زندگی نامه من از اونجا شروع شد ک🫠🥲کلاس هفتم بودم میرفتم مدرسه سال 94بود تو خانواده معمولی و بابام بشدت غیرتی خدا بیامرز نماز خون قران خون ی وعده نمازش یادم نمیاد تا قبل از فوتش غذا شده باشه همیشه سر وقت میخوند ب منم میگفت بخونم اما من گوش نمیکردم ب حرفای بابام.. خلاصه تو همون دوران مجردی یکی دوسال همین شوهرمو میشناختم باهم تلفنی در ارتباط بودیم قرار بود اما ب شاخه گل کافه دور دور ختم میشد ن رابطع ای داشتیم ن میزاشتم چون دختر بودم خیلیییی مراقب بودم تهش همون بوس و ل ب 🥲خداشاهده اگ دروغ بگم.. خیلی پیله کرده بود همین شوهرم ک میخوام بیام خوستگاریت ب خانوادم گفتمو فلان دوستت دارم و..منم دوتا بچه ی برادر دارم دوقلو همسن خودم اما اونا مجردن من عمه شونم☺️
خیلی بشدت وابسته هم هستیم 7ماه فقط بزرگترن ازم باهم خیلی راحتیم.. برای جریان همین شوهرم اونا میدونستن بهشونم گفته بودم.. خلاصه من 5تا داداش ناتنی بزن بهادر ی دونه اجی ناتنی دارم از پدر یکی هستیم مادر جدا..
خوندی رفیق لایک کن♥

تصویر
۳۳ پاسخ

داداشام خط نشون کشیدن برام ک فاطمه خوبه بده باید بگی بله... زن داداشم حرف درست کرده بود برام ک فاطمه اگ عروس نکنیم ابرو کل خانواده رو میریزه. با ابنکه ن کاری کرده بودم ن هیچی بدجور باهام لج بودن چون زندگی های خودشون همه خراب شده بود منم میخواستن مثل خودشون کنن.. بابام طفلی میترسید از بچهاش فقط گوشه چشم خیس بود حرفی نمیزد... شب دوم ک رسید با 150نفر عمه عمو دختر خاله پسر خاله نوه ی خاله اب اجدادشون اومدن ماهم ک چون تعداشون زیاد بود اون شب بابام مجبور شد شام بده.. غذا از رستوران سفارش دادن.. خونه جا نبود بشینی چون خانواده شوهر سابقم بشدت پر جمعیت 5تا خواهر شوهر دوتا برادر شوهر.. خلاصه از در ک اومدن تو پسره رو ک دیدم میخواستم بالا بیارم ن ریختش ن قیافش هیچیش ب من نمیخورد شاید 100لول من از اون سرتر بودم... ی پسر بی سر زبون مظلوم و مار گزنده.. با چشاش منو میخورد اون شب من تن دادم ب ازدواج اجباری با اینکه ن گذاشتن بریم تو اتاق حرف بزنیم ن هیچی فقط صیغه محرمیتو خوندن تمام روز بعدش رفتین کارای محضر و ازمایشو کردیم...
لایک کن تا بنویسم بقیه شو

ما اصلا رفت اومد خاصتی باهاشون نداریم چون بابام با 5تا بچه زنشو طلاق داد چون با کسی گرفته بودنش.. اون داداشامم ی جای سالم تو بدن سر کله شون نیس شاخ محله شونن بدجورم غیرتی رو ناموس خانواده خلاصه زن یکی از داداشام ب مامانم زنگ زدن گفتن برای فاطمه خواستگار پیدا شده و... پسر خوبیه پسرخاله خودمه میشناسمش ما مشهد بودیم پیله کردن ک بریم ببینیم با اینکه بابام گفت خواستگاری اونا میان چرا ما بریم... زن داداشم گفت ایل طایفه شون همونجا نمیتونن ک همگی شون بیان ی دیدنه کار نمیشه ک خلاصه منم فکر ذهنم جای همین شوهرم چون بشدت میخواستمش.. ما راهی شدیم ب سمت خونه هوی مامانم زن سابق بابام اونجا قرار دیدن رو گذاشتن خواهر شوهرم با جاریم اومده بودن ک منو ببینن دوتایی حق نداشتم لام تا کام حرف بزنم فقط ی گوشه نشسته بودم با چادر سرم ک صدام زدن رفتم پیششون حلقه دستشونو در اوردن دست منو اندازه گرفتن برای انگشتر😭بازم باورم نمیشد باخودم فکر نمیکردم برای خواستگاری باشع 14سالم بود حقم نداشتم رو حرف بزرگترا حرفی بزنم یا ایرادی یا... بگیرم.. اون شب گذشت شب دوم فرا رسید اونا خبر دادن ک قبل از شام میان خواستگاری😭😭😭دنیا رو سرم خراب شد همه خوشحال بفکر خودشونو و.. من فقط گریه میکردم همه فکر میکردن اشک شوقه یا از ذؤق زیادمه اماااا ی درصد ب این ازدواج فکر نمیکردم گفتم تهش دیدنه بعدم میام خونه
لایک کن رفیق♥

