اینروزها و لحظه ها رو با تو بهتر میگذرونم...نمیدونم چرا اما مادرشدن رو از وقتی اومدی طور دیگه ای درک کردم..حتی مدل خسته شدنام هم عوض شده...از چند روزگیت هیئت رفتنو تجربه کردی..همه میگفتن نبر کوچیکه.اما من تلاشم حب اهل بیت تو دل کوچیکت بوده مادر...اینشب ها هم که حال و هوات فرق داره..وقتی وارد هیئت که میشی اون برق چشمات.پا کوبیدنات و خندیدنت به همه انگار داره بیشتر از قبل تورو به من نشون میده..نمیدونم چه حالیه..اما وقتی تورو از امام رضا جان خواستم دقیقا لحظه ای بود که با زمزمه ذکر حسین حسین گریه میکردم نمیدونستم اون راهی که برمیگردم ادامه اش تلاش برای درمان و ای وی اف نیست..روزاییه که قراره تورو با خودم ببرم جایی که ما توش بزرگ شدیم....الحمدالله که دارمت...الحمدالله که این شبا امام حسین جان مارو باهم دعوت میکنه...الحمدالله که خدا قشنگترین فرشته اشو به من هدیه داد..اونم در اوج ناامیدی❤
این شبها دعا کنیم برای تمام مادرایی که درارزوی داشتن فرزندی سالم و صالح هستن🙏
*گوشه ای از دلنوشته های من از دفتر خاطرات پسرم
بوقت ۱۰ تیر
۰۲:۱۵

تصویر
۳ پاسخ

خدا پشت و پناه آقا محمد باشه😍❤️

آخی عزیزم انشالله خیرشون ببینی .

