دلنوشته های ذهن ناآرام 2
پرستار بهم میگ بشین من میشینم دکمه های لباسم را باز میکنم و تماس پوستی خدای من بهترین حس دنیا شکرت بابت این حس باید زود پسش بزارم دستگاه تا اکسیژن بگیره میشینم کنارش و به عظمت خدا نگاه میکنم من بعد اون بارداری و با اون مشکل رحمم الان دارم بچم را می‌بینم خدایا شکرت دیگ وقت دارو دادنه و ازم میخوان برم بیرون
من درحالی‌که تمام قلبم زیر دستگاه میام بیرون پشت در می‌ایستم گریه میکنم هق میزنم و بعد اشکهام را پاک میکنم نمیدونم خدا چ قدرتی بهم داده ک اصلا دردم را فراموش کردم شب شاید درکل ی ساعت بتونم بخوابم
صبح ازم میپرسن دلت کار کرده میگم نه و ی شیاف میزارن و شروع ماجرا
از یک ساعت بعد شیاف اسهال میشم و هر ب ی ساعت دسشویی پرستار میگ اشکال نداره عادیه دکتر میاد و مرخصم میکنه میرم nicu دخترم را می‌بینم و بهش قول میدم عصر بیام میرم خونه خبری از استقبال و دف و قربونی نیس دستام خالیه و وسایل و ساک بچه را آوردم خونه
ادامه دارد

۱ پاسخ

جمله اخرت قلبمو درد اورد🥺🥺

سوال های مرتبط

مامان یاس مامان یاس روزهای ابتدایی تولد
دلنوشته های ذهن ناآرام 4
دو روز از زایمان گذشته من هیچ تغییری تو حالم نبوده دوبار رفتم درمانگاه سرم و امپول زدم ولی خوب نشدم ولی من دیگ طاقت ندارم امروز هرجور شده باید برم بیمارستان درحالت عادی من باید ی زائو باشم روی تختم و بچه بغلم باشه ولی من الان اجباری وجود درد و مشکلاتم باید برم بیمارستان میرم میگن دکتر درحال ویزیت الان نیا
دکتر وضعیتش را برام میگ وزنش کم اکسیژن نیاز داره و باید فردا ازمایش زردی بره میرم داخل دست هام را میشورم رگش جابه جا شده غم عالم تو دلم میشینه فکر کردن ب دردی ک کشیده موقع گرفتن رگ دیونه میکنه اکسیژن میگیره و تغذیه اش با سرمه
من حالم خوب نیس ولی باید قوی باشم موقع دارو بیرونم میکنن تو اتاق شیر منتظرم تا شیفت عصر بشه و اینکار تا شی ادامه داره تو هر شیفت میرم میبینمش و میام میگذره و روز چهارم زردی بالا رفته ولی سرم را قطع و تغذیه با شیر شروع میشه من تو این مدت صبح زود میرم بیمارستان واخر شب برمیگردم حال روحیم داغونه بخیه ها و کمرم درد میکنه مشکل اسهالم خوب نشده ولی من باید ادامه بدم
شیر ندارم بچه بلد نیس مک بزنه تغذیه با سرنگ شروع میشه
ومن حالم از خودم بهم میخوره ک حتی نمیتونم ب بچه ام شیر بدم
روحیم حساس شده همش دلم میخواد گریه کنم بچه ریزه و من میترسم از بغل کردنش
ادامه دارد
مامان دلسا🥹💓 مامان دلسا🥹💓 ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۵😉

خلاصه رفتم اتاق عمل خیلی خوشحال بودم ک الان از این دردها خلاص میشم دیدم ماما ب دکترم گف این خانم را از اتاق عمل ببرین بیرون ی خانم دیگه آمده آن اس تی گرفتیم بچش افت قلب داره اول اونا سزارین کن

واااای ک اون لحظه چی بهم گذشت داد زدم گفتم من دارم از درد میمیرم منا بردن تو زایشگاه و اون خانم را بردن اتاق عمل بعد ۲ ساعت درد کشیدن آمدن منا بردن اتاق عمل
دکتر بیهوشی آمد و بهم گف کمرت را خم کن و سرت را بگیر پایین
آمپول بی حسی زیاد درد نداشت

خوابیدم و گف پاهات را تکون بده نمیتونستم تکون بدم بدنم داغ . داغ شده بود
ماسک اکسیژن را گذاشت دم دهنم حالم بد شد حسابی دکتر گف اکسیژنش بالاس ماسک را بردارین

خلاصه ماسک را برداشتن تا حالم بهتر شد و دیدم ی عالمه پارچه بستن جلو چشمام ک نبینم و ی عالمه بتادین با پنبه مالید روی پاهام و شکمم و ...‌


همه جام را با بتادین یکی کرد

نوری ک بالا سرم بود همه چیز را میتونستم داخلش ببینم ک دارن چجوری عملم میکنن

اما از ترسم سرم را ی ور کردم و نگاه نکردم دیدم ۱۰ دیقه بعد صدای گریه دخترم آمد 🥹🥹
اون لحظه خیلی ذوق زده شدم و از شدت خوشحالی ی عالمه گریه کردم فقط دست و پاهاش را دیدم ک گذاشتنش لا ی پارچه سبز و بردنش نیاورن پیشم


بقیش پارت بعدی