از همون شبی ک مارو صیغه محرمیت خوندت احساس تنفر داشتم ب پسره اصلان تو حال خودش نبود حرف میزدی باهاش کلشو این گ ا و ب زمین مینداخت هیچی نمیگفت هیچیییی.. هرجا میرفتم باهاش هنه چشا رو من ک این چ شوهریه ک دارم هیچ کس تو اون روستاشون فکر نمیکرد من زن این بشر بشم هیچ کس.. خلاصه از همون شب اول عقد ک کنارش خوابیدم بهم نزدیک میشد اما تو دلم فحشش میدادم چون نمیخواستمش رفته رفته اون بسمت من میومد ولی من فاصلم بیشتر میشد جوری شد ک هرجا میرفتم برای خواب میموندیم بهشون میگفتم ی تشک نندازین دوتا بدین یکی برای خودم برمیداشتم تهه اتاق خواب پهن میکردم برای اونم اول اتاق حتی بهش گفته بودم ازناف ب بالا میتونی دست بزنی از ناف ب پایین رو نه.. خانوادم پدرم مادرم میدونستن ک من اینجور حرفی بهش گفته بودم ولی جوری بود اگ میگفتم بمیررر برام میمیررد یا بارها تو همون دوران عقد میگفتم نمیخوامت خود زنی میکرد با چاقو رو بازوش جوری ک همه خونی میشد🥲
ولی متاسفانه من نمیخواستمش💔 باهم اومدیم مشهد منم بشدت تو محله مون خاطر خواه زیاد داشتم کنار خونمون کلوپ پسرا بود نصفشون سر من جنگ جدال داشتن میخواستن منو اما من محل نمیدادم یا محمد نامی بود ب مامانم میگفت خاله مامانشم من میشناختم ولی رابطه ای نداشتیم اون پیله بود ولی من محلش نمیدادم.. خلاصه باشوهرم ک اومدیم مشهد همون شب من رفته بودم مسجد جشن امام حسن مجتبی ع بود از جشن ک برگشتم هرچی در زدم دیدم کسی درو باز نکرد ایفونو ک زدم بعد 10دقیقه شوهرم باز کرد

رفیقاشو میاورد خونه صبح تاشب بیکار الاف میچرخید خرج منم پدرشوهرم میداد... اصلااان سرکار نمیرفت خونه ی پددشوهرم میخوردم ی لقمه نونی بود اگ... مشکلاتمون ب حدی زیاد شد ک کمیل 6و7ماهه اقدام ب طلاق توافقی با وکیل کردم جدا شدم ازش هنوز ک هنوزه9ساله بچم بامنه ی زنگ نزده ببینه بچش زندس یا مرده بویی ار انسان گریی نبرده اسمشو گذاشته بابا..
یارانشو میخوره نفقه هم تو این 9سال ی قرون نداده.. بی رد نشون کرده خودشو

دیدم خونی مالی از سرش پشت بازوش خون میاد گفتم صادق چیشدع اسمش محمد صادق اما همه صداش صادق صداش میزدن.. گفت نمیدونم ایفونو زدن منم ب هوای تو رفتم درو باز کردم ک 4و5نفری ریخته بودن سرم ب چاقو کشیدن رو من منم تنهایی حریف نبودم هرچی خوردم بقیه هم اومدم تو درو از پشت گرفته بودم ک اوناهم دیدن نمیتونن باز کنن درو رفتن بعداا فهمیدم همون پسرای تو کوچمون همون محمد نام با رفیقاش این بلاهارو سر شوهرم اورده بودن طفلی ن شکایتی کرد ن چون میترسید اوناهن ب مامانم گفتن خاله دخترتو بدبخت کردی چیه دادیش ب دست این پسره چیه این قیافه داره و...

