دیدین چقدر زمان با سرعت داره میگذره؟
انگار همین دیروز بود که با شکم هشت ماهه با قطار راهیِ خونه مامان شدیم و یکماه و نیم بعد با آناهیتای ۱۶ روزه به خونه برگشتیم...
روزای اول مادر شدن خصوصا در مورد بچه اول پر از چالشه..
حالا فکر کن بچه اولت باشه و توو غربتم زندگی کنی و هیچ کمکی هم نداشته باشی..
اون موقعا هر روز بارها و بارها با مادرم و بهترین دوستم تماس میگرفتم تا سوالات مختلف ازشون بپرسم...
بااینکه اناهیتا کلاً ذات ارومی داشت و داره اما اون اوایل واقعا گاهی کم میاوردم...
از سینه‌های پرشیر و زخم سرسینه تا بیخوابی شبانه و نرسیدن به کارای خونه و ...
بازم شکر که بنیامین جون همیشه همراه من و دخترکم بود و هست و هیچوقت بخاطر هیچکس و هیچ چیز ما رو تنها نذاشت و همه جوره معنای یه پدر خوب بودن رو به خانوادش نشون داد :)
همه اون روزا گذشت
حالا دوست من دوباره مادر شده و بچش دو روزشه و با هر پیام و تماسی که با هم داریم، تمام خاطرات اون روزای اول دارن برام تداعی میشن...
آناهیتای منم الان توو هشت ماهگیه و هرروز با کارا و اداهای شیرینش برای من و باباش حسابی دلبری میکنه..
نمیدونم این چه حسیه اما با دیدن نینیِ دوستم دلم دوباره نینی خواست🥲
دلم برای زایمان و اون روزای نینی بودن آناهیتام خیلی تنگ شده...
کاش میشد و میتونستیم زمان رو هم مثل یه فیلم ضبط شده عقب جلو کنیم و از بعضی لحظه‌ها توو زندگیمون بیشتر لذت ببریم..
دریغا که چنین اپشنی روو ساعت دنیا و روزگار وجود نداره و ما فقط میتونیم لحظه حال رو به بهترین شکل زندگی کنیم :)‌

پ.ن:
عکس مربوط به ۱۵ فروردین هست که به همراه بنیامین و آناهیتاجون رفتیم به ارامگاه پدرمون فردوسی بزرگ
ح

تصویر
۱۰ پاسخ

ما شاءالله خدا حفظش کنه برات گل دختر

وای روزای اول حتی دوماه اول بدنیا اومدن دخترم وحشتناک بود
بیخوابی و افسردگی پس از زایمان و دوری از خونه وهمسر همشون دست به دست هم دادن که الان حتی شنیدن صدای سشوار و موزیکهای که اوایل براش میذاشتم حالم بد میکنن واقعا روزای سخت و بدی بودن ولی بهشون که فکر میکنم میبینم چقد قوی بودم و هستم و به خودم افتخار میکنم که ازپسشون براومدم

عشقتون پایدار 💕
آخ گفتی ، انقد دلم نی نی میخواد 🥲. دلم خیلییی واسه نوزادیش تنگ شده خیلی، اگه میشد همین فردا یکی دیگه دنیا بیارم این کارو میکردم 😂

خیلی زیبا مینویسی عاشق تایپیکاتم 😍
خدا حفظ کنه برای هم شمارو

درخواستام پره درخواست بده گمت نکنم مرسی

ای جونم
بچها خیلی زود بزرگ میشن
خدا حفظتون کنه برای هم

چقدر انرژی مثبتی چقدر متنات ب دل میشینه و چقدر شمارو ندیده دوست دارم خوشبحال دخترت مامانی مثل شما داره بینظیریییی✔️✔️✔️✔️

خدا حفظش کنه برات عزیزدلم...اره دقیقا من میترسیدم برم بیمارستان😅الآنم هی میگم چقدر زود گذشت...و واقعا دلم واسه کوچولو بودنش تنگ میشه باهمه سختی هاش

وای انگار همین دیروز بود تجربه زایمانتو نوشتی🥲🥹

خدا حفظش کنه برات عزیزم ❤️🥰

سوال های مرتبط

مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۳ ماهگی
درود مامای پرتلاش
وقتتون به خیر و نیکی
یه سؤالی برام پیش اومده که دوست داشتم از شما بپرسم و ببینم تجربه شما چیه

