من مادری ام ک از روز اول حالات بچم وحشتناک برام مهم بوده چ میدونم مثلا واسه خوابیدنش واسه خوردنش واسه راحت بودنش همیشه و‌همیشه بهش اهمیت زیادی دادم و شاید نهایت توی این ۲۵ ماه ۳بار دعواش کرده باشم کلا مادری ام ک وحشتناک خودمو با شرایط وفق میدم هر چند توی ذهنم غر میزنم ولی خب
اما دوستام و کسایی ک میشناسم آدمهای بشدت بیخیال و حتی دست بزن داشتن رو بچه هاشون و دعواشون زیاد میکنن محبت زیادی ندارن ب قول خودشون هیچوقت شبیه من نکردن
من دخترم‌جایی دلش نخواد‌نمیرم اگ واقعا ببینم‌اذیته مثل عروسی و فلان ولی اونا ب اجبار میبرن ک باید عادت کنن
یا چ‌میدونم هرچی
ولی الان پشیمونم انگاری
البته اگ‌برگرده باز هم همونما چون کلا نمیتونم بد باشم واسه دخترم یا بیخیال حتی
ولی انگاری بچه های اونا واقعا ی جورایی عملکردشون بهتره کاری ب مادراشون ندارن میرن واسه خودشون بازی و فلان ولی دختر‌من نه همش چسپیده بهم هی بغلم کن محبت کن آواز بخون فلان
مغزم درگیره حس میکنم راهی ک رفتم اشتباهه اونا کارشون درست‌تر بوده یهنی؟پس نتیجه اینقد اهمیت بهش و محبت بهش رو کی‌میبینم

تصویر
۶ پاسخ

منم مث شمام
گاهی حس میکنم انقد حساسیت داشتن رو تک تک موضوعات مربوط ب بچم اشتباه بوده

عزیزم درکت میکنم..اصلا دوست ندارم حق ی جانب حرف بزنم یا بگم کارت درست و غلطه..مادر چیزیه ک هرکسی ب ی شکلی تعریف میکنه واسه خودش
ولی اگه واقعا میخوای دخترت در اینده کمتر ضربه بخوره و مستقل باشه لطفا ب کمک مشاور ب خودتودخترت کمک کن

من فقط ی نمونه از فداکاری های بیجارو از نزدیک دیدم ک بهت میگم
مثلا ی جاری دارم دقیقا مثل شما بیییش از اندازه بها داده ب بچه هاش..
ی نمونه کارش اینه ساعت ۲ نصف شب بچه ش بیدار میشه ک گشنمه کباب میخوام..خودش تعریف میکرد ک چرخ کرده نداشتم مجبور شدم گوشت و گذاشتم اب شد چرخش کردمو کباب درست کردم..یا ی چیزایی میخوان ک ادم شاخ درمیاره..یا تو مهمونی نشستیم بچه میگه ی دیس کامل مرغ و بزارین جلو من میزاره..اصلا نمیگه ک اطرافیانم اعصابشون خورد میشه..حالا جالب اینجاست ی دخترش بزرگ شده و ۱۸ سالشه.خواهرشوهرام میگن واسه اونم همینجوری بود.الان ک بزرگ شده اصلا مامانشو ادم حساب نمیکنه..بی احترامی..دختر بزرگه حتی ی لیوان ابم واسه خودش نمیاره..مامانش دیگه تا حد سکته میره از دست بچه ها ولی هیچی بهشون نمیگه..حالا دختر کوچیکام جوری لوسن ک حتی از دوتا پله پایین رفتنم میترسن..دختر دومیش تو مدرسه اصلا زنگ تفریح نمیره ک ی موقع بچه ها هولش میدن میوفته..انقد ترسو شده

واقعا بخاطر اهمیت بیش از اندازه این اتفاقا تو زندگی بچه ها خیلی تاثیر میزاره

منم همینم خیلی به پسرم اهمیت میدم و همه همیشه انتقاد میکنن که تو خیلی اهمیت میدی مادرشوهرم همیشه مسخرم میکنه

من نه به اندازه شما بهش بها دادم نه بیخیال بودم یه چیزی این مابین
دخترمم خیلی وابسته هست بهم ولی تو خونه براش تلوزیون روشن میکنم یه کم کنن رها کنه ولی بیرون اصلا رها نمیکنه منو چسب من میشه

من رو اولی اینجوری بودم. واقعا وابسته. و لوس شده. تقریبا همه ازم ناراحت بودن چون هیچ جا راحت نبود و منم نمی‌رفتم.
همه گفتن اشتباهه
دومی. راحت تر گرفتم. ولی بازم همونه. همش دروغه اقتضا سن بچه باعث ی سری وابستگیا میشه. اذیت نکن خودتو.
دختر من چهار سال و خورده ایی شده الان خیلیییییییییی خوب شده.

ما مث همیم🙃

سوال های مرتبط

مامان دیاکو مامان دیاکو ۲ سالگی
😡😤بخدا دلم میخواد بزارم برم فقط از دست همه خسته ام ۳روزه پسرم تب کرده اسهاله ۳شبانه روزه نخوابیدم فقط قهوه خورده ک بیدار باشم دکتر بردم هر کار تونستم کردم هر چی مفید بوده خریدم دادم بخوره ک خوب شه دارو نمیخوره لجبازی می‌کنه افتضاح هر روزم خانواده شوهر زنگ میزدن بچه ما کجا بردین ک مریض شده چشم خورده و فلان باز من گفتم عب نداره از دوست داشتن حالا میگن دگ دیشب تا صبح پسرم تب داشت شیاف زدم صبح دوباره تب کرد شیاف زدم بهتر شد خونه جمع کردم همین خواستم پسرم خوابه منم بخوابم دیدم مادرشوهرم اینا زنگ در زدن اومدن خب خوش اومدین اما سر صبح با بچه مریض یذره درک کنن من هول هول ناهار دست کردم حالا الان تازه نشستم خواهرشوهرم زنگ زده من برا بچمون سرکتاب باز کردم بچمون ترسیده و چشم خورده و فلان اخههه بی اجازه ما چرا برا بچم سرکتاب باز کرده اصلا تب و مریضی چ ربطی ب این چیزا داره حالا الان دوباره زنگ زد من تخم مرغ خریدم بیارم برا بچمون بشکنم میایم اونجا واقعا درک ندارن من ۳شبانه روزه نخوابیدم با ی عالمه پتو تشک کثیف و استفراغی و فلان خوبه باز اونا رو شستم خونم تمیزه شوهرمم ک اصلاااااا هیچی بهشون نمیگه واقعا دلم میخواد ول کنم فقط برررم
مامان مامان عسلکシ❤ مامان مامان عسلکシ❤ ۲ سالگی
علاقه ی پسرم ب داییش ی علاقه عادی نیست در حد جنون طوری ک وقتی میبینتش دیگه کسی رو نمیشناسه داداشمم خیلی دوسش داره ولی خب خودش دوتا بچه ۶ و۲ ساله داره وقتی باهمیم زورگو ترین میشه و نمیذاره حتی بچه هاش برن سمتش و این خیلی بده مثل سنجاق سینه میچسبه ب داییش و ب هردلیلی بغلش نباش جیغ و گریه شدیییید داریم خلاصه ک مهر میخاستیم باهم بریم شمال از سمت خودمون کنسلش کردم ک ما نمیایم...بخاطر این علاقش بچه های داداشمو میزنه ک سمت باباشون ترن☹️من فکر میکردم بزرگتر بشن بهتر میشه شرایط،ولی برا من ک سختتر شده کلا دیگه ترجیجم بیشتر خونه موندن پسر من از اون بچه هاش شلوغ کار ‌ ‌ک از درو دیوار بالا میرن نیست ولی خونه والدینم ک میریم یا در حال پرت کردن وسیله هاشون یا زدن مخصوصا اگه برادرزاده هام باشن و در حالت دیگه ام مدام ب پدرم برادرم مادرم زور میگه ک ببریدم حیاط بیرون طوری ک یک لحظه نمیذاره ماتحتشون رو زمین بمونه و همه رو کلافه میکنه....هروز و با جمله صبوری کن صبوری کن میگذرونم تا ببینم کی عبور میکنیم ازاین مرحله🫠