خانوادشم گفتن بچه بیاد میونتون خوب میشه و... 6ماهه نمیدونم یا 7ماهه عروسی کردیم شکمم اصلا معلوم نبود مثل الان و بارداری های قبلیم بچه تو پهلوهام بود تمام خانوادش میگفتن دخترتو بردی و.... اشکالی نداره بچه ماست خونمونه تا اینکه روزی ک میخواستم بیمارستان زایمان کنم با جاریم رفتم بیمارستان معاینه تحریکیم ک کردن گفتن این رحمش ارتجاعیه پردش پاره نشده بر اثر زایمان پاره میشه.. جاریم موند نمیدونست چی بگه از اینکه اون و خانوادش منو قضاوت کردن کلی معذرت خواهی کرد ک ما نمیدونستیم و.. زایمان کردم کمیل ب دنیا اومد رفته رفته اخلاقاش گند شد زنجیر میکشید روم رفیق بازیش عر ق خوریش شروع شد

شوهرمم گفت هی خربزه میخوره پای لرزش میشینه مامانم سر سنگین شده بود بابام حرف نمیزد باهام نمیدونستن ک ب زور باهاش تجاوز کرده بود با اینکه خودشون میدونستن نمیخوام اینو ولی بازم. فکر کردن من مقصرم ب خانوادش خبر داد اوناهم خوشحال ک بچه ی خودمونه. نندازه عروسی رو زودتر میگیریم شاید مصلحتی در کاره... خودشم کپکش خروس میخونا خوشحال ک تونست منو ب زمین بزنه من سر زندگیش میمونم. فکر میکرد با بچه درست کردن درست میشه

خلاصهههه رفته رفته بیشتررررر بدم میومد ازش اونم رید خانومی ک من باشمو داره ک همه میگفتن خانومت سرتره تو خودت هیچی حتی بچها سواد نوشتن نداشت ک هیچییییییی امضا اسم فامیلشو نمیتونست بکنه اصلان بهم نمیخوردیم.. دید من کوتاه نمیام رفتارم سرده... مامان بابام شب رفته بودن حرم منو صادق خونه تنها منو گیر اورد تنهایی ب زور باهام نزدیکی کرد برای اولین بار تو دوران عقد با اینکه لا پ ا یی و... بود ولی کامل نداشتیم هرچی مقاوت میکردم کوتاه نمیومد با ی دستش دهنمو گرفته بود با دست دیگش دستاموو تموم بدنمو کبود زخمی کرد با خودش گفت فاطمه کوتاه میاد اما بازم نیومدم کارشو ک کرد تعجب کردم ن خونی شدم ن چیزی رفتم دستشویی خودمو تخلیه کردم اینقدر بهش فحش دادم با مشت میزدم به سینشو دستاش ک چرا بامن این کارو کردی

اونم از این فرصت ک خونه کسی نبکد استفاده کرد... یکی دوهفته گذشت رنگم تغییر کرده بود شکمم شکلش عوض شده بود اون میدونست چیکار کرده باهام اما من فکرم قد نمیداد ک حاملم اونم تو دوران عقد ک خانوادم بد میدونستن همسایه دیوار ب دیوار مامانم رفیقم بود رفتم پیشش ک راضی جریان اینه اونم گفت بخدا حامله ای منم گریه میکردمو دستو پام میلرزید... ک چی بگم ب خانوادم ابروم رفت طفلی گفت بزار اول مطمئن بشیم رفت داروخونه تست بی بی چک خرید اون زمان گفت بزن من پشت در میمونم بهم گفت چجوری بزنم تستو ک زدم گفت حامله ای دوتا خط افتاده دل تو دلم نبود داشتم میمردم منی ک حتی نمیدونستم قرص اورژانسی چیه یا اون کارو ک باهام کرده بود ب مامانم نگفتم کسی هم دورم نبود ک بهم بگه برو قرص بگیر بخور.. ب مامانم رفیقم گفت اونم. گفت گ خورده من بهش جهاز نمیدم دست خالی بره خونه ی شوهرش ابروی ما برده و..

