بچه ها بد جور اتیشی ام الان نمیدونم اصلا باید با کی حرف بزنم وچکار کنم


قبل ناهار یه چرتی زدم وتقریبا همشم بیدار بودم ولی چون سرم درد میکرد بلند نشدم مثل اینکه باز بحثشون شده وهی بهم حرف زدن ومامانم گفته من دارم میرم برام اسنپ بگیر شوهرمم گفته کجا میرید مامانمم نگفته واینا اونم گفته نمیگیرم وفلان بعد میگه گفته حالم خوب نیست دارم میرم بیمارستان ومثل اینکه داییم براش اسنپ گرفته بود شوهرمم رفته گفته بری برنگردی الان واقعا دلم میخواد جرش بدم واز اونورم نمیخوام فکر کنه که مامانم گفته وداره پرم میکنه از طرفی هم بدبخت کل این مریضی دست تنها دنبال من دویده وکارامو کرده
بعد نشسته با خواهرش حرف زده وگفته که ناهار نداریم وداریم غذا میگیرم وفلان این مال دیروزه
اینارو خودش تعریف کرد برام ولی اون موقع گیج بودم حالیم نشد چی میگه
چون رفتم دنبال مامانمو وپیشش بودم نمیخوام شروع کنم حرف زدن که یوقت فکر نکنه اون چیزی گفته چون باور نمیکنه حرفی نزده از مامانم پرسیدم چت شد گفت حالم بد شد اومد دکتر
اخرش یا از دست این دوتا من میمیرم یا طلاق میگیرم

۳ پاسخ

هزار بار به شوهر نفهم گفتم دهنتو ببند هیچی نگو ولی به خرجش نمیره که نمیره

والا شوهرت خیلی رو داره
مامانت ک ببخشید نوکرتون نیس بمونه کاراتونو کنه تا الانم هرچی کرده وظیفش نبوده لطف کرده
خیلی دلش برای تو میسوزه بگه مادر خودش بیاد کاراتونو بکنه.بعدم عزیز من یکم‌پشت مادرت باش والا حق داره بخاد بره حق داره هرچی بگه بااین اخلاق شوهرت هرکاری واسش کنه بازم زیادیه😒

شوهرمم بدجور عصبی وکلافه اس ومیدونم مامانم بره باید تا مدت ها غر غر واخم وتخم وهمه چیشو تحمل کنم تا دوباره خوب بشه

سوال های مرتبط

مامان فنقلی مامان فنقلی ۴ سالگی
اصلا دیونه شدم همشم تقصیر شوهرمه
صبح میخواستم برم بانک پسرمو بیدار کردم صبحانه دادم بعد میگم بلندشو بریم میگه نه بابا میخواد بیاد میگم بابا دیر میاد میگع نه دیشب گفته یه کوچولو بازی کنی میام منم بازی کردم
زنگ زدم باباش کجایی میگه الکی نزدیکم اینم گریه بابا نزدیکه من نمیام بانک
هر چی میگم بابا دیر میاد حرف گوش نمیده باز دوباره زنگ زده باباس کجایی بابا دیر میای ما بریم بانک میگه آره دیر میام
قطع کرده بریم به پسرم میگم منم یک ساعته دارم همینو میگم چرا گوش نمیدی گریه می کنه
دوباره الان میخواستم ببرمش پارک حاضر شدم جیغ و داد و فریاد خط و نشون که من با دوستم میرم هر چی بهش میگم بابا مامانش اجازه نمیده نه با اون باید برم
آخر لباسامو در اوردم گفتم نمیبرمت پارک
شروع کرد گریه کردن منم بغلش گرفتم از صبح داشتم بهش می گفتم چه کارایی کردی می گفت چرا نمیبری منو پارک
مامان دختر همسایمون اجازه نمیداد بیاد با من پلرک
که زنگ خونمون زدن شوهرم
فک کنم همه حرفامو شنید
اومده خونه میگه چیشده پسرم
به جای اینکه به من بگه چیشده
کاری کرده که اصلا از من حرف شنوی نداره
مامان 🌸زهرا+محمدحیدر مامان 🌸زهرا+محمدحیدر ۴ سالگی
ینفر داره منو سوراخ میکنه از بس که میگه پسرت ریز و لاغره و پسر من درشته!
۲ ماه و نیم پسرش از پسر من بزرگتره
درصورتی که وزن تولد پسرم ۳۲۰۰ بود و الان که پسرم دوماه و نیمه هست ۵۹۰۰ هست
درصورتی که بچش وقتی ۲ ماهو نیم بود وزنش ۳ و خورده ای بود
وزن تولد پسرش ۱۸۰۰ بود و الان که ۵ ماهشه نزدیک ۷ شده...

ولی هربار تا ۲،۳ تا حرف نندازه و یجوری بچمو نگاه نکنه (از این لحاظ که بچت ریزه..) ول کن نیست
اون بچه از لحاظ هیکل درشت میزنه، ولی وزن نداره!
حتی خودشم قبلا گفته نمیدونم چرا بچه های دیگه هم سن بچه ی من هستن ریزترن حتی اونایی که ماهشون بالاتره از بچه ی من ریزترن
مثلا شیرخوارگاه رفت بچه های بزرگ تر سایزشون از بچش کوچیکتر بود ولی وزنشون از بچش بیشتر
منم والا پسرم کاملا نرماله، یعنی اصلا ریز نیست متناسب با سن خودش رو نمودار داره بالا میره... ولی هی هربار میگه فلفل نبین چه ریزه، یا چقدر نازکه دست و پاش، چقد کوچیکه ریزه و.. فلان
حالم داره بهم میخوره واقعا..
کاش یه بچه ی دیگه هم سن این دوتا دور و برمون داشتیم میدید بچه های این سنی چقدری هستن
مامان محمد حسام مامان محمد حسام ۴ سالگی
خانما میخوام درد و دل کنم من و شوهرم 7 ماه صحبت کردیم زیر نظر خانواده ها و ازدواج کردیم از اول ازدواجمون شوهرم قصد داشت منو تغییر بده و به قول خودش شبیه خودش کنه و از این طریق افسار زندگیش رو دستش بگیره من وابسته خانواده ام هستم مخصوصا مادرم اون هم میدونست و با خانواده ام در افتاد و یکی یکی پاشون رو از خونه ام برید تا به قول خودش من مستقل بشم تو این گیر و دار من باردار شدم در حالی که با کل خونواده ام قهر بود تو دوران بارداری خیلی اذیتم کرد و من از ماه هشت بارداری افسردگی گرفتم تا سه ماه پس از زایمان حالم بد بود ولی تو اون روزا تنها دل خوشیم و دلیل زندگیم پسرم بود الان هم جونم به جونش بسته است نمی تونم یه لحظه دوریش رو تحمل کنم پسرم هر چی بخواد بخره به من میگه چون باباش براش نمیخره حتی لباساش رو مامانم اینا می‌خرن دکترش رو خودم میبرم خلاصه که باباش هیچ احساس مسئولیت نداره ولی پسرم باباش رو بیشتر از من دوست داره به من میگه من تو رو دوست ندارم بابام رو دوست دارم خیلی دلم گرفته