خلاصه بعد دوساعت مامانم سزارین کردن بردن بخش زنان زن داییم هم اومده بود گفتن مدارک ببرین زایشگاه من بردم دادم به پرستاره دیدم صدای بچه میاد بدو رفتم سمتش .نمیدونم چه حسی بود ولی از صدای گریش فهمیدم که اون آبجی منه الهی قربونش برم خیلی ریزه میزه بود بهترین حس دنیا رو تجربه کردم .

بچه ها ابن داستان برا 8 9 سال پیشه.. و اون دختر کوچولو باید الان 8.. 9 سالش باشه

لایک کن نوشتی

قدمش مبارک باشه
خاله کوچولوی پسرته

درخواست دادم قبول کن تابرم کارام وکنم بیام بقیه داستانت وبخونم عزیزم

چقد بد ازدواج زوری
ادامه اش بنویس زودتر عزیزم

منتظر بقیه ی داستان هستم👋

تازه دنیا امده خواهرت؟

چه جالب ک تو این سن خواهردار شی🤣🥹

آخر داستان چی شد من عاشق داشتانم