۴ پاسخ

یعنی فهم و شعور این مامان گربه از یه سری آدم ها هم بیشتر بود 😐

ای جانم ...حیوونا به شدت باهوشن

جالبه .گربه داره سالهاست تو خونه طرف داره زندگی میکنه ولی همچنان پنجول میکشه و ناسپاسه.این داستان گربه ی قدرشناس

کنار خونه مامانم اینا یه ساختمون نیمه کاره اس یه سگ نگهبان اونجاست بابام براش اب و استخون واینا میبره
یبار مامانم با یه وانت بار تو کوچه دعواش میشه این سگ مامانمو میشناسه میاد راننده وانت رو دور میکنه به طرفداری مامانم
حیوونا خیلی قدرشناسن ولی خیابونیا رو باید مراقب بود بخاطر مریضی مخصوصا گربه که تو اشغالها میره بخاطر بچه هات

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۰ ماهگی
قصه امشب نی نی ها👼🌜

تو یه دهکده‌ی کوچیک 🏘️، یه دختر کوچولو 👧 به اسم پریا زندگی می‌کرد. پریا یه قلب مهربون ❤️ داشت و همیشه دوست داشت به دیگران کمک کنه. یه روز، پریا تو راه مدرسه 🏫 یه بچه‌گربه 🐈 کوچولو دید که توی بارون 🌧️ زیر یه درخت پناه گرفته بود.
بچه گربه خیلی گرسنه و سردش بود. پریا دلش براش سوخت. 🥺 اون کیف مدرسه‌اش رو گذاشت زمین و گربه رو بغل کرد. ❤️ پریا گربه رو به خونه برد و بهش شیر 🥛 داد و براش یه جای گرم درست کرد. 🔥
مامان و بابای پریا هم خیلی مهربون بودن و از این کار پریا خوششون اومد. 🥰 اونها به بچه گربه غذا دادن و اسمش رو گذاشتن “نینی”.
نینی و پریا با هم دوستای صمیمی شدن. 👯‍♀️ پریا همیشه از نینی مراقبت می‌کرد و باهاش بازی می‌کرد. 🧶 پریا به نینی یاد داد که چطور بازی کنه و نینی هم به پریا یاد داد که چقدر عشق و محبت می‌تونه خوشحال‌کننده باشه. 😊
یه روز، پریا و نینی با هم به پارک 🌳 رفتن. پریا دید که یه بچه‌ی دیگه 👦 داره گریه می‌کنه. پریا رفت پیشش و ازش پرسید که چی شده. بچه‌ی دیگه گفت که اسباب‌بازیش گم شده. 🧸
پریا به کمک نینی شروع کردن به گشتن دنبال اسباب‌بازی. 🕵️‍♀️ بعد از یه مدت، اسباب‌بازی رو پیدا کردن و به بچه‌ی دیگه دادن. 🥰 بچه‌ی دیگه خیلی خوشحال شد و از پریا و نینی تشکر کرد.
پریا یاد گرفت که کمک کردن به دیگران و مهربون بودن، بهترین حس دنیاست. 💖 و اینجوری بود که پریا و نینی، با مهربونیشون، دنیای خودشون رو قشنگ‌تر کردن.
مامان ستاره مامان ستاره ۱۰ ماهگی
مامان امیرطاها مامان امیرطاها ۸ ماهگی
دیشب مراسم بودیم.
همه خیلی لطف داشتن و هرجا میرفتم از امیرطاها کلی تعریف میکردن و بغلش میکردن و باهاش بازی میکردن. همینطور که نشسته بودم با چندتا از دوستام دورهم و بچه هامون پیشمون بودن یهو یه دختر بچه ۵،۶ ساله که نمیشناختمش اومد نزدیکمون، یه کم نگاهمون کرد و ما گرم صحبت بودیم با دوستام، اومد پیش طاها نازش کرد و یهو در کسری از ثانیه مچ دست بچه م رو محکم گاز گرفت 😳😭 اینقدر سفت که جای دندوناش روی مچ بچه مونده بود 😭 من که اولش نفهمیدم چی شده چون پشت به من بود یهو دیدم دوستام حمله کردن سمتش و خواستش جداش کنن از امیرطاها 😳 بعدم سریع پاشد فرار کرد رفت 😭 اینقدر بچه م گریه کرد و دلش از حال رفته بود که خدا میدونه 🥺😔

البته بعد فهمیدم دختر بچه با مامان بزرگش اومده، مامان بزرگشم خیلی عذرخواهی کردن ازم، اما اینقدر ناراحت بچه م بودم که حوصله نداشتم بحث کنم باهاشون. نمیدونم دلیل کارش چی بود ولی بالاخره اونم بچه ست !
حالا نمیدونم چرا امروز پسرم از صبح بیحاله ! شاید باورتون نشه ولی جای دندونای دختره هنوز روی دستش پیداست 😢😭

بمیرم براش، تا بود از داداشش میخورد! حالا از دختر غریبه ! 😅😔