خب بگو بقیه اش

پاک نکن فردا بخونم

عکس بده

خب چرا تو تاپیک قبلیت گذاشتی هنوزم میخوادت وقتی میگی خبری از بچشم حتی نمیگیره🤔🤔🤔

میشه بعدش عکس خودت شوهر الانتو با همدیگع بفرسی ببنیم ممنون میشم عشقم البته اگ دوست داشتی

14سالت بود بعد بوس و بغل دیگه میخواستی چی باشه😅

پاک نکن من صبح بخونم

یعنی باید ۲۳ ۲۴ سالت باشه؟😍

من همه خوندم چه جالب بود واقعا سخته

پاک نکن بعدا میخونم فدات

ای فاطی خدا به داد دلت برسه چه سختی کشیدی..حقش زن کثیف چوب خدا بی صدا

چند تا بچه از شوهر اولت داری فقط کمیل هست.شوهر الانت اذیت نمیکنه که بگه بچه اونو بزرگ میکنم ببخشید که این سوال پرسیدم

اینجاست ک میگن چوب خدا صدا نداره اگ بخوره دوا نداره همون زن داداشم ک منو بدبخت کرد حالا داره تقاص بدی هایی ک ب من کرده رو میده بعد، 19سال زندگی با دختر 16سالع وپسر 11و12ساله داره جدا میشه و دخترررش از تو خونه مجردی پسرا جمع میکنن ابرو داداشمو برده منم همیشه ب خدام گفتم راضی نیستم نخواهم شد ازش چون میدونست پسرخالش اینجوریه ب دامم انداخت بدبختم کرد الکی اسم شوهرو گذاشت روم الان دختر خودش داره بدبختش میکنه از اه خودمو بچمههه...تو کل فامیل داداشا همه فهمیدن گفتم بهشون منو بدبخت کرد ب اهم گرفتار شد همه هم گفتن اه کمیل.فاطمه دامن تورو گرفت ـــحالااا داره تقاص میده همیشه هم میگم من راضی نیستم ازش خداهم راضی نباشه...اینم داستان زندگی ما سوالی بود درخدمتم.

خب بقیه ش هم بنویس

خب بقیه ش

این الان عکس خودت و شوهرته

کامل شد خبر بده 👋

خب...‌

پاکش نکن عزیز

پاک نکن ی ساعت دیگه بیام بخونم برم ظرفامو بشورم😘😁

خلاصه آخرشو بگو نمیتونم بخونم

بقیه ش😁

الا ۲بار ازدواج کردی

باشوهرالانت دوست بودی؟؟دختر ۹۴هفتم بودی سنی نداری کههههه

سوال های مرتبط

مامان ماهد🥰💙🫀 مامان ماهد🥰💙🫀 روزهای ابتدایی تولد
سلام خانوما تجربه من از سزارین اورژانسی


