی مادرم شنید داره برات دعا میکنه بقران نذر ام البنین کرد

عزیزم توکلت به خدای بزرگ باشه، بزودی بغلش میگیری بزودی همونی میشه که میخوای
ایمانت قوی نگه دار

سوال های مرتبط

مامان یاس مامان یاس روزهای ابتدایی تولد
دلنوشته های ذهن ناآرام 2
پرستار بهم میگ بشین من میشینم دکمه های لباسم را باز میکنم و تماس پوستی خدای من بهترین حس دنیا شکرت بابت این حس باید زود پسش بزارم دستگاه تا اکسیژن بگیره میشینم کنارش و به عظمت خدا نگاه میکنم من بعد اون بارداری و با اون مشکل رحمم الان دارم بچم را می‌بینم خدایا شکرت دیگ وقت دارو دادنه و ازم میخوان برم بیرون
من درحالی‌که تمام قلبم زیر دستگاه میام بیرون پشت در می‌ایستم گریه میکنم هق میزنم و بعد اشکهام را پاک میکنم نمیدونم خدا چ قدرتی بهم داده ک اصلا دردم را فراموش کردم شب شاید درکل ی ساعت بتونم بخوابم
صبح ازم میپرسن دلت کار کرده میگم نه و ی شیاف میزارن و شروع ماجرا
از یک ساعت بعد شیاف اسهال میشم و هر ب ی ساعت دسشویی پرستار میگ اشکال نداره عادیه دکتر میاد و مرخصم میکنه میرم nicu دخترم را می‌بینم و بهش قول میدم عصر بیام میرم خونه خبری از استقبال و دف و قربونی نیس دستام خالیه و وسایل و ساک بچه را آوردم خونه
ادامه دارد
مامان یاس مامان یاس روزهای ابتدایی تولد
دلنوشته های ذهن ناآرام 4
دو روز از زایمان گذشته من هیچ تغییری تو حالم نبوده دوبار رفتم درمانگاه سرم و امپول زدم ولی خوب نشدم ولی من دیگ طاقت ندارم امروز هرجور شده باید برم بیمارستان درحالت عادی من باید ی زائو باشم روی تختم و بچه بغلم باشه ولی من الان اجباری وجود درد و مشکلاتم باید برم بیمارستان میرم میگن دکتر درحال ویزیت الان نیا
دکتر وضعیتش را برام میگ وزنش کم اکسیژن نیاز داره و باید فردا ازمایش زردی بره میرم داخل دست هام را میشورم رگش جابه جا شده غم عالم تو دلم میشینه فکر کردن ب دردی ک کشیده موقع گرفتن رگ دیونه میکنه اکسیژن میگیره و تغذیه اش با سرمه
من حالم خوب نیس ولی باید قوی باشم موقع دارو بیرونم میکنن تو اتاق شیر منتظرم تا شیفت عصر بشه و اینکار تا شی ادامه داره تو هر شیفت میرم میبینمش و میام میگذره و روز چهارم زردی بالا رفته ولی سرم را قطع و تغذیه با شیر شروع میشه من تو این مدت صبح زود میرم بیمارستان واخر شب برمیگردم حال روحیم داغونه بخیه ها و کمرم درد میکنه مشکل اسهالم خوب نشده ولی من باید ادامه بدم
شیر ندارم بچه بلد نیس مک بزنه تغذیه با سرنگ شروع میشه
ومن حالم از خودم بهم میخوره ک حتی نمیتونم ب بچه ام شیر بدم
روحیم حساس شده همش دلم میخواد گریه کنم بچه ریزه و من میترسم از بغل کردنش
ادامه دارد
مامان دلسا🥹💓 مامان دلسا🥹💓 ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۵😉

خلاصه رفتم اتاق عمل خیلی خوشحال بودم ک الان از این دردها خلاص میشم دیدم ماما ب دکترم گف این خانم را از اتاق عمل ببرین بیرون ی خانم دیگه آمده آن اس تی گرفتیم بچش افت قلب داره اول اونا سزارین کن

واااای ک اون لحظه چی بهم گذشت داد زدم گفتم من دارم از درد میمیرم منا بردن تو زایشگاه و اون خانم را بردن اتاق عمل بعد ۲ ساعت درد کشیدن آمدن منا بردن اتاق عمل
دکتر بیهوشی آمد و بهم گف کمرت را خم کن و سرت را بگیر پایین
آمپول بی حسی زیاد درد نداشت

خوابیدم و گف پاهات را تکون بده نمیتونستم تکون بدم بدنم داغ . داغ شده بود
ماسک اکسیژن را گذاشت دم دهنم حالم بد شد حسابی دکتر گف اکسیژنش بالاس ماسک را بردارین

خلاصه ماسک را برداشتن تا حالم بهتر شد و دیدم ی عالمه پارچه بستن جلو چشمام ک نبینم و ی عالمه بتادین با پنبه مالید روی پاهام و شکمم و ...‌


همه جام را با بتادین یکی کرد

نوری ک بالا سرم بود همه چیز را میتونستم داخلش ببینم ک دارن چجوری عملم میکنن

اما از ترسم سرم را ی ور کردم و نگاه نکردم دیدم ۱۰ دیقه بعد صدای گریه دخترم آمد 🥹🥹
اون لحظه خیلی ذوق زده شدم و از شدت خوشحالی ی عالمه گریه کردم فقط دست و پاهاش را دیدم ک گذاشتنش لا ی پارچه سبز و بردنش نیاورن پیشم


بقیش پارت بعدی
مامان یاسین وراستین مامان یاسین وراستین روزهای ابتدایی تولد
اتاق زایمان ک فوق العاده سررررددد بود دکتر بیهوشی اومد امپول زد توکمرم بعداز چن ثانیه ازکمر تا پایین کلا بی حس شدم هیچی نفهمیدم ولی متوجه میشدم همه چی رو قل اولمو‌ک دراوردن کاملا فهمیدم وحسش کردم انگار ی تیکه از وجودم کنده شد ی حس خاصی بود ومن اون لحظه فقط ازخدا سلامتیشونو میخاستم ازخدا میخاستم بچه هام احتیاج ب دستگاه نداشته باشن بچه هام ب دنیا اومدن وبعدش شکممو بخیه زدن وبردن بخش ریکاوری ۲ ساعت تو اون بخش بودم دور از بچه هام بیقرار بودم چون بچه هامو ندیدع بودم نمیدونستم در چ‌حالن رفتن دستگاه یان هم ازکمر بی حس بودم ی حس فوق العاده بدی بود تا این ک بعد دوساعت بردنم تو بخش بچه هامو اوردن پیشم خدارو هزار مرتبه شکر ب لطف خدا دستگاه نرفتع بودن بعداز این ک از سری دراومدم ب شدت بخیه هام درد میکردن و داغون بودم اصلا نمیتونستم تکون بخورم حتی نمیتونستم پاشم بچه هامو‌ببینم بغل کنم اولین حرکت بعداز زایمانو نگم ک افتضاح بود ۵ ساعت طول کشید تا ب هزار بدبختی با گریه و دادو بیداد تونستم ازتخت بیام پایین بدترین تجربه زندگیم بود بعدازاون دیگه بهتر شدم اما هر راه رفتن منو تا مرگ میبرد و میاورد اینو نمیگم ک‌بترسونمتون بدن با بدن فرق دارع من خودم گوشت بدنم بده و تحمل دردم خیلی پایینه من خیلی اذیت شدم ولی ارزششو‌داشت 😍😍