حالا مادرشوهر من میگه من حوصله ندارم بچه نگه دارم
ی بار نشده تو ۱ساعت بچه رو نگر داره
دخالت هسا
عزیزم همینجور ک اون راحت همه حرفی میزنه تو هم حرف دلتو بزن . مثلا من یکی دو بار مادر شوهرم اومد بالا گفت چند دقیقه آراز رو ببرم پایین؟ گفتم ن من آراز پیشم نیست دلم تنگ میشه براش طاقت ندارم پیشم نباشه تونستم خودم میارمش. دیگه اصلا نمیگه
عزیزم درکت میکنم خیلی سخته،این روزا رو گذروندم واسه چندماه،میفهمم چی میگی،واسه همین از اول این کارا رو دیدم،بچمو فقط شیر خودمو دادم،یکمم شیرخشک،جوری عادتش دادم دست هرکسی نخوابه،فقط تو بغل خودم،تاالان که الانه بچم خیلی بهم وابسته س و فقط پیش خودم میخوابه،خیلی با بچت تو اتاقت بازی کن،سعی کن در اتاقتو قفل کنی،جرئت داشته باش،حرف بزن،بگو میخوام با بچم تنها باشم،حرف نزنی تو سری خور میشی
کاش تا قبل از مستقل خونه گرفتن نمیزاشتی بچه دار شی اینجوری هرچی هم بگی بچه جلو چشم مادرشوهرت فایده نداره
چقدر سخت
نگاه من جاری دارم.عین تو.الان بچش۷سالش.اصلاخوشش ازمامانش نمیاد.یامامانش قهربکنه حتی برای دوماه.این عین خیالش نیست پیش مادرشوهرم خاهرشوهرم.میمانه.نمیدانم چکارکن ولی کاری بکن بهت وابسته بشه.مستقیم بهشون بگوعمدامیکنی.که بچم منونخاد چندباری دعواراه بندازی.دیگه ازاینکارنمیکنن.متنفرازاین کارا.خاهرشوهرم یبارگفت بزارننازبزرگ بشه نمیزارم یکساعت پیشت باشه.تازه من جدام.گفتم ببینم بخاداینکارمیکنی خونتون سال به سال نمیام.لال شد
اتفاقا اشتباه میکنی بذار به اونا هم وابسته بشه تا یه کم راحت باشی بچه داری همیشه هست اگه بخوای مدام ازش نگه داری کنی سختت میشه بچه آخرش مال مادر هست هر چی حساس تر باشی اون بدتر میکنه در عوض جلوش بگو مادر پسرم خیلی به تو وابسته است بذار اونم زحمتشو بکشه منم اوایل اینجور بودم بدم میومد بچم به اونا وابسته بشه بعد یکی بهم گفت بچه اول و آخر مال تو بذاراونا هم سختی بکشن الان انقدر راحتم نهار و شامش با اوناست جایی میخوام برم با خیال راحت میذارم پیششون همش هم میگم به شما وابستس به نفع خودم و بچم کار میکنم چون وقتایی که خستم انرژیم کمه میره پیش اونا برا بچم بهتره
خیلی غصه خوردم اخر شبی 💔
چرا خونتون جدا نمیکنید شما خیلی سخته آخه با همسرت صحبت کن
عزیزم دقیقا توی این شرایطم به جای اینکه بچه مامان بابا بگه فقط میگه عمه چون اوناباهاش کارکردن 😂
سختههه درکت میکنم ولی چه کنیم منم مثل توعه امم🥺🥺🥺
اون که بعده این همه ین تغییر نمیکنه
توام که نمیتونی از اون خونه دربیای پس بساز باهاش.خودتم اذیت نکن
خیلی به بچت محبت کن
وقتی میگ میخام برم بیرون
خودت لباس بپوش بگو من و پسرم هم میخایم بریم بیرون( مثلا دختر من عاشق هاپو و تاب) بهش میگم میخایم بریم پیش هاپو یا تاب تاب
ببین عزیزم مادرشوهر منم همینجور بیمار در صورتی که من جدا زندگی میکنم ولی خدا شاهد از اول که عقد کردم تا الان نزدیک ده سال شده همه جوره اذیتم کرده ما سه تا جاری هستیم من بزرگ هستم ببین با اون دوتا خیلی خوب ولی از من متنفر بعد که بچم دنیا اومد دقیقا همینطوری هر وقت مارو میدید اینجوری ک.ر.م میریخت خب تا این که بجای رسوند برای بار صدم چند وقت پیش ی جوری با شوهرم جنگم شد ب پای طلاق کشیده شد باباش اومد خونمون خیلی پررو بازی در آورد منم انقد جوابشو دادم که الان دو ماه نه میان نه میرم راحت راحتم یعنی نشده بود ی بار ما اینا رو میبینیم جنگ خونم راه نیفته بعد مادرشوهر من انقد ح.رو.م.زا.د.س اهل دعا جادو پدرمو در آورده به خدا ی روز خوش ندارم تو زندگیم
