ادامه ماجرای بارداری من
......تاپیک قبل
شوکه شده بودم ک واقعا باردارم
آخه مگ میشد شوهرم از کار اخراج شده بود
و بخاطر همین با خانواده خودم همیشه بحث داشتیم
گذشت شب شد شوهرم اومد
بهش گفتم ی چی بهت بگم باورت نمیشه
گفت من ی چیز رو باور نمیشه فقط
بهش گفتم دقیقا فکر کنم همون ی چیزه
بهم گقت نه یعنی راستی بارداری
بهش گفتم آره باردارم باور نکرد
رفت بیبی چک گرفت و اومد
دید واقعا باردارم
بغلم کرد بهش گفتم حالا چیکار کنیم
جوجه تو دلمه زندگیمون رو هنو نساختیم اول راهیم گفت اشکال نداره خدا داده
گذشت و چند روز بعد رفتم سونو
خواستم آزمایش بدم اما گفتم مستقیم برم سونو بهتره
رفتم و دیدم ۶ هفته و ۵ روزمه
صدا قلبش رو برام گذاشت اونجا بود ک انگار دنیا رو بهم داده بودن
از خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
ماجرا از همونجا شروع شد بدو دنبال دکتر و آزمایش و ‌‌....
و صد تا استرس
جواب سونو رو گرفتم و اومدم خونه
همیشه تنها میرفتم دکتر
چون شوهرم هیچ وقت نمی اومد و اصلا کلا خیلی ساده است
از اون روز تموم دل خوشیم شد بچه تو دلم
درسته ک زندگیم هنوز سر و سامون نگرفته بود
خانواده مخالف بچه بودن
من و همسرم کم خون بودیم
همسرم کار نداشت
ولی بازم خدا رو شکر میکردم
استرس ها شروع شد برام
بخاطر کم خونی من و همسرم باید میرفتیم اهواز آزمایش میدادیم نمونه از آب دور جنین
منم ترسو تا حالا هیچ آزمایشی نداده بودم جز آزمایش ازدواج
رفتیم و با هزار بد بختی و ترس آزمایش دادم
و جوابش ی ماه طول می‌کشید تا بیاد