من روز س شنبه رفتم سونو دقیقا 37 هفته 2روز بودم بر اساس تاریخ پریودیم ک تو سونو مشخص شد اب دور بچه کم شده و جفت ب بچه خون رسانی نمیکنه وباید برم بچه رو دربیارم ک هم خودم هم بچه اذیت نشیم
من بعداز هفته 31 ک بچم سفالیک بود دیگه سونو نرفتم چون همه چی نرمال بود و سونو دیگه ای نداشتم اما تو 37 هفته بچه چرخیده بود حالت بریچ گرفته بود همین موضوع باعث شد سز اورژانسی بشم
ی سونو دیگه هم انجام دادم ک مطمعن بشم ک الکی نرم سز ولی تو اون سونو هم اب دورش خیلی کم شده بود منو سریع فرستادن بیمارستان ک باید بچه رو دربیارم 🥲🥲
من ساعت 4ونیم عصر روز 4شنبه 12 شهریور رفتم بیمارستان شوشتری شیراز برای سز اورژانسی ک کاش پام میشکست نمیرفتم
بعد ازاینکه کارامو کردن من زودی رفتم اتاق عمل ساعت 6 تا 7ونیم من عمل شدم موقع سزارین فقط از کمر بیحس شده بودم موقع ب دنیا اوردن بچم همه چی نرمال بود چون تو خشکی مونده بود همینکه بدنیا اومده بود گریه نکرد بعد ی دقیقه صداشو شنیدم فقط ک گریه کرد
مامان رادمان👼🏻🩵 مامان رادمان👼🏻🩵 ۱ ماهگی
تجربه سزارین ‌پارت هفت###
تا ساعت دوازده مامانم اینا امدن!گفته بودم با خانواده شوهرم حرف نمیزنم ،ی دفعه یکی با لباس ازمایشگاه امد گفت سلام!گفتم سلام گفت نشناختی ؟؟؟؟؟من فلانی ام 😑دختر دایی شوهرم !تا جایی ک یادمه معماری میخوند چطوری توی پذیرش ازمایشگاه رفته خدا میدونه !دست اخر فهمیدیم مادرشوهرم فرستاده ببینه راسته زایمان کردم یا نه؟برگشته بهم میگه بچت پسره اره؟درصورتی ک من هیچی نکفته بودم گفت از روی اسم هایی ک ازمایش دادن فهمیدم گفتم اره ارواح ننت البته تو دلم خلاصه رفت گم شد😡اتاق خصوصیمون حاضر شد رفتیم عکس اینا اونجام گرفتیم،قرار بود شوهرم بمونه ک مامانم موند ،خداروشکر من همون اتاق معمولی ک بودم پاشدم نشستم،توی این اتاق خصوصی ساعت ۸ سوندم کشیدن،گفتن باید راه بری غذا بخوری،البته گفته بودن از ساعت ۵ عصر میتونی بخوری،من یواشکی هم نهار خوردم هم شیرینی هم کمپوت گلابی ،باعث شد ساعت ۵ عصر شکمم کار کنه گلاب ب روتون سوندم بکشن
مامان هدیه ائمه مامان هدیه ائمه ۵ ماهگی
ادامه ماجرای بارداری من
......تاپیک قبل
شوکه شده بودم ک واقعا باردارم
آخه مگ میشد شوهرم از کار اخراج شده بود
و بخاطر همین با خانواده خودم همیشه بحث داشتیم
گذشت شب شد شوهرم اومد
بهش گفتم ی چی بهت بگم باورت نمیشه
گفت من ی چیز رو باور نمیشه فقط
بهش گفتم دقیقا فکر کنم همون ی چیزه
بهم گقت نه یعنی راستی بارداری
بهش گفتم آره باردارم باور نکرد
رفت بیبی چک گرفت و اومد
دید واقعا باردارم
بغلم کرد بهش گفتم حالا چیکار کنیم
جوجه تو دلمه زندگیمون رو هنو نساختیم اول راهیم گفت اشکال نداره خدا داده
گذشت و چند روز بعد رفتم سونو
خواستم آزمایش بدم اما گفتم مستقیم برم سونو بهتره
رفتم و دیدم ۶ هفته و ۵ روزمه
صدا قلبش رو برام گذاشت اونجا بود ک انگار دنیا رو بهم داده بودن
از خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
ماجرا از همونجا شروع شد بدو دنبال دکتر و آزمایش و ‌‌....
و صد تا استرس
جواب سونو رو گرفتم و اومدم خونه
همیشه تنها میرفتم دکتر
چون شوهرم هیچ وقت نمی اومد و اصلا کلا خیلی ساده است
از اون روز تموم دل خوشیم شد بچه تو دلم
درسته ک زندگیم هنوز سر و سامون نگرفته بود
خانواده مخالف بچه بودن
من و همسرم کم خون بودیم
همسرم کار نداشت
ولی بازم خدا رو شکر میکردم
استرس ها شروع شد برام
بخاطر کم خونی من و همسرم باید میرفتیم اهواز آزمایش میدادیم نمونه از آب دور جنین
منم ترسو تا حالا هیچ آزمایشی نداده بودم جز آزمایش ازدواج
رفتیم و با هزار بد بختی و ترس آزمایش دادم
و جوابش ی ماه طول می‌کشید تا بیاد