۵ پاسخ

الهی عزیزم دلم انگشتشو میخوره

وای اون ۸ روزی که آلا بیمارستان بود وحشتناک بود ...یه دلم پیش آلا بود یه دلم پیش امیرم ... اون ۸ روز هیچی نتونستم بخورم ، حتی آب به سختی میخوردم ..... ولی خدا رو شکر سالم اومدن خونه ، الهی همه نی نی ها سالم برن بغل مادرها ،سالم بزرگ بشن ، زیر سایه پدر و مادر بزدگ بشن ، الهی پدر و مادرها سالم باشن

عزیزم اخی چرا اخه موهاشو تراشیده بودن؟

خدا حفظش کنه ♥️
چرا تراشیده بودن

عزیزم ببخشید میپرسم.مدل گوشش سالمه؟چون بچه منم بدفرمی لاله گوش داره.دکتر بردیش؟

سوال های مرتبط

مامان آقا نویان 🩵 مامان آقا نویان 🩵 ۷ ماهگی
بمب خونه ما خنثی شد🥹🤌🏻گشنه خوابید فداش شم یه مدته از شیر وغذا افتاده از صبح سه وعده غذا پختم هیچکدومو نخورد شیرم نخورده خوابید
امروز برده بودمش عکاسی ۶ ماهگی یه نینی تپلی ۸ ماهه اورده بودن ک همه دورش جمع شده بودن لباسای عروسکی بامزه تنش بود(دختر بود) کل جمعیت اتلیه دور اون بودن منم حواسم پرتشون شده بود یهو دیدم نویان بجم انقدر با حسرت داره نگاهشون میکنه جیگرم کباب شد حس کردم متوجه میشه که اون داره محبت میبینه و نویان نه 🥲دیگه منم حواسمو دادم بهش کلی باهاش بازی کردم و حرف زدم ولی اصلا تو عکسا نخندید همش ناراحت بود تا اینک اون نینی کوچولو رفت شیر بخوره خانما اومدن دور نویان یهویی انرژی گرفت و کلی ذوق کرد خندید برامون 🥹😍عکس دارم ازش که میخواسم با دکور اونجا عکس بگیرم ولی حواسش کلا ب اون نینی و جمعیت دورش بود الهی بمیرم براشون ک انقدر خوب همه چیزو میفهمن و درک میکنن 🥹🤌🏻
بعد اتلیه اومدیم خونه مامان جون ک شبو بمونیم صبح بریم سراغ ابجی داداشای اینده تمدیدشون کنیم 🤣🤌🏻اگه پدر محترم اجازه بده بمونیم
دستور فرموندند ک شب برگردید خونه 😑😏🥹
مامان مایکل🪽 مامان مایکل🪽 ۱۰ ماهگی
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۲ ماهگی
دیدین چقدر زمان با سرعت داره میگذره؟
انگار همین دیروز بود که با شکم هشت ماهه با قطار راهیِ خونه مامان شدیم و یکماه و نیم بعد با آناهیتای ۱۶ روزه به خونه برگشتیم...
روزای اول مادر شدن خصوصا در مورد بچه اول پر از چالشه..
حالا فکر کن بچه اولت باشه و توو غربتم زندگی کنی و هیچ کمکی هم نداشته باشی..
اون موقعا هر روز بارها و بارها با مادرم و بهترین دوستم تماس میگرفتم تا سوالات مختلف ازشون بپرسم...
بااینکه اناهیتا کلاً ذات ارومی داشت و داره اما اون اوایل واقعا گاهی کم میاوردم...
از سینه‌های پرشیر و زخم سرسینه تا بیخوابی شبانه و نرسیدن به کارای خونه و ...
بازم شکر که بنیامین جون همیشه همراه من و دخترکم بود و هست و هیچوقت بخاطر هیچکس و هیچ چیز ما رو تنها نذاشت و همه جوره معنای یه پدر خوب بودن رو به خانوادش نشون داد :)
همه اون روزا گذشت
حالا دوست من دوباره مادر شده و بچش دو روزشه و با هر پیام و تماسی که با هم داریم، تمام خاطرات اون روزای اول دارن برام تداعی میشن...
آناهیتای منم الان توو هشت ماهگیه و هرروز با کارا و اداهای شیرینش برای من و باباش حسابی دلبری میکنه..
نمیدونم این چه حسیه اما با دیدن نینیِ دوستم دلم دوباره نینی خواست🥲
دلم برای زایمان و اون روزای نینی بودن آناهیتام خیلی تنگ شده...
کاش میشد و میتونستیم زمان رو هم مثل یه فیلم ضبط شده عقب جلو کنیم و از بعضی لحظه‌ها توو زندگیمون بیشتر لذت ببریم..
دریغا که چنین اپشنی روو ساعت دنیا و روزگار وجود نداره و ما فقط میتونیم لحظه حال رو به بهترین شکل زندگی کنیم :)‌

پ.ن:
عکس مربوط به ۱۵ فروردین هست که به همراه بنیامین و آناهیتاجون رفتیم به ارامگاه پدرمون فردوسی بزرگ
ح