۵ پاسخ

😢😢😢

درخواستم قبول کردی گمت نکنم

بزاررررررررر

بزار😁😁😁

اگه بقیه رو میخواید بگید بزارم دوستان

سوال های مرتبط

مامان هدیه ائمه مامان هدیه ائمه روزهای ابتدایی تولد
ادامه ماجرای داستان بارداری من پارت ۳
......
دوستان اگه میخواید بگید بقیش رو بزارم
جواب آزمایش ی ماه طول می‌کشید تو این یک ماه هر روز گریه میگردم از بس استرس داشتم
همسرم همش بهم میگ فدا سرت مگ من بچه میخام
من تو رو بخاطر بچه نگرفتم
با اینکه همه بهم میگفتن ک همسرم بچه دوست داره ولی اون اصلا نشون نمی‌داد
تو این مدت ک جواب آزمایش باید می اومد هر هفته من سونو میدادم
همش استرس داشتم خدایی نکرده اتفاقی بیفته
کلا دختر استرسی هستم
گذشت و یک ماه تموم شد و روز جواب گرفتن رسید
هر روز زنگ میزدم آزمایشگاه ولی میگفتن فقط حضوری تا رسیدیم ب جواب آزمایش سکته کردم
ک خدا رو شکر مشکلی نبود و گفتن بچه سالمه
اون روز انگار دنیا رو بهم داده بودن
ولی هنوز ماجرا تموم نشده و اصل ماجرا تازه شروع شده
جواب رو گرفتیم و بر گشتیم ابادان
و خبر رو ب خانوادم دادم
خانوادم هم دعوا ک چرا باردار شدی چرا حواست نبود و.....
الان شوهرت کار نداره
هنوز زندگیت معلوم نیست .......
خلاصه خودتون بهتر میدونید دیگ خانواده ها چجورن
منم فقط گرفته بودم ب گریه کلا افسرده شده بودم
چون واقعا ن بیمه داشتیم ن هزینه دوا دکتر
اصلا مونده بودم چیکار کنم چشم باز کردم دیدم ازدواج کردم بعدش دیدم باردارم شوکه شده بودم
سپردم ب بالایی و دیگ میدونستم قراره از این ب بعد همش سختی بیاد سراغم
......
مامان 🌀🩵حسن🩵🌀 مامان 🌀🩵حسن🩵🌀 ۱ ماهگی
من با خانوادم رفته بودم مطب شوهرمم همراهم بود ک جریانو بهش گفتم شوهرم اصرار میکرد دکتر خودم سزارینم کنه میترسید چیزیم همش از بقیه میپرسید درباره دکتر جدیده ک میگفتن ن واقعا کارش خوبه خلاصه روز موعود رسیدو رفتم زایشگاه نامه رو دادم تشکیل پرونده دادم بستری شدم لباس دادن بهم لباسامو عوض کردم بردنم تا برام سوند بزارن ی پرستار اومد یعنی ب طور وحشیانه برام سوند گذاشت خیلی خیلی بد بود باورتون میشه تا قبل بی حسی من درد سوند و سوزش حساس میکردم ازین بگذریم سوند ک گذاشتن بعد رب ساعت چنان درد وحشتناک شروع شد ک اشکم در اومد بود دردش از کمر شروع میشد می پیچید ب شکمو زیر نافم اینقدر درد داشتم ک نمیتونستم پرستارا رو صدا کنم بگم درد دارم تا اینکه ی پرستار داشت در میشد دید دارم اشک میذیزم گفت چته چرا گریه میکنی نمیتونسم بگم اره چشامو بازو بسته کردم ک رفت ب بقیه گفت این درد داره بعد ده پانزده دقیقه امون پرستاره ک سوند وصل کرده بود اومد معاینم ک کرد جیغم در اومد حالا اشکامو بگو همچنان مریخت پرستاره بدون هیچ واکنشی رفت بعد اومد ی دستگاه اورد بهم وصل کرد یکم نگاه کرد ب دستگاه دکترم همین موقع رسید ک گفت امادم کنن تا سزارینم کنن ادامه تاپیگ بعدی
مامان ماهان مامان ماهان ۳ ماهگی
تجربه زایمان #پارت هشتم
ساعت ۲/۵ شد و هنوز جا خالی نشده بود و ساعت ۳ ملاقات بود و اگه تخت خالی نمیشد همسرمم نمیتونست بیاد ملاقاتم و میرفت تا فردا که ترخیص بشم و من فقط خدا خدا میکردم که یه تخت خالی شه و من فقط بتونم ده دقیقه شوهرم رو ببینم که ساعت دقیقا ساعت ۳ گفتن تخت خالی شده و میتونن ببرنم که انگار دنیا رو بهم دادن کم کم اثر بیحسی هم رفته بود و باید خودمو میذاشتم روی یه تخت دیگه و این یکم سختم بود ولی به عشق دیدن همسرم حاضر بودم تحمل کنم. با سختی رفتم روی تخت و پرستار اومدن بردنم و تا در اتاق عمل باز شد دیدم مامانم گفت وای خداروشکر اوردنش و بدو بدو با همسرم اومذن همراهم و خیلی حس خوبی بود که همسرم اومد دستمو گرفت و بوسید و فقط احوالم رو میپرسید(دروغ چرا اگه اول احوال بچش رو میپرسید خیلی ناراحت میشدم😂 ولی وقتی بهش گفتم بچه و چی و اینا گفت هیچی نگو تو برام مهم تری تا بچه. من بچه ی بدون تو رو نمیخوام و من گویا کارخونه قند تو دلم اب شد🤣🤣
مامان مهرسا مامان مهرسا ۴ ماهگی
خب #پارت_دوم

