۱۳ پاسخ

عزیزم این لباسا رو کی پوشیدی؟! قبل ملاقات ؟! بیمارستان اجازه میده ؟!

خدایا ماشالله من از بارداری باهات همراهم و تاپیک هاتو دنبال میکنم میشه موقع شیر دادن به بچت برا منم دعا کنی مامان بشم💔

ای جانم ممنونم ک تجربتو باهامون در اشتراک گذاشتی، انشالله که زودتر دردات تموم شه و دختر قشنگتو بزرگ کنی🥹

مبارک باشه عزیزم کل تاپیک های زایمانتوت رو خوندم
یه سوال شما اگر یه روز دیرتر می رفتید برای زایمان روز قبلش دردتون گرفته بود درسته؟

انشاالله زیر سایه ی همدیگه بهترین لحظات زندگیتون رو‌ تجربه کنین عزیزم🌸💖

به سلامتی عزیزم قدمش مبارک باشه ان شاالله زیره سایه شما و باباش خوشبخت و عاقبت بخیر بشه ❤️🙏

چه قشنگ قاب سه نفره انشاالله چهارنفرتون🤣🤣🤣😍

عزیزم خیلی عالی تعریف کردی انشاالله که فقط خوشبختی و لبخند ادامه مسیر زندگیتون باشه.😍

آخییی عزیزم🥹😍🫠خیلیی مبارکه🎈✨قدمش پر از خیر و مسیرش سبز باشه 🍃
خودتونم انشالله سلامت باشید 🙏
از خدمات بیمارستان آرمان راضی بودین؟

تو بیمارستان چطوری دوش گرفتی کثیفه

آخی انشاالله کنار هم بهترین لحظات رو تجربه کنین

عزیزم به سلامتی و دل خوش😍 یه سوال دارم منم از این لباسای ست بیمارستانی سفارش دادم ولی نمیدونم توی بیمارستان میذارن بپوشم یا نه؟ بیمارستانم خصوصیه. برای بچه قبلیم نگرفتم با اون لباس صورتی بیمارستان بودم اصلا خوب نبود ،الانم شوهرم میگه توی بیمارستان که نمیذارن این لباس رو بپوشی!🥲

ای جااانم انشالله ک ۳تایی کنار هم بهترین لحظات رو تجربه کنین
انشالله نیلی با اومدنش عشق و محبت و سلامتی براتون بیاره😍

سوال های مرتبط

مامان نیلـــ🌙ـــماه🐣 مامان نیلـــ🌙ـــماه🐣 ۲ ماهگی
پارت ۶ سزارین تو بیمارستان آرمان :
ساعت ۳تا ۵تایم ملاقات بود همسرم اومد
اتاقی ک ما انتخاب کرده بودیم اتاق معمولی بیمارستان بود ک دو تخته بود و ی دستشویی فرنگی مشترک داشت
اما مریض تخت بغلی بخاطر حرکات جنین ۲شب بستری بود و شانسا من ک رفتم داخل بخش مرخص شد رفت اتاق موند برا منو دخترم و مامانم ک تقریبا اتاق خصوصی شد ۲ساعتی همسرم اونجا بود و بعد رفت ساعت ۵سوند منو جدا کردن زیاد سخت نبود فقط لحظه درومدنش انگار سینمو از دهن بچه بزور کشیدم بیرون بعدش پرستار اومد برام شورتکس پوشید و پوشاک گذاشت و کمک کرد کم کم راه برم دروغ نگم اولش ک اومدم پایین از تخت خیلی درد داشتم اصلا جای بخیه اینا رو ک حس نمیکنم هنوزم درد ماساژ رحم یا همون جای بچه درد میکرد یکم راه رفتم بهتر شدم و رفتم دسشویی بعدش دیگ هی اومدن حالمو پرسیدن پرستارا و مدام میومدم مسکن و شیاف میزدن خودمم تا صب هر یکی دو ساعت پاشدم راه رفتم و دسشویی رفتم و نینی شیر دادم هر بار ک راه میرفتم بهتر میشدم ی بار ساعت ۳برام سوپ آوردن ی بار ساعت ۶ساعت ۷ام جوجه بدون برنج و فاصله ی اینا چای و نسکافه اینا
مامان 𝓶𝓪𝓱𝓵𝓲𝓷🐣 مامان 𝓶𝓪𝓱𝓵𝓲𝓷🐣 ۳ ماهگی
مامان شازده خانوم👑 مامان شازده خانوم👑 ۸ ماهگی
پارت اول _زایمان طبیعی

خب قضیه ازونجایی شروع شد ک شب قبل از ب دنیا اومدن دخترم با زندایی همسرم رفتیم بیرون پیاده روی بعدشم ک برگشتم خونه ی کمر دردای خفیفی داشتم ک فک میکردم بخاطر همون پیاده رویه خلاصه گذشت و دردا هی میومد و میرفت خلاصه اون شب گذشت و شب اخری ک دخترم تو دلم بود رفتیم خونه مادرشوهرم برا شام ک کمر دردام کمی بیشتر شده بودن ک توقع نداشتم درد زایمانی باشن شامو ک خوردیم برگشتیم خونه ساعتای ۱۱ اینا بود ک تصمیم گرفتم بخابم تا شاید دردام تموم بشه در صورتی ک زهی خیال باطل 😂😐 از همون تایم ک تصمیم گرفتم بخابم مدام دسشوییم میگرفت و تو راه سرویس بودم دیگ تقریبا ساعتای ۱۲ و نیم شب بود ک از سرویس برگشتم و رفتم دراز کشیدم دراز کشیدنم همانا و خیس شدن کل هیکلم همانا ...کیسه ابم پاره شد دیگ از جام پا شدم همسرمو بیدار کردم بهش گفتم تا زمانی ک من میرم دوش میگیرم زنگ بزنه ماماهمراهم هماهنگ کنه وسیله هارو اماده کنه زنگ بزنه مامانش بیاد بریم بیمارستان دیگ تا رفتم حموم و وسیله هارو جمع کردیم شد ساعتای ۱ شب مادرشوهرمم اومدن راه افتادیم ساعت ۱:۴۵ رسیدیم بیمارستان تا کارای پذیرشو کردیم شد ساعت ۲ و دیگ خدافظی کردم و رفتم داخل زایشگاه اونجا یکی از ماماهای تریاژ معاینه کرد گف ۲ سانتی برو تو از دردش بخام بگم برا بار اول خب دردناک بود ولی ن طوری ک میگن دستشونو تا کمر میکنن تو و این چیزا یکم اغراقه ‌.

بهم لیاس دادن پوشیدم و رفتم داخل زایشگاه خلوت بود بجز من تقریبا چهار پنج نفر دیگ در حال درد کشیدن بودن ک در بدو ورود من یکیشون زایمانی شد و فوری بردنش تو اتاق زایمان دیگ من رفتم رو تخت دراز کشیدم و دوباره یکی از ماماهای خود زایشگاه اومد معاینه کرد و گف ۱ سانت😐
مامان نیلـــ🌙ـــماه🐣 مامان نیلـــ🌙ـــماه🐣 ۲ ماهگی
پارت ۳سزارین تو بیمارستان آرمان:

خلاصه پاشدم گفتم اول میخام برم دسشویی رفتم و اومدم یکم بتادین و ژل زدن و راحت وصل شد اذیت نشدم بعد زود آوردنم از زایشگا بیرون ک بریم اتاق عمل همسرمو صدا زدن گوشیمو تحویل دادم و خدافسی کردم رفتیم اتاق عمل
از همون ورودی اتاق عمل پرستارا و دکترا تک تک خودشونو معرفی میکردن ۳تا از کادر اتاق عمل آقا بودن ولی همشون خوش اخلاق بودن
دکترم اومد حالمو پرسید و بردنم کنار تخت اتاق عمل گفتن یواش جا ب جا شو برو رو تخت جا ب جا شدم و دراز کشیدم ی سروم بهم وصل کردن و هی ازم سوال میپرسیدن ک چن سالته بچت چیه بیماری خاص و اینا نداری و ………یکی از پسرای اتاق عمل میگف منو بیدار کردن گفتم اگ بچه دختره بیام اگ پسره نمیام حالا اسمشو چی میخای بزاری و اینا………..
خلاصه دکتر کم کم استریل شد و دکتر بیهوشی اماده شد برا طزریق اسپاینال
یکم استرس داشتم برا بی حسی از آمپولش میترسیدم🫣🫣🫣🫣بعد یکی از آقاها منو خم کرد ب جلو و گف سرتو بزار رو دستم متفاوت شل کن خم شو جلو متوجه نمیشی اصلا
از استرس درد امپول رو نفهمیدم فقط شنیدم گفتن پاهات ک گرم شد سریع بگو گفتم و بهم گفتن زود برو جلو دراز بکش انجام دادم و جلوم ی پرده وصل کردن ساعت بی حسی دقیقا ۶و۱۵دقیقه بود بعد هی تکون میخوردم و حس میکردم ک دکترا دست کردن داخل شکمم دارن ی کارایی میکنن ولی اصلا درد نداشتم و متوجه تیغ نشدم فقط میدونستم دارن ی کاری میکنن😂😂و کنجکاو بودم ببینم هی میپرسیدم بدنم رو لرز گرفته بود برام امپول گرم کننده می‌رن داخل سروم و ۶و۲۶دقیقه یهو دیدم صدای گریه ی نیلماه خانوم درومد از ذوق نمیدونستم چیکار کنم اشکام میومد و همش منتظر بودم ببینمش
مامان پناه🩷🐣 مامان پناه🩷🐣 ۲ ماهگی
مامان نیلا🐣🧚🏻‍♀️ مامان نیلا🐣🧚🏻‍♀️ ۶ ماهگی
مامان نون خامه ای🩷🧁 مامان نون خامه ای🩷🧁 ۴ ماهگی
پارت دوم داستان زایمان
و من دیگ واقعا استرس گرفته بودم و ضربان قلب بچه هم رفته بود بالا تا و خب برای بچه دارو و اینا تو سرم ب من زدن ک بهتر شد ولی خودم هنوز سردرد و اینا رو داشتم ک دکتر اومد گفت این دوز آخر ضد سردرد تو سرم رو بگیر اگر بهتر نشی باید اورژانسی ببریمت سزارین و من دیگ از نظر زایمانم خیالم راحت شد و این رو بگم ک واقعا از طبیعی ترسیده بودم و خوف ورم داشته بود ک این شرایط رو بدتر کرده بود..
سرم سردردم هنوز کامل تخلیه نشده بود ک ماما ها اومدن و برام سوند وصل کردن و من رو برا اتاق عمل آماده کردن و با همون تخت چون سردرد داشتم من رو منتقل کردن اتاق عمل رفتم داخل اتاق عمل ی اتاق گرم بود ک پرسنل داشتن لوازم عمل رو آماده میکردن و منم گفتم نگاه ب لوازم نکنم ک بترسم ولی خب واقعا ی حس بیخیال نسبت ب خودم داشتم اما نگران بچه بودم چون سن بارداری من ۳۶ هفته و ۶ روز بود و داشتم زایمان میکردم دکتر اسپاینال اومد و من رو سرگرم کرد و کمرم رو سِر کرد و یهو پاهام داغ شد و بی حس شده م همش قرآن میخوندمو دعا میکردم ک یهو گفتن مبارک باشه دختر نازت بدنیا اومد و از بالا پرده نشونم دادن منم گریه کردم حسابی..بردنش وضعیتش رو چک کنن ک من همش خبر گرفتم و میگفتن خداروشکر کامل و سالم هست و بعد آوردن گذاشتن رو صورتم و حسابی بوسش کردم