۷ پاسخ

آمین عزیزم‌...من مشاوره رفتم خیلی از نظر روحی داغون بودم.
یکی از تکتیک ها این بود ک هر وقت لجم میگیره عصبی میشم خسته میشم میخوام تو ذهنم فکر منفی کنم همون موقع شروع کنم ب دعا کردن برای بچم و تشکر از خدا بابت سالمیش دستش پاش...خب اینو خیلی رو خودم کار کردمممم خیلی...ولی الان آرامش خیلی خوبی دارم.

عزیزم منم تنهام خوبه تو مامان داری من اونم ندارم همسرم هم شغلش آزاده فک کن نمیتونه یه لباس نمیتونه به بچه بپوشونه منم هر از گاهی از خستگی سر دخترم ناراحت میشم

من فقط توخونه راه ميرم و ميگم خدايا صبرم بده از دست شيطوني هاي زياااد دخترم و يخ بودن سوهرم

دقیقااا من تا قبل از بچه دار شدن همه هم میدونستن میگفتن تو خیلی بابایی هستی اما از وقتی حامله شدم تا همبن امروز خیلیییی بیشتر قدر مامانمو میدونم شوهر منم هیچی از بزرگ کردن نفهمید جز یه چند بار بی‌خوابی اونم بچه من شبا ادیت نمی‌کرد طفلکی امثال این آدم ها باعث میشن آدم هییییچ وقت به بچه دیگه ایی فکر نکنه و اینکه برو یه جا خودتو خالی کن

آره ببین بن برای خودت ی عادت ...واسه تک تک نفس هاش بابت این ک دختر تو بابت تک تک ضربان قلبش از خدادتشکر کن...و بعد براش خیلی دعای خوب ک بگو خدا خوشبخت کن سالم باشه و........ آبجی آرامش میگیری ...ارامشت اومد منو دعا کن🥰🥰🌹

منم همینطورم عزیزم خیلی اذیت میکنه پسرم
پسرخاله شوهرم سر یه قضیه که مادرش هیچ نقشی نداشته با گوشی زده سر مامانش باد کرده زده شیشه هارو اورده پایین
مامانش میگه دختر کوچیکم وقتی داداشش میاد خونه می‌لرزه فقط سر سفره یهو عصبی میشه میگیره سفره رو زیرو رو میکنه
باباشون وقتی خیلی کوچیک‌بود مرده
خودشم بچس ۱۷-۱۶ سالشع

عزیزم فقط تو اینجوری نیستی...
منم شرایط تو داشتم و دارم..ازه من دوقلو دارم ک اونم تو ۳۲ هفتگی دنیا اومدن هرچی از زجر های ک کشیدم بگم کم گفتم...ولی هر بارر ک دلم میگیره تو خلوتم ب خدا میگم خدایا تو ک میلینی تو ک شاهدی من با زجرو خون جیگر بزدگ‌میکنم اینا مایه آرامش من شن.

سوال های مرتبط

مامان قلب کوچولو مامان قلب کوچولو ۱ سالگی
از وقتی درگیر این سنگ شدم پیگیر نشدم. اول پشت گوش انداختم الانم که پیگیر شدم دکتر گفته باید عمل بشه بشدت میترسم و استرس دارم همش کابوس میبینم به دکتر میگم بیحس کن میگه نه فقط بیهوش. از یه طرف میگم نرم عمل. باز میترسم. نرم بد از بعدتر بشه. میگم برم اگه بیهوشم کرد و. یه چیم شد. چی. همش نگران. بچمم که خیلی کوچولو هستش. دیگه بریدم. با خودم میگم. شاید یجا براش کم گذاشتم شاید برای چیز های الکی نالیدم باز. به فکر میرم. میگم این که چیزی نیست میگذره اما استرس استراب دیونم کرده. خیلی نگرانم. با خودم میگم. کاش موقع بچم میگفتم بیهوشم کن تا الان انقد ترس از بیهوشی نداشتم. من میدونم چیزی نیست بیهوشی اما. انقد که من استرس پارم میترسم سکنه کنم. یعنی هیچ راهی اسن سنگ ندارع که دفع بشه اخ چقد دلم به خودم میسوزه. که هیچ کاری برای خودم انجام ندادم. باز که یادم از بچم‌میاد. خودمو فراموش میکنم میگم چقد مادر بودن سخته. چقدر از بچگی تا بز گی سختی. اخرم هیچکس قدرتو نمیدونه