ما ۱۳م ساعت ۶ عصر خوش و خرم رفتم بیمارستان شوهرم کارای بستریمو انجام داد پرسنل بیمارستان فوق العاده مهربون و خوش اخلاق بودن اومدن و هزار تا آزمایش و خون گرفتن و ی رگ گرفتن ک دستم هنوووز کبوده و سرم و وصل کردن یعد شوهرم زنگ زد ک شام چی بیارم گفتم کوبیده 😅🤣خوردیم و حسابی نفخ و باد کردیم بعد پرستار اومد کلی دعوام کرد ک منمنظورم از شام سوپ بود ن کباب گفت بلند شو راه برو تا دفعه کنی ما راه رفتیم ولی فایده ی نداشت که نداشت بعد اومدم قسمت جدید جوکررو دیدم و خوابیدم صب از ۶ بیدار شدم منتظر بودم صدام بزنن برم بالاخره ساعت ۱۱ و نیم صدام کردن پرستار اومد بهم لباس داد پوشیدم و رفتم همه پشت سرم بودن شوهرم مامانم آجیم اينا وقتی رفتم صدای تو اتاق عمل رو شنیدم کل بدنم شروع کرد ب لرزیدن شلوارم درآوردم و ی آقای اومد بی حسی کمرم زد و یهوپاهام داغ داغ شد و خوابیدم رو دیگه نمیدونستم داره چی میشه ک بعد از ۵ دقیقه یا ۱۰ دقیقه صدای گریه ی مهرسا رو شنیدم و شروع کردم ب گریه کردن از ذوق ..ک یهو دیدم خیلی نفسم ب سختی میاد بالا گفتم بهشون و ماسک اکسیژن برام گذاشتن بعد از نیم ساعت آوردنم ریکاوری و نی نیم رو دیدم خداروشکر خدارو هزار مرتبه شکر
بعد چنان بدنم از سرما بشدت می‌لرزید ک شوهرم اومد و کتشو انداخت روم بعد آوردنم تو بخش و برای بار دوم بچه رو گذاشتن بغلم ک بهش شیر بدم...با بدبختی دو سه قطره شیر اومد بهش دادم و مدام گریه میکرد
..
مامان ♥️آوا🧿 مامان ♥️آوا🧿 روزهای ابتدایی تولد
مامان تو دلیم مامان تو دلیم ۳ ماهگی
تجربه ی زایمان #
پارت۲
تا از تخت اومدم پایین ی آب گرم ازم ریخت پاهامو به هم چسبوندم که از ریزشش جلو گیری کنم انگار نمیخواستم باور کنم ولی میدونستم کیسه آبمه که طبق شنیده هام در برنامه گهواره به این اطمینان رسیدم تا اومدم توی سالن که خودمو به سرویس برسونم دیدم همسرم هم بیداره فقط گفتم پاشو کیسه ی آبم پاره شد هول شد و پرید ولی من بهش آرامش دادم و بعد از سر و سامان دادم بخ خودم گفتم آروم باش من باید برم حمام و شیو کنم که تو کتش نرفت ولی گفتم اطمینان دارم اتفاقی نمی افته چون باز تو برنامه گهواره خیلی گفته بودن که اینکار رو کردن ولی سریع انجام دادم و اومدم ی سشوار کشیدم و وسایل تو دلیم رو که عجله داشت بیاد توی بغلم رو جمع کردیم و دقیقا یکساعت گذشت و کم کم من مضطرب شدم که نکنه دیر شده باشه چون تا بيمارستان نیکان شرق ی نیم ساعتی فاصله داشتیم راه افتادیم و چون خانواده های هر دو مون شهرستان بودن شروع کردیم به هر کس که حدس میزدیم بیداره زنگ زدیم و پیام دادیم تا کم کم همه مطلع شدن و اونا هم غافلگیر و با استرس پیگیر میشدن و همه متعجب از اینکه من که ترسو و حساس هستم چطور تونستم اینقدر ریلکس باشم که واقعا با دیدن خانم های قوی تدی گهواره منم شجاع شدم وگرنه فقط می‌نشستم گریه کنم تا بیان جمعم کنن.
مامان توکل مامان توکل ۱ ماهگی
تجربه سزارین پارت پنجم