خدا واست حفظش کنه خیرشو ببینی

سوال های مرتبط

مامان کیوان مامان کیوان ۸ ماهگی
خدایا شکرت که تونستم باردار بشم و کمکم کردی ک ۹ ماه با سر افرازی و قدرت از پس حالت تهوع های وحشتناک وآزمایش خونهای هر ماهه با افتخار پشت سر بزارم شب زایمان کنارم بودی با تمام سختی و اذیتی که شدم اما باز تو کنارم بودی و بهم توانایی دادی قدرتی دادی ک بتونم فرزدت رو ب دنیا بیارم خدایا شکرت بابت مهربونی در حقم کردی و فرزندی از جنس خودت بهم دادی که هر لحظه و هر دقیقه که دستو پای کوچکش نگاه میکنم دلم قنج میره از زیبایش ممنونم ازت که لطف و محبت رو برای من سنگ تموم گزاشتی لحظاتی که زردی داشت و فقط با یه پوشک توی دستگاه بود برای من سخت بود اما تو کنارم بودی تو کنارش بودی همه چیز با تمام خوب و سخت بودنش گزشت و تو در همه حال کنارم بودی هیچوقت من رو تنها نگذاشتی خدای من هزاران بار تورو شکر میکنم تو اونقدر مهربانی که همیشه دست محبتت روی سرم بوده کاش من هم بتونم بنده خوبی برای تو باشم کاش تو هم از من راضی باشی خدایا هر لحظه شکرت خدایا کشورم جانم وطنم ایران رو نجات بده از دست هرچی ظالمه نجات بده از دست آدمای بد نجات بده خدای خوبم امنیت رو آرامش رو به کشورم و به هموطنان برگردون خدایا اونقدر کشورم رونق پیدا کنه اونقدر موفق باشه که فرزندانش با افتخار داخل خاک کشور بزرگ بشن
مامان دونه برف ❄️🤍🫧 مامان دونه برف ❄️🤍🫧 ۸ ماهگی
دختر قشنگم ، نیلای نازم ، عزیزِ همیشگیِ دلم ، تو دوست داشتنی‌ترینِ من تو این دنیایی ، اصلا یادم نمیاد قبل تو زندگی چ حس و حالی داشت ، وجود تو همه چی رو قشنگتر کرده ، آسمون آبی تر شده ، درختا سبزتر شدن ، گنجشک ها قشنگتر میخونن ...
تو داری بزرگ میشی و من واقعا دلم تنگ میشه ! دلم تنگ میشه برای دستهای کوچولوت ، برای بوی تنت ، برای وقتی که داری شیر میخوری و سینم رو بغل میگیری ، برای خنده‌هات که وقتی میخندی دندون نداری و خیلی بامزه میشی🥹 برای لپ‌های تپلی و خوردنیت ، برای جیغ زدنات و صدا درآوردنات ، برای غلت زدنت ، برای پاهای کوچولو و تپلیت ، برای اینکه دیگه اون بچه کوچولوی تپل و ریزه میزه نیستی ک موقع آشپزی بگیرمت تو بغلم ، برای این لباسهای کوچولوت ... دلم برا همه چیز تنگ میشه دختر قشنگم ، اما می‌دونم هرروز با تو قشنگتر از دیروزه و این بهم آرامش میده ، که هرچند بزرگ میشی اما همه چیز با بزرگ شدن تو زیباتر میشه و کلی تجربه های جدید و قشنگ پیش رومونه ..
امشب که به بزرگ شدنت فکر کردم دلم تنگ شد برا بوی تنت
اما تو همیشه عزیزدل منی
هرروزمون هم قشنگتر از دیروز میشه
عزیز قلب من ❤️✨
۰۴٫۲٫۵
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۰ ماهگی
دیدین چقدر زمان با سرعت داره میگذره؟
انگار همین دیروز بود که با شکم هشت ماهه با قطار راهیِ خونه مامان شدیم و یکماه و نیم بعد با آناهیتای ۱۶ روزه به خونه برگشتیم...
روزای اول مادر شدن خصوصا در مورد بچه اول پر از چالشه..
حالا فکر کن بچه اولت باشه و توو غربتم زندگی کنی و هیچ کمکی هم نداشته باشی..
اون موقعا هر روز بارها و بارها با مادرم و بهترین دوستم تماس میگرفتم تا سوالات مختلف ازشون بپرسم...
بااینکه اناهیتا کلاً ذات ارومی داشت و داره اما اون اوایل واقعا گاهی کم میاوردم...
از سینه‌های پرشیر و زخم سرسینه تا بیخوابی شبانه و نرسیدن به کارای خونه و ...
بازم شکر که بنیامین جون همیشه همراه من و دخترکم بود و هست و هیچوقت بخاطر هیچکس و هیچ چیز ما رو تنها نذاشت و همه جوره معنای یه پدر خوب بودن رو به خانوادش نشون داد :)
همه اون روزا گذشت
حالا دوست من دوباره مادر شده و بچش دو روزشه و با هر پیام و تماسی که با هم داریم، تمام خاطرات اون روزای اول دارن برام تداعی میشن...
آناهیتای منم الان توو هشت ماهگیه و هرروز با کارا و اداهای شیرینش برای من و باباش حسابی دلبری میکنه..
نمیدونم این چه حسیه اما با دیدن نینیِ دوستم دلم دوباره نینی خواست🥲
دلم برای زایمان و اون روزای نینی بودن آناهیتام خیلی تنگ شده...
کاش میشد و میتونستیم زمان رو هم مثل یه فیلم ضبط شده عقب جلو کنیم و از بعضی لحظه‌ها توو زندگیمون بیشتر لذت ببریم..
دریغا که چنین اپشنی روو ساعت دنیا و روزگار وجود نداره و ما فقط میتونیم لحظه حال رو به بهترین شکل زندگی کنیم :)‌

پ.ن:
عکس مربوط به ۱۵ فروردین هست که به همراه بنیامین و آناهیتاجون رفتیم به ارامگاه پدرمون فردوسی بزرگ
ح