پدر و مادر برای بچه‌ها زحمت زیادی می‌کشن؛ از روزای بارداری تا بزرگ شدنشون. اما آیا درسته یه روزی سرشون منت بذاریم و بگیم: «من بزرگت کردم، من شیرت دادم، من شب‌ بیداری کشیدم»؟ نه… چون هیچ‌کدوممون با خواست خودمون به دنیا نیومدیم.

من خودم خیلی وقتا حس کردم محدود شدم. دلم می‌خواست آزادتر زندگی کنم، سفر برم، تجربه‌های تازه داشته باشم، اما مادرم همیشه فکر می‌کرد صلاح منو می‌دونه و باعث شد خیلی وقتا نتونم اونطور که می‌خوام زندگی کنم. حتی وابستگیم به مادرم باعث شد نتونم کنار همسرم اون شادی واقعی رو داشته باشم که دلم می‌خواست.

ایراد از اینجاست که ما فکر می‌کنیم صاحب بچه‌هامون هستیم؛ در حالی که فقط هم‌مسیرشونیم. باید کنارشون باشیم، راه درستو نشون بدیم، اما بذاریم آزاد باشن، تجربه کنن و حتی شکست بخورن.

وابستگی‌های شدید، هم بچه رو خسته می‌کنه و هم والدین رو. زندگی قشنگ‌تر می‌شه وقتی به هم اعتماد کنیم، نه وقتی مدام منت بذاریم و عذاب وجدان بدیم

تصویر
۸ پاسخ

عالی گفتی🤝

افررررین

واقعا همین طوره👏🏻

فقط هم مسیر هستیم و همگی امتداد خداوند هستیم💕🌱

نه قطعا درست نیست
کاملا موافقم باهات
خودخواهی محضه ب نظرم

بله واقعا حرف شما درسته …. مادر منم تا همین الان منت میزاره و من خسته شدم واقعا 😞

اوخ خوداا شبیه عروسکه🥹🩷

چقدرررر چشمهاش به اسمش میاد

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۰ ماهگی
نامه از طرف نی نی ها👼
مامانِ قشنگم، 💖
من هنوز خیلی کوچولوئم، 👶 انقدر کوچیک که حتی نمی‌تونم درست حرف بزنم. فقط بلدم با چشم‌هام نگاهت کنم 👀 و با دست و پاهام یه کمی تکون بخورم. 👋 اما مامان جون، تو چشم‌هات همه چیز رو می‌فهمی. تو می‌فهمی وقتی گشنمه، 😋 وقتی خوابم میاد، 😴 وقتی دلم بغل می‌خواد. 🤗
من نمی‌دونم چطوری باید ازت تشکر کنم. 🙏 نمی‌دونم چطوری بگم که چقدر دوستت دارم. 🥰 وقتی تو بغلم می‌گیری، 🤱 انگار همه دنیا رو بهم دادی. 🌍 وقتی بهم شیر می‌دی، 🥛 حس می‌کنم دیگه هیچ غمی ندارم. 😔 صدای قلبت، 💓 قشنگ‌ترین آهنگی هست که تا حالا شنیدم. 🎶
بعضی وقتا نصف شب گریه می‌کنم، 😭 تو هم خسته از خواب می‌پری و من رو بغل می‌کنی. 🥺 من نمی‌فهمم تو چقدر خوابت میاد، 💤 نمی‌فهمم چقدر کار داری. 😩 فقط می‌دونم وقتی تو بغلمی، دیگه نمی‌ترسم. 😇
مامان مهربونم، تو بهترین مامان دنیایی. 🥇 من قول میدم وقتی بزرگ شدم، همیشه مواظبت باشم. 💪 قول میدم همیشه دوستت داشته باشم ❤️ و هیچوقت تنهات نذارم. 🫂
با همه قلب کوچیکم، 💖
عاشقتم، 😘
فرزند تو ❤️
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۲ ماهگی
دیدین چقدر زمان با سرعت داره میگذره؟
انگار همین دیروز بود که با شکم هشت ماهه با قطار راهیِ خونه مامان شدیم و یکماه و نیم بعد با آناهیتای ۱۶ روزه به خونه برگشتیم...
روزای اول مادر شدن خصوصا در مورد بچه اول پر از چالشه..
حالا فکر کن بچه اولت باشه و توو غربتم زندگی کنی و هیچ کمکی هم نداشته باشی..
اون موقعا هر روز بارها و بارها با مادرم و بهترین دوستم تماس میگرفتم تا سوالات مختلف ازشون بپرسم...
بااینکه اناهیتا کلاً ذات ارومی داشت و داره اما اون اوایل واقعا گاهی کم میاوردم...
از سینه‌های پرشیر و زخم سرسینه تا بیخوابی شبانه و نرسیدن به کارای خونه و ...
بازم شکر که بنیامین جون همیشه همراه من و دخترکم بود و هست و هیچوقت بخاطر هیچکس و هیچ چیز ما رو تنها نذاشت و همه جوره معنای یه پدر خوب بودن رو به خانوادش نشون داد :)
همه اون روزا گذشت
حالا دوست من دوباره مادر شده و بچش دو روزشه و با هر پیام و تماسی که با هم داریم، تمام خاطرات اون روزای اول دارن برام تداعی میشن...
آناهیتای منم الان توو هشت ماهگیه و هرروز با کارا و اداهای شیرینش برای من و باباش حسابی دلبری میکنه..
نمیدونم این چه حسیه اما با دیدن نینیِ دوستم دلم دوباره نینی خواست🥲
دلم برای زایمان و اون روزای نینی بودن آناهیتام خیلی تنگ شده...
کاش میشد و میتونستیم زمان رو هم مثل یه فیلم ضبط شده عقب جلو کنیم و از بعضی لحظه‌ها توو زندگیمون بیشتر لذت ببریم..
دریغا که چنین اپشنی روو ساعت دنیا و روزگار وجود نداره و ما فقط میتونیم لحظه حال رو به بهترین شکل زندگی کنیم :)‌

پ.ن:
عکس مربوط به ۱۵ فروردین هست که به همراه بنیامین و آناهیتاجون رفتیم به ارامگاه پدرمون فردوسی بزرگ
ح
مامان تینا👨‍👩‍👧 مامان تینا👨‍👩‍👧 ۱۰ ماهگی
امروز میخوام برای تسکین قلب مادرانی که با دل وجون برای جگرگوشه هاشون زحمت می کشن بنویسم ،مادرانی که گاهی خسته میشن گاهی کلافه میشن و گاهی دلتنگ یک خونه آرام میشن و کلافه از اینکه کاش وقت بیشتری برای خودشون داشتن و قطعا تجربه این احساسات کاملا طبیعیه و قطعا وجود بچه روال عادی زندگی رو تغییر میده از کودکی تاااا بزرگیشون
اما خب من میخواستم از یک جنبه ی دیگه موجب کم کردن خستگی هاتون بشم شاید اولش ناراحت بشید اما بعد ته دلتون بعد شکرگزاری ،کمی از خستگیاتون کم میشه
راستش من در این چندماه که مادر شدم ،تشنه ی یک نگاه چشم تو چشم با دلبرکم هستم،مگه چی بشه گاهی اتفاقی نگاهش به نگاهم گره بخوره در حد چندثانیه،امامن برای همون 2،3ثانیه هزاربارخداروشکر میکنم و دلم براش ضعف میره
من آرزومه قلب مادر،وقتی توبغلم نیست برای بغل من اومدن بهونه بگیره،حس اینکه منو میخواد حتی برای چند لحظه ،انگار دنیا برای منه
من از خدامه انقدر شیطنت کنه که من به هیچ کارم نرسم ،من الان یه خونه تمیز یه غذای آماده یه سکوت تو خونه م دارم،اما عوضش جگرگوشم با خوردن 6 دارو در روز حال بازی کردن نداره
خدای مهربون من به من هدیه ی بزرگی داد یه دخترسالم و زیبا ،و میدونم حتما در دل همین مشکل بزرگ هم خیریتی هست،ته دلم میدونم دخترم خیلی زود با قدرت این مرحله رو طی میکنه ،باهام ارتباط چشمی میگیره ،بدنش پراز قدرت میشه ،میشینه ،راه میره،بازی می کنه،نمیذاره وقتی برای خودم داشته باشم
اینارو نگفتم که حالا اگه یک وقتا که خسته شدی احساس گناه کنی،فقط خواستم کمی دلگرمت کنم که تمام این شیطنت هابخش قشنگ بچگی کردن و بزرگ شدن و رشد کردن این فرشته هاست که شاید درکش بتونه همین وقت نداشتنا،خونه نامرتب،خواب نا منظم و....رو برات قابل تحمل تر کنه
مامان 𝐑𝐲𝐚𝐧👼🏻🤍 مامان 𝐑𝐲𝐚𝐧👼🏻🤍 ۱۰ ماهگی
امروز خواهرزاده‌ی همسرم دخترش رو آورد پیشِ رایان خونه‌‌ی ما.. رایان تا دیدش صورتشو نوازش کرد🥹😍 دخترش دو ماه از رایان بزرگتره اون خیلی سر و صدا میکرد و هی میگفت دَدد ،رایان هم البته حرف میزنه و سر و صدا داره اما کمتر و بیشتر دنبال کنجکاویه توی جمع😄💗

ولی وقتی نگاه کردم دیدم رایان قد و وزنش از اون بیشتره کارهایی که انجام میده هم جلوتره! رایان چهاردست‌ و پا میره خودش از مبل می‌گیره بلند میشه، قدم برمیداره، بابا و ماما و حتی کلمه‌های دیگه میگه، وقتی میگیم نه متوجه میشه که نباید اونکارو انجام بده، چهار تا دندون هم درآورده و یه عالمه چیزای دیگه... در حالی که دختر اون هنوز سینه‌خیز میرفت، دندون نداشت و حتی تازه داشت ایستادن رو تجربه میکرد

این دیدار باعث شد بیشتر از قبل بفهمم که چقدر بچه‌ها با هم متفاوتن و واقعا نباید بچه‌ها رو با هم مقایسه کنیم. حتی شنیدم که بعضی از بچه‌ها هیچوقت چهاردست‌ و پا نمیرن و این اصلا جای نگرانی نداره🫶🏻🌸

✨ پس مامانای صبور و مهربون تمام حرفم اینه ک هیچوقت بچه‌هارو با همدیگه مقایسه نکنید. هر بچه‌ای روند رشد خودش و داره. ممکنه یکی زودتر یه حرکتی رو انجام بده، یکی دیرتر! یا حتی یکی دیگه هرگز اون کارو انجام نده… و همه‌ی اینا طبیعیه. ✨

🌱 هر بچه‌ای در زمان خودش می‌شکفه… مثل یه گل
مامان فاطمه سادات ✨️ مامان فاطمه سادات ✨️ ۱۱ ماهگی
سلام
اومدم تجربه م رو راجع به خواب دخترم بگم . امیدوارم بتونم در رفع قسمتی از چالش مامانای مثل خودم مفید باشم ؛
( البته در ۷ ماهگی و چند وقت اخیر )
چند وقتی بود که دخترم تو خوابش به مشکل خورده بود و شب ها هر یک ربع ، نیم ساعت ، تا حداکثر یک ساعت از خواب بیدار می شد و تقاضای شیر می کرد .
اومدم از زمان بیداریش رو چک کردم . تایم بیداریش ثبات نداشت و هر زمان که می خواست از خواب بیدار می شد .
در روز ۳ تا چرت داشت که تایم مشخصی نداشت گاهی.
شب ها هم از ساعت ۹/۵ تا ۱۰/۵ می خوابید .
اول اومدم تایم بیداری صبحش رو درست کردم . ساعت ۹ بیداری زمان بیداری شد .
مرحله ی بعدی ۳ تا چرت روزش رو کردم ۲ تا . با تایم های بیشتر
و در آخر دختر من از بدو تولد تخت کنار مادر داشت . من هر بار شیرش میدادم و میذاشتمش تو تخت . همین انتقالش به تخت خودش و تکون دادنش باعث می شد که از خواب عمیق خارج بشه ؛ چون نسبت به قبل هوشیارتر شده .
تخت کنار مادر رو چند شبی از اتاقمون خارج کردم (و بعد که جواب گرفتم تخت رو فروختم) و دخترم رو روی زمین کنار تخت خودمون خوابوندم (با حفاظت و مراقبت)
شب ها بیدار که می شد می رفتم کنارش دراز می کشیدم ، بدون اینکه زیاد تکونش بدم بهش شیر می دادم و بعد می رفت سر جای خودم می خوابیدم .
به شکل معجزه آسایی خواب شبش بهتر شد .
این کارها به من جواب داد . (البته به لطف و نگاه و هدایت خدا و فقط برای امروز و این لحظه )
شما هم اگه تجربه ای دارید بگید که به همه مون کمک بشه 😊🙏
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
صاحب داستان کامنتها رو میخونه، ممنون که مهربونید❤️

قلب شیشه ای

پارت۲۳

شکمم رو فشار میدادم، نمیخواستم.
من نباید الان بچه میآوردم.
با خیانتهای فربد نه...
واقعا وقتش نبود...
اما روم نمیشد از کسی بپرسم و بلد هم نبودم که چطور نگهش ندارم!
روزها میگذشت و من هرروزش به این فکر میکردم چطور این قضیه رو پنهان کنم اما نشد...
فربد عاشق بچه بود فکر میکرد داره براش دیر میشه و دیگه میمرد از خوشی اگه خدا بهش دختر میداد.
و تعیین جنسیت بچه رو دختر اعلام کرد.
بهش گفتم اما من میخوام جدا شم،افتاد به پام.قسم خورد به جون من و به جون دخترمون که دیگه هیچکاری نمیکنه‌.فقط فیلم میبینه که اونم کمش میکنه چون اعتیاد داره به دیدنش کم کم اونم میزاره کنار‌.
دوران بارداریم فربد مثل پروانه دورم میگشت و من حس میکردم دیگه سربراه شده.
حتی چندباری مسافرت رفتیم و فربد باز شده بود همون پسر پرهیجان دوران نامزدی که کنارش احساس خوشبختی داشتم.
دوران حاملگیم بود که فهمیدم سنگ کیسه صفرا دارم و باید عمل شم اما بخاطر بارداری نمیشه.
بهم گفتن اگه بخوای با سزارین بچه بدنیا میآد اما باید بره تو دستگاه‌.
قبول نکردم.گفتم صبر میکنم تا سالم دنیا بیارمش‌.
تا ۳۸ هفتگیم هرجوری بود با درد کنار اومدم چون اون موقع دست و بالمون تنگ بود چون بابای فربد به مشکل خورده بود و کمکی ازش نداشتیم.
اگه میخواستم سزارین کنم پول عمل خودم و احتمال تو دستگاه بودن بچه همه پول میخواست که دلم نیومد فربد رو به سختی بندازم