اگه میبینی اذیتی بعدازظهرا با بچت برو بیرون پارک بازار باهاش وقت بگذرون
ولی هرچی بیشتر تو اهمیت بدی حرص بخوری بدتر اذیت میشی
اینارو نوشتم تا بهت بگم فقط حساس نباش همین لذت ببر از زندگیت بزار خودت اذیت نشی من فوق العاده ادم حساسی بودم دیذم دارم حرص میخورم اذیت میشم الان بیخیالم چندباری هم شده پسرمو دعوا کنم جلوشون میگن چرا دعوا میکنی اشکال نداره یا گناه داره اهمیت نمیدم هرده باری که اینو بگن یبار جواب میدم بچه باید درست تربیت بشه همین
عزیزم تو زیاد حساسیت به خرج میدی منم با خونواده همسرم یه جاییم اونا طبقه بالان ما پایین پسرم که کوچیک بود چندباری میخواس ببره گفتم دوس ندارم ناراحت شد ولی الان که بزرگتر شده همش اونجاس البته بگماتنها نمیفرستم بفرستمم پنج ده دقیقه بعدشخودم میرم یا باباش هست ولی درکل خیلی حساس بودم الان اتفاقا خودمم میرم همونجام اکثرا غذاهم میخورم همونجا تازه کثیف کاری هم میکنه پسرم باخنده رد میشم اهمیت نده دختر منم پسرم پدرشوهرمو خیلی دوس داره تا میاد گریه میکنه بغلش کنه اوایل میگفتم وای بچمو ازم میگیرن ولی واقعااینجور نیس اونا فقط بچرو دوست دارن مطمئن باش اینجوری به دلت بد راه میدی خودت اذیت میشی اونم مادربزرگه خب چه اشکالی داره گاهی دخالت هم هستا ولی میزارم ب پای اینکه نظرشونو گفتن خودم کار خودمو میکنم من کسیودیدم که سه چهارسال تمام از نوزادی بچشو گذاشت پیش مادرشوهرش رفت صبح سرکار شب برگشت الان بچش نه تنها خیلیییی به مادر خودش وابستس بلکه بدون مادرش اونجا نمیمونه بااینکه بزرگش کردن یا حتی خواهر خودم مادربزرگم از بیمارستان برداشت بردش خونه شیرخشک داد مادرم بدون بچه تو بیمارستان موند بااینکه شیرم داشت ببین۳۴سال ازونروزا گذشته و الان مادربزرگم پیر و افتاده روتخت خواهرم حتی بهش سرهم نمیزنه میگه مامان بابارو عذاب داد ازش بدم میاد تو فک نکن چون الان بچت اینجوری میکنه یعنی اونارودوس داره نه بچه پدر مادر خودشو میشناسه
ان شاءالله که خدا خودش شرایط رو براتون فراهم کنه تا خونه مستقل بگیرید
واقعا خیلی سخته اینجوری🥲
توی یک ساختمان هستین یا یک خونه؟
بنظر من هر وقت بچت گریه میکنه بنداز سر مادر شوهرت . یا هر وقت خدای نکرده بیقرار و نا آرومه. یا بزار پیشش و برو بیرون.
بعد یه مدت احتمالا دیگه قبولش نکنه
بیشتر باهاش بازی کن مشغولش کن بیشتر بغلش کن نزار خیلی دخالت کنه یا روزا با بچت دوتایی برین بیرون یه ساعتی رو
همسرت نباید اجازه بده، باهاش حرف بزن بهش بگو ،بگو فردا پس فردا بچمون دوتربیتی میشه همچین مادرشوهراییم هست خدا چقدر بدجنسه
چقدر سخت 😑😑
زنیکه فوضول بدم میاد از این مادر شوهرای خر اه
صبوری تا اونجایی همین
خودم تو همین شرایطم
با اینکه پولم هست برای جدایی
شوهرم قبول نمیکنه
الان ۱۱سال تو ی ساختمونم
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.