ریه هام به شدت خس‌خس میکرد ، دستم رو میذاشتم رو سینه کاملا حرکت رو موقع نفس کشیدن حس میکردم، شب دکتر اومد یه سری بزنه گفتم بذار برم خونه گفت بمون صبح میگم متخصص عفونی بیاد. شب شوهرم همراهم بود ، اتاق تک تخته بودم ولی اجازه ندادن بمونه ، و برای اولین بار فهمیدم چرا میگن مامان تازه زایمان کرده نباید تنها باشه ، حس تنهایی وحشتناک بود خیلی گریه کردم.

خلاصه فردا صبح متخصص عفونی اومد گفتم میخوام برم خونه گفت باشه داروهای خوراکی برات مینویسم و اجازه مرخصی میدم.
شوهرم صبح زود اومد گفتم تو فقط برو پیش دخترم ، بالاخره موفق شد دکتر رو ببینه و وقتی فهمیدم دکتر سلیمانیه خیالم راحت شد چون خیلی دلسوزه ، گفت خطر رفع شده ولی ممکنه تا ۱۰ روز بستری باشه.
دکتر خودم اومد و بخیه ها رو چک کرد و اجازه مرخصی داد تا بالاخره ظهر یکشنبه ۱۹ اسفند تنها و بدون دخترم اومدم خونه ، میخواستم‌حداقل پیش پسرم باشم.
پسرم از همون روز دوباره تبش بیشتر شد و از وقتی رسیدم خونه مراقب اون بودم.
مامان تو دلیم مامان تو دلیم ۳ ماهگی
تجربه ی زایمان #
پارت ۴
دکتر شروع کرد و توضیح می‌داد برام که دارم چیکار میکنم و من فقط مغزم خالی بود و اصلا هیچ حسی نداشتم فقط منتظر بودم که دکتر بعد از دو دقیقه گفت لایه آخر برش داده شد و بین خودشون گفتم بچه خیلی بالاس هنوز ،هنوز این جمله تموم نشده بود که بچه رو انداخت رو سینه ام و ی دسته از موهاش چسبید به ملحفه جلوی صورتم ،ی حس غریب ،ناباوری ،کنجکاوی تمام وجودمو گرفت ولی غیر ارادی قربون و صدقه اش میرفتم انگار که اینجوری میخواستم باور کنم تا اینکه ورش داشتم تمیزش کنن و چشمم بهش افتاد و اشکم راه افتاد بعد آوردن گذاشتن روی صورتم و بعد هم دکتر بخیه رو تموم کرده بود و تو دلی من ۸:۵۵دقیقه اومد توی بغلم ،پسر قشنگم رستان عزیزم به دنیام اضافه شد ولی واقعا همه ی دنیام شد.بخیه ام جذبی نبود و تمام عمل من پنج دقیقه هم نبود و بیست دقیقه هم کلا توی اتاق عمل بودم اومدن ما رو بردن ریکاوری اونجا برای اولین بار شیر خورد بعدم رفتیم بخش و من تنها بودم و خبری از خانواده هامون نبود چون خانواده من دوازده ساعت فاصله داشتن خانواده همسر هم شش ساعت ولی پرسنل خیلی همکاری کردن برام شیاف ردن ،لباس بخش رو پوشیدن و پوشک گذاشتن به پسرم رسیدن ،لباس پوشیدن میومدن شیر میدادن تا ساعت نه که خانواده هامون رسیدن و خوشحالیم تکمیل شد از دیدن پدر و مادر و خواهرم در کنار پسرم
تو نبود اونا درگیر گرفتن پرستار همراه بودن که پرسنل گفتن نگیر خودمون هواتو داریم و روز بعد هم دکتر داروساز ،دکتر خودم،دکتر نوزادان،دکتر تغدیه اومدن چکمون کردن و خدا رو طکر همه چیز عالی بود.
مامان رایا مامان رایا ۲ ماهگی
این هشت ماهی که استراحت مطلق بودمو برام بخوبی و خوشی گذشت و ماه 9هم بسلامتی داره میگذره الهی شکر بابت همچی من تو این 9ماه بارداری واقعا اذیت شدم ولی کم نیوردم و بخاطر بچم تحمل کردم این سختیا و استراحت مطلق بودنو واقعا روزای سختی بود واسم همش تو خونه بودم اصلا هیجا نرفتم همش دراز کش بودم یا رو پهلو چپ یا رو پهلو راست دیگه تموم پهلوهام سیاه شدن و واقعا بدنم خشک خشک بود در روز فقط شاید ده دقیقه بلند میشدم اصلا بلند نمیشدم از ترس و تجربه ی اول بارداریمم ک بود واقعا میترسیدم بلند بشم همه ی کارا رو دوش شوهرم بنده خدا بود خدا ازش راضی باشه این 9ماه با من کلی سختی کشید بنده خدا یه هفته سر کار یه هفته خونه پیش من همش غذا ظرف جارو کارا خونه خرید. و مهم تر از همه شنیدن غُرغُرای من تو بارداری واقعا بد اخلاق شدم.یه هفته ی ک شوهرم نبود مادرشوهرم.بنده خدا.و پدر و مادرم و داداشام از شهرستان میومدن پیشم خدا از همشون راضی باشه انشاالله بتونم جبران کنم این همه خوبیشونوخلاصه این هشت ماهی ک گذشت من همش تو خونه فقط دو هفته یا سه هفته یبار برا دکتر میرفتم و بعد دکترم میومدم خونه حتی این هشت ماه رنگ بازارو به چشم ندیدم.خونه بابام نرفتم خونه مادرشوهرم اینا هم ک تو ی خیابون هستیمم نرفتم فقط و فقط بخاطر نینیم همچیو تحمل کردم و همشم با توکل بخدا بوده خدایا صد هزار مرتبه شکر تو تنهاییام همش با خدا دردو دل میکردم و واقعا انرژی خوبی بهم منتقل میشد خدا رو همیشه کنارم حس میکنم تو لحظه لحظه زندگیم بوده هست و خواهد بود.
مامان آیهان 💙 مامان آیهان 💙 ۱ ماهگی
سلام بلاخره روزی رسید که منم از تجربه زایمانم براتون بگم

