به گذشته که نگاه میکنم میبینم چقدر شیرین و سخت گذشت.


از اوایل زایمان که گل پسری زردی گرفت و گذاشتیمش توی دستگاه همسرم و مامانم کلی دعوا کردن که بچه مریض میشه و ...

از روزی که ختنه کردیم و مادرم و مادرشوهرم گفتن چرا به ما نگفتی...

از سه ماهگی که خواهرام و مادرم گفتن خاک تو سرت معلوم نیست بچه رو چجوری نگه داشتی که پاهاش کجا(همش بخاطر این بود که تپل بود و حالت جنینی داشن فکر می‌کردن کجه)

از روزایی که همه گفتن نافش رو خوب نتونستی مراقبت کنی

از روزایی که گفتن حتما بهش خوب نمیرسی لاغر شده

از روزایی که گفتن غذای کمکیشو زود شروع کردی بد غذا میشه...

و حالا ۸ ماه گذشته و گل پسری ما باعث خوشحالیمونه باعث خندیدنمون باعث شده ما دیگه حوصله مون سر نره.
و خداروشکر میکنم بابت داشتنش.
همه این روزا میگذره و فقط یه خاطره از اون روزا میمونه.

لطفا لطفا با حرف زدن روزای خوب یکی رو خراب نکنید.
وقتی نمی‌تونید به یکی اُمید بدید تَه دِلشو خالی نکنید.

مواظب باشین با حرف زدنشون دل کسی رو نشکونید.👼👶

تصویر
۹ پاسخ

خدانگهدارش برات
بهترین ها نصیب قلب خودت وپسری

خدات برات نگه داره منم سر یزدان خیلی حرف شنیدم یزدان زردیش ۲۶ بود حالم خیلی بد بود یادم نمیره ۴ روز بیمارسنان بدون اب و غذا فقط گریه کزدم مادر شوهرم زنگ زد گفت نمیدونم به بچه چیکار کردین اونجوری شد من هیچی نتونستم بگم فقط گریه کردم یزدان ۳۶ هفتع اومد خیلی کوچولو بود هر کی ی چیری میگفت یکی میگفت سیاهه یکی میگفت سرش بزرگه یکی میگفت لاغر زشته خلاصه گذشت الان یزدان من شیرین ترین و خوشگل ترین بچه ی فامیله 😍😍

این جماعت همیشه آدمو قضاوت می کنن

الهی 😍 خدا حفظش کنه 💖💎

روزای خوب منم با گفتن دخترت سیاه خراب کردن الان پشیمونم چرا الکی غصه خوردم

عزیزم واقعا گل گفتی.خدا حفظش کنه برات

خدا حفظش کنه الهی ..👌👌😢

واقعا عزیزم گل گفتی خدا برات حفظش کنه ان شا الله

واقعا
لایک

سوال های مرتبط

مامان 🐣👸🏻رستا مامان 🐣👸🏻رستا ۱۰ ماهگی
تجربه هایی که باعث خوش غذایی دخترم شدن:
دختر من بخاطر اینکه از ۲ تا ۴ ماهگی وزن کمی گرفته بود به تشخیص دکترش غذای کمکی رو از ۴ و نیم ماهگی شروع کردیم. اولین و مهم ترین عاملی که فکر میکنم باعث شد نسبتا خوش غذا باشه بنظرم تجویز دکتر بود که از همون بدو شروع غذای کمکی نئوزینک که اشتهاآور هست رو تجویز کرد.
یک عامل دیگه این بود که قبل از اینکه حتی غذای کمکی شروع بشه وقتی خودم میخواستم غذا بخورم میذاشتم تو کالسکه کنار خودم و غذا خوردنم رو تماشا میکرد. عامل بعدی این بود که مدت کمی بهش غذای میکس دادم و خیلی زود دیگه غذاها رو کمی بافت دار تر و غلیظ تر درست میکردم. طوری شد که دیگه خودش هم هیچ تمایلی به میکس نشون نمی‌داد.
بخاطر خارش لثه پیازچه میدادم دستش و گاز میگرفت و همین یکی از تمرین های مفید برای تمرین جویدن و بلع هست. استخوان ران مرغ هم خیلی خوبه هنوز هم وقتی خودمون غذا مرغ داریم استخوان میدم بهش و هم لثه هاش رو میخارونه هم کلی سرگرم میشه😁
مامان کمیل🌿🖇️ مامان کمیل🌿🖇️ ۱۴ ماهگی
الحمدالله که تموومممم شد
ولی ماماهای عزیزم گفتن کورخوندی کو بیا ادرار کن
گفتم ندارممممم گفتن ععع باید بکنی