این روزا که اناهیتا به نسبت دو سه ماه پیش شیطون‌تر شده گاهی فکر میکنم چقدر بچه‌داری سخت و طاقت فرساس..
حالا تازه چهار دست و پا نمیره طفلکم😁😂
فقط غلت میزنه و خودشو به وسایل و جاهای خطرناک میرسونه

بخاطر دندوناش هم درست نمیتونه شیر بخوره و کمابیش توو شیر خوردن غر میزنه و اذیته
روو زمین بند نمیمونه اگه از وسیله‌ای خوشش بیاد و بخواد بازی کنه ما هم باید بشینیم کنارش و نگاهش کنیم وگرنه اون وسیله یا اسباب بازیش رو رها میکنه..🥴
شاید باورتون نشه اگه بگم از گوشی چقدر بدش میاد
در حدی که من یه تماس جواب میدم از همون لحظه اول غر میزنه که قطع کنم و تا قطع میکنم و توجهمو به خودش میبینه میخنده و اروم میشه🥲😇✨
خوابش خیلی کم شده و از هشت صبح که بیدار میشه تا ۱۰-۱۱ شب نهایتاً سه ساعت میخوابه
البته من توو همون دو سه ساعت به کارام میرسم و غذامونو اماده میکنم ولی در کل همه چیز سخت و عجیب شد یهو.
الان فقط تنها لطفی که میتونم در حق خودم و بچم بکنم کتاب خوندن و ورزش و حوصله داشتن برای شیطونیاشه..
گاهی خسته میشم چون واقعا دست تنهام و نیاز به تنهایی و ارامش خیال از بابت امن بودن جای اناهیتام پیش کسی که واقعا بهش اطمینان داشته باشم مدتهاست که داره اذیتم میکنه اما بازم شکر
شکر که بنیامین کمک حالمه
شکر که تن جیگرگوشم سالمه
شکر برای همین سختی‌ها و لحظه‌هایی که در گذرند
شکر که به برکت وجود اناهیتاجون، یه ارامش و احساس و انرژی مثبت توو خونمون در جریانه که هیچوقت تجربش نکرده بودیم

شما چجوری بین نیازهای خودتون و نیازهای فرزندتون تعادل برقرار میکنید؟ در حالیکه در حال یادگیری مهارت‌های جدیدهستن..😊❣️
مامان محمد مهزیار مامان محمد مهزیار ۱۰ ماهگی
اینروزها و لحظه ها رو با تو بهتر میگذرونم...نمیدونم چرا اما مادرشدن رو از وقتی اومدی طور دیگه ای درک کردم..حتی مدل خسته شدنام هم عوض شده...از چند روزگیت هیئت رفتنو تجربه کردی..همه میگفتن نبر کوچیکه.اما من تلاشم حب اهل بیت تو دل کوچیکت بوده مادر...اینشب ها هم که حال و هوات فرق داره..وقتی وارد هیئت که میشی اون برق چشمات.پا کوبیدنات و خندیدنت به همه انگار داره بیشتر از قبل تورو به من نشون میده..نمیدونم چه حالیه..اما وقتی تورو از امام رضا جان خواستم دقیقا لحظه ای بود که با زمزمه ذکر حسین حسین گریه میکردم نمیدونستم اون راهی که برمیگردم ادامه اش تلاش برای درمان و ای وی اف نیست..روزاییه که قراره تورو با خودم ببرم جایی که ما توش بزرگ شدیم....الحمدالله که دارمت...الحمدالله که این شبا امام حسین جان مارو باهم دعوت میکنه...الحمدالله که خدا قشنگترین فرشته اشو به من هدیه داد..اونم در اوج ناامیدی❤
این شبها دعا کنیم برای تمام مادرایی که درارزوی داشتن فرزندی سالم و صالح هستن🙏
*گوشه ای از دلنوشته های من از دفتر خاطرات پسرم
بوقت ۱۰ تیر
۰۲:۱۵
مامان تابان مامان تابان ۹ ماهگی
پدر و مادر برای بچه‌ها زحمت زیادی می‌کشن؛ از روزای بارداری تا بزرگ شدنشون. اما آیا درسته یه روزی سرشون منت بذاریم و بگیم: «من بزرگت کردم، من شیرت دادم، من شب‌ بیداری کشیدم»؟ نه… چون هیچ‌کدوممون با خواست خودمون به دنیا نیومدیم.