ساعت ۳ونیم بود دردای ریزی داشتم تا ساعت ۹ونیم شب واقعا دردهام زیاد شده بودن رفتم تامین قبولم نکرد گفت باید بری فردا بیای منم از اونجایی که فشارم بالا بود سریع رفتم فاطمیه اونجا تا بستری بشم و برم زایشگاه شد ساعت ۱وربع شب رفتم اونجا خلاصه لا ی مامایی صحبت کردم که بهم ی ماماهمراه معرفی کرد قرارداد با همسرم بستن و ماماهمراهم رفت من ۲سانت بودم دیگه دکتری که شیفت بود خدا خیرش بده خیلیییی کمکم کرد از ۲سانت رسیدم به ۴سانت البته از ساعت ۱وربع شب تا ۲ونیم فردا ظهرش بعد هم که از اونورم ماماهمراهم اومد ورزش اینا بهم داد تا ساعت ۶عصر معاینه کرد شدم ۵ کیسه ابمو دکتر اومد زد دردای شدیدم یهو شروع شد خلاصه با توپ ورزش کردم شدم یهو ۸سانت حالت سجده رفتم که شدم ۱۰سانت بعد هم که با این دردهای شدید دکتر اومد بالاسرم گفت سر بچه رو داره میبینه با چندتا زور بچه به دنیا اومد که وقتی گذاشتنش رو سینم تمام دردهام از بین رفت حتی دردای بخیه رو هم حس نکردم الانم بخیه هام زیاد اذیتم نمیکنه واقعا از بیمارستان فاطمیه راضی بودم پرسنل خیلی دلسوز ماماهمراهم عالی بود عالیییییی حتی برام اهنگ گذاشت باهم ورزش کردیم گل مغربی هم برام ی عالمه گذاشت واقعا تاثیر داشت