وای یادم رفت وسط انقباضاتمم دوبار سوند بهم زدن
از ترس همه چیم بند شده بود😂⛔️

بعد یکیشون اومد رو شکمم فشار داد به اون یکی گفت وا چرا نیست
اون یکی ماما گفت یعنی چی که نیست😐

منم این وسط دیگ هول کردم گفتم توروخدا ولم کنین دیگ زاییدم بسه دیگه
گفتن صبر کن بابا
دست کردن داخل و یه مقدار لخته خون کشیدن بیرون بعد از رو شکم محکمممم فشار دادن گفتن اهاا اینجاست
رحمم رفته بود سمت کلیه چپم😐
پشماممممم
رحمم تو‌شکمم راه رفته بود مگه میشه؟!
خلاصه دونفری افتادن رو شکمم و‌رحم رو به سمت و سوی اصلیش هدایت کردن
و باز دست کردن و لخته خون کشیدن بیرون
بعدشم دیدن ادرار نمیکنم سوند زدن باز بهم😒🤦‍♀

بعدشم گفتن اگه دفع نداشته باشی مرخص نمیشی و باز میبریمت اتاق عمل
سعی کن تا فردا دفع داشته باشی
و منی که تا صبح از ترس هر یکساعت با اون دردا میرفتم توالت تا دفع داشته باشم 😭
دیوانم کردن دیگه
تو اون اوج ناله هام میگفتم وای خدا مردم من دیگ طبیعی نمیارم
یه بهیار احمق برگشت گفت ههه فکر کردی اولی طبیعی باشه بعدی رو میزارن سزارین کنی؟!
احمققققققق من عقده ایم کثافت😒

چی میشد بگی باشه عزیزم حالا اروم باش
نمیمردی که

خلاصه که بخیه هامم با کلی مراقبت باز شدن
تا دوماه نتونستم بشینم
پوشک و اروق و همه چی بچه با مامانم بود
تا چهار ماه بخاطر وکیوم عضلاتم اسیب دیده بود خونریزی داشتم
بخیه هامم باز شده بودن
و‌ صدرحمت به سزارین دوستان
مامان گل لیلیوم🌺 مامان گل لیلیوم🌺 ۱۴ ماهگی
مامان امیرعلی مامان امیرعلی ۱۰ ماهگی
ادامه تاپیک قبلی:
مامان من اردیبهشت تصادف کردن و الان بخاطر پارگی روده و مشکلاتی که دارن باید از کیسه کلستم دفع داشته باشن (کنار ناف تقریبا) دکترشونم شاهروده...
ما ۷تا خواهریم ولی خب با توجه به نزدیک مهر بودن تقریبا همه بشدت درگیرن.
فقط من و خواهر دوقلوم بچه مدرسه ای نداریم که باز از طرفی بچه هامون خیلی کوچیک هستن...
یکی از خواهرام که دخترش ۵ سالشه با مامانم رفت و بچه شبا پیش باباش و روزا پیش من میموند🤕 تا حدودی میشد کنترلش کرد ولی من ساااااده من احممممق من بوووووووق دلم سوخت که خونه من همبازی نداره به مادرشوهرم گفتن برادرشوهرم که ۵ سالشه رو بفرسته اینجا😫 خب زن حسابی نمیبینی بچه خودت تب داره این چه کاریه😫
مادرشوهرم گفت اذیت میشین ولی دیگه گفته بودم.اونم فرستاد بچه رو البته دیرتر که من خیلی اذیت نشم. ولی تا این دوتا بهم رسیدن دعوا و بحث شروع شد. برای یکی خاله ام برای یکی زن داداش نمیتونم فرق بذارم🥴🥴🥴
امیرعلی ام چسبیده بود بهم نمیتونست از سروصدا بخوابه فقط نق زد.
یعنی من غلط بکنم به بچه دیگه ای فکر کنم... هم دیروز فهمیدم اعصابم نمی‌کشه هی تذکر بدم
بالاخره دیروز ساعت ۴ بعدازظهر هردو رفتن و امیرعلی هم راحت خوابید بچم🥰