سوال های مرتبط

مامان تابان مامان تابان ۱۰ ماهگی
پدر و مادر برای بچه‌ها زحمت زیادی می‌کشن؛ از روزای بارداری تا بزرگ شدنشون. اما آیا درسته یه روزی سرشون منت بذاریم و بگیم: «من بزرگت کردم، من شیرت دادم، من شب‌ بیداری کشیدم»؟ نه… چون هیچ‌کدوممون با خواست خودمون به دنیا نیومدیم.

من خودم خیلی وقتا حس کردم محدود شدم. دلم می‌خواست آزادتر زندگی کنم، سفر برم، تجربه‌های تازه داشته باشم، اما مادرم همیشه فکر می‌کرد صلاح منو می‌دونه و باعث شد خیلی وقتا نتونم اونطور که می‌خوام زندگی کنم. حتی وابستگیم به مادرم باعث شد نتونم کنار همسرم اون شادی واقعی رو داشته باشم که دلم می‌خواست.

ایراد از اینجاست که ما فکر می‌کنیم صاحب بچه‌هامون هستیم؛ در حالی که فقط هم‌مسیرشونیم. باید کنارشون باشیم، راه درستو نشون بدیم، اما بذاریم آزاد باشن، تجربه کنن و حتی شکست بخورن.

وابستگی‌های شدید، هم بچه رو خسته می‌کنه و هم والدین رو. زندگی قشنگ‌تر می‌شه وقتی به هم اعتماد کنیم، نه وقتی مدام منت بذاریم و عذاب وجدان بدیم
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۲ ماهگی
نامه از طرف نی نی ها👼
مامانِ قشنگم، 💖
من هنوز خیلی کوچولوئم، 👶 انقدر کوچیک که حتی نمی‌تونم درست حرف بزنم. فقط بلدم با چشم‌هام نگاهت کنم 👀 و با دست و پاهام یه کمی تکون بخورم. 👋 اما مامان جون، تو چشم‌هات همه چیز رو می‌فهمی. تو می‌فهمی وقتی گشنمه، 😋 وقتی خوابم میاد، 😴 وقتی دلم بغل می‌خواد. 🤗
من نمی‌دونم چطوری باید ازت تشکر کنم. 🙏 نمی‌دونم چطوری بگم که چقدر دوستت دارم. 🥰 وقتی تو بغلم می‌گیری، 🤱 انگار همه دنیا رو بهم دادی. 🌍 وقتی بهم شیر می‌دی، 🥛 حس می‌کنم دیگه هیچ غمی ندارم. 😔 صدای قلبت، 💓 قشنگ‌ترین آهنگی هست که تا حالا شنیدم. 🎶
بعضی وقتا نصف شب گریه می‌کنم، 😭 تو هم خسته از خواب می‌پری و من رو بغل می‌کنی. 🥺 من نمی‌فهمم تو چقدر خوابت میاد، 💤 نمی‌فهمم چقدر کار داری. 😩 فقط می‌دونم وقتی تو بغلمی، دیگه نمی‌ترسم. 😇
مامان مهربونم، تو بهترین مامان دنیایی. 🥇 من قول میدم وقتی بزرگ شدم، همیشه مواظبت باشم. 💪 قول میدم همیشه دوستت داشته باشم ❤️ و هیچوقت تنهات نذارم. 🫂
با همه قلب کوچیکم، 💖
عاشقتم، 😘
فرزند تو ❤️
مامان بچه مامان بچه ۸ ماهگی
از وقتی پسرم رو باردار شدم روح و روان من شروع کرد به تغییر کردن. اوایل تو دلم باهاش حرف میزدم با اینکه احساس خاصی بهش نداشتم اما دوس داشتم به دنیا بیاد و بهم بخنده و بهش عشق بورزم
ماه های آخر بارداریم بود که کابوس از دست دادنش رو میدیدم. یه بار خواب دیدم به دنیا اومده و رفتیم باغ، سگ نگهبان باغ حمله کرده بهش و چقدررر تو خواب جیغ میزدم و گریه میکردم. به دنیا که اومدبا هر گریه اش تمام تنم گُر میگیره و از درون آتیش میگیره دلم حتی طاقت ندارم نق نق زدن هاش رو ببینم.
چشمای معصوم خواب آلودش رو که میبینم میگم چقدر مادر بدی هستم که این بچه اینطوری داره نگام میکنه و من دارم کارامو انجام میدم و نمیبرم بخوابونمش. تاحالا صد مدل پوشک براش عوض کردم تمام پوشک ها رد کش میندازه رو پاهاش و هر بار پوشکش رو باز میکنم جیگرم کباب میشه و میگم یعنی اشکال از منه؟ اگه بازش بذارم و پوشکش نکنم سرما نمیخوره؟ در طول روز ۳ یا ۴ ساعت میخوابم بدنم دیگه نمیکشه این حجم از نخوابیدن رو..
احساس میکنم قلبم بیرون از بدنم داره میتپه هر لحظه میترسم یه بلایی سرش نیاد یا میترسم تو بزرگسالی و آیندش اتفاق بدی براش بیفته
نمیدونم دیوونه شدم یا خاصیت مادر بودن همینه
واقعا ظرفیت این حجم از عشق و فداکار بودن و نگران بودن رو دارم؟ میتونم از پسش بر بیام؟