۶ پاسخ

بچه ها تواین سن حسادت میکن دیشب یه نوزاد خونه مادرشوهرم بودمن به خاطر دخترم بغلش نکردم ولی جاریم بغلش کرد دخترم حسودیش شد بامشت میزد روپای زن عموش که بچه رو بزاره زمین چون همیشه خودشو بغل میکنه حسودیش شد

قطعا دخترت باید اینو بدونه اون اولویتته ،حسادتش رو بر نیانگیز خواهر 😅

من پسرم ۲۳ماهشه و دخترمم تازه بدنیااامده۲۰روزشه پسرم اصلااا حسادت نمیکنه

عزیزم الان بچه هامون تو سنین حساسی هستن نباید حسادتشونو برانگیخته کنیم

من باشم بچه خودم میگیرم ولی خب باید از همین الان یاد بگیرن که حسودی نکنن

من باشم بچه خودم میگیرم ولی خب باید از همین الان یاد بگیرن که حسودی نکنن

سوال های مرتبط

مامان امیر حسین مامان امیر حسین ۲ سالگی
یه سوال چرا بعضی ها به خودشون اجازه میدن هر جور دلشون میخواد با بچه ات رفتار کنن 😐
رفتیم مهمونی چند تا بچه قد و نیم قد نوه های جاریم و با ما خونه ابجیم دعوت بودیم یه جوری قربون صدقه بچه هاشون میرن که انگار ناف آسمون باز شده فقط بچه اینا اومده پایین خدایی بچه هاشون مهربون و تو دل برو هستن دوست شون دارم ولی نه اینکه بخوام قربون صدقه بچه هاشون برم نیازی به محبت اونا برای بچه خودم ندارم ولی از عمد دختر جاریم جلو همه میگه به پسرش که ببین عمو مصطفی چقدر دوستت داره ( منظورش شوهر من که عموی خودش میشه ) ببین میگه چه پسر خوبی هستی ، با ادبی موهاش چقدر خوشگله قشنگ دو تا هندونه میزاره زیر بغل شوهرم که یعنی قربون صدقه اش بره بعد همیشه خدا ادعای عقل کلی و با سوادش میشه با پسرش سر گوشی من که دست پسرش بود بحث داشتن بعد یکی دو بار به پسرش گفت مامان گوشی مامانش هست بهش بده پسر منم دو سال کوچک تره نمیتونه حرف بزنه جیغ میکشید یدفعه برگشته به پسرش گفت بهش بده صدا شو در نیار منظورش بچه من بود اصلا من هیچی نگفتم اگر من این حرف و میزدم خدا شاهده جاریم و دخترش می پریدن به من چرا کسی به خودش اجازه این حرفا میده به بچه هاش بزنه یا اینکه خواهر خودم و دامادمون جلو اونا و بچه هاشون بچه من و دعوا میکردن که جیغ نزن یا فلان چیز و بهشون بده برای اینکه نخوان به اونا چیزی بگن اونا هم دو تا پسر داشتن یکیش سه سالش هست اصلا بچه من متوجه نیست به یه بهونه پسرمو صدا میزدم کسی به خودش اجازه نده چیزی به بچه ام بگه
مامان نِلا😍💚 مامان نِلا😍💚 ۱ سالگی
سلام وقتتون بخیر
تجربه ی مهدکودک بردن بچه۲۱ماهه
خانما من امروز دخترمو بردم مهد و خیلیم تعریف شنیده بودم از این مهدی که بردم اما خب اموزش انچنانی که برای این سن ندارن و ساعتش۹تا۱۲بود که خب این تایم دخترمن خوابه ازطرفیم فوق العاده هوا گرمه این تایم و میترسیدم گرما زده بشه بعد ازاینکه بردمش داخل مهد اول که یه چنددقیقه ای دخترم غریبی میکرد و از بغلم نیومد پایین میخواست کنارم باشه و یکم گریه کرد(بااینکه دخترمن فوق العاده اجتماعیه و دوست داره کلا بابچه ها باشه)بعد یکم که گذشت خانمی که مدیر مهد بود دخترمو گرفت از بغلم و برد با بچه ها باشه یکم که گذشت حدودا نیم ساعت دیدم نلا داره میاد سمتم دوباره مربیش اومد دنبالشو بردتش ولی بازم نیم ساعت بیشتر نموند سرجمع یکساعت تونست بمونه،تواین یکساعت من خودم خیلی نگران بودم از همه جهت که نکنه دعواش بشه با بچه ای یا نکنه مریض شه یا اینکه الان شیرو کیکی که دادم ایا بهش میدن یانه کلا خیلی نگران بودم و تصمیم گرفتم دیگه نبرمش تا زمانی که کامل به حرف زدن بیوفته و بیاد تمام وقایعو برام تعریف کنه و راحت بمونه
این بود تجربه من گفتم دراختیارتون بزارم