من خودم خیلی وقتا حس کردم محدود شدم. دلم می‌خواست آزادتر زندگی کنم، سفر برم، تجربه‌های تازه داشته باشم، اما مادرم همیشه فکر می‌کرد صلاح منو می‌دونه و باعث شد خیلی وقتا نتونم اونطور که می‌خوام زندگی کنم. حتی وابستگیم به مادرم باعث شد نتونم کنار همسرم اون شادی واقعی رو داشته باشم که دلم می‌خواست.

ایراد از اینجاست که ما فکر می‌کنیم صاحب بچه‌هامون هستیم؛ در حالی که فقط هم‌مسیرشونیم. باید کنارشون باشیم، راه درستو نشون بدیم، اما بذاریم آزاد باشن، تجربه کنن و حتی شکست بخورن.

وابستگی‌های شدید، هم بچه رو خسته می‌کنه و هم والدین رو. زندگی قشنگ‌تر می‌شه وقتی به هم اعتماد کنیم، نه وقتی مدام منت بذاریم و عذاب وجدان بدیم
مامان نیکا خانم مامان نیکا خانم ۱۱ ماهگی
یه چیز جالب و شایدم بد🥲❌❌❌








یه بار دیدم یه خانمی تاپیکی گذاشته بود نوشته بود خانمهایی که بچه دوم یا سوم آوردین،کدوم یکی بچهاتون بیشتر دوست دارید،تعجب کردم رفتم جوابا رو بخونم پیش خودم گفتم احتمالا همه گفتن معلومه که بچهامون به یه اندازه دوست داریم و این حرفااا
ولی خیلی گفته بودن مثلا بچه اولمون بیشتر دوست داریم
بعضیا گفته بودن دومی یا سومی رو بیشتر می‌خوایم
یه لحظه دلم گرفت،یعنی منظورشون از این که اون یکی رو بیشتر می‌خوایم بیشتر دوست داریم چیه؟!🥲🥲
اگه روزی که این بچها بزرگتر شدن و به این درک رسیدن که پدر مادر خواهر یا برادرشون از خودش بیشتر دوست داره و بینشون فرق میذارن چه حالی پیدا میکنن؟زندگیشون از اون به بعد چه مدلیه؟حسشون به این دنیا به پدر مادر چیه ؟! واقعا چرااااا وقتی حتی نمیتونید عشق و محبت یک اندازه هم به بچهاتون بدید اصرار به آوردن بچه های بعدی میکنید؟
این زندگی این دنیا همینطوریش همه جوره سخته همه جوره بچهامون کم و زیاد کمبودهایی دارن تو زندگی دیگه خدایی اینطوری بهشون لطمه نزنید،
اگر فکر میکنید بعد اینکه بچه بعدیتون پسره دیگه همه زندگیتون میشه فقط پسرتون یا بعدیتون دختره هم و غمتون فقط میشه دخترتون خوااااهشا نیارید آقا نیااارید
مدال نمیدن بخدا،افتخارم نیست
فقط نسل افسرده غمگین و منزوی تحویل میدین😓🫠
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما

نور

گفت پدرتون موقع رد شدن از خیابون وقتی میخواسته از لبه جوی کنار خیابون رد بشه پاش گیر میکنه و موقع زمین خوردن سرش به عقب و جلو خم میشه.
همین رفت و برگشت سر باعث آسیب به مویرگ نخاع شده.
یک لحظه با خودم تصور کردم کاری که هرروز ما انجام میدیم و خیلی معموله،همین گذر از جدول کنار خیابون شده باعث آسیب به نخاع؟؟؟
نمیدونم اما انگار بقیه هم تصویر اون لحظه رو تجسم کرده بودند چون وقتی عمه ها و عزیزخانوم باخبرشدند،همگی به خونمون اومدند.
عمه اختر میگفت چشم زخمه
زن عمو خدیجه گفت معلومه که چشم و نظره! اخه کی با رد شدن از جدول مویرگ نخاعش پاره میشه؟
عزیزخانوم(مادر پدرم) کوبید تو سینشو گفت اخ الهی بمیرم برات مادر که چشم دیدن خوشی و خوشبختیت رو نداشتن.کمر بچم تا شد.
یکم توضیحش سخت بود برای عزیزخانوم که اسیب بخاطر شتابی که به سر وارد شده ست.
اما تقریبا همه هم نظر بودن که وقتی سواد و تحصیلاتت، صدای خنده های از ته دل زن و بچه هات، بوی خوش غذاهای رنگارنگت از خونه بیرون رفت،چشم و نظر رو بوم زندگیت خواهد نشست...
یک هفته از نبود مادر و بستری بودن پدر میگذشت که مادر با گریه پشت تلفن اعلام کرد پدر دیگه دست و پاهاش رو حس نمیکنه و نمیتونه حرکت بده.
پدر قدبلند و چهارشونه ی من،با اون هیکل درشت و اندام ورزیده که هرروز با کت و شلوار رسمی سرکار میرفت،یعنی دیگه قادر به حرکت نبود؟
مامان جوجوممد(تیارا) مامان جوجوممد(تیارا) ۹ ماهگی
شروع غذای کمکی برای کودکان خیلی اهمیت داره یعنی این نقطه میتونه هم باعث بد غذایی شدید کودک بشه هم اینکه بهترین ذائقه هارو برای کودک شکل بده پس اهمیت شروع غذای کمکی خیلی زیاد هستش ونکته ی بعدی این هستش که به هیچ عنوان شروع غذای کمکی نباید به اجبار و زور همراه باشه کلا این فرآیند باید یه فرآیند تفریحی باشه و غذا دادن به کودک رو باید یه تفریح روزانه در نظر بگیرید ک هم خودتون هم کودک از این تفریح لذت ببرید.

حالا چندتا نکته هست ک باید بدونیم
ما زیر یک سال هدفمون از غذا دادن به کودک چاق کردن کودک نیست فقط میخواییم اون رو با فرآیند خوردن،بافت غذا،قوام غذا و این تکامل آشنا بکنیم و اینجوری نباشه که بخواییم برا غذا خوردن یا نخوردنش حرص بخوریم و کودک رو وادار بکنیم ک غذا بخوره و با زور و اجبار بهش غذا بدیم فقط هدف ما این هستش ک اون رو با فرآیند غذا خوردن آشنا کنیم وزن گیری نوزاد زیر یک سال فقط با شیر مادر یا شیرخشک هستش پس به غذایی ک به کودک میدید هیچ ارتباطی نداره
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۸ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۱ ماهگی
نامه ای مادرانه به فرزندانمان👩‍🍼👩‍🍼👩‍🍼
عزیزترینم، نور چشمم… نمی‌دونی چقدر قلبم از داشتنت لبریزه. 🥺 وقتی برای اولین بار بغلت کردم، انگار تمام دنیا رو تو دستام جا داده بودن. 🥰 روزها میگذرن و تو هر روز بزرگتر میشی، هر روز یه چیز جدید یاد میگیری و من با هر قدمت، با هر نگاهت، با هر لبخندت، هزار بار زندگی می‌کنم. 😊💖
شاید ندونی، اما شب‌هایی که از خستگی چشمام سیاهی میره و باز بیدارم تا تو راحت بخوابی، با خودم میگم این خستگی‌ها فدای یه تار موت. 😥🤱🏻 وقتی مریض میشی، انگار جون از تنم میره و حاضرم همه دردهای دنیا رو به جون بخرم تا تو فقط خوب باشی. 😔
تو فقط یه بچه نیستی، تو تمام زندگی منی، تو دلیل نفس کشیدنی، تو امید منی برای فردا. ✨👶🏻 می‌دونم یه روز بزرگ میشی، از من دور میشی، اما قلب من همیشه و همیشه برای تو خواهد تپید.💖🌟
خدا تو رو برام حفظ کنه فرشته کوچولوی من. 😇🙏 کاش می‌تونستم همه‌ی خوشبختی‌های دنیا رو توی دستام بگیرم و تقدیمت کنم. 😘 دوستت دارم، بیشتر از هر چیزی تو این دنیا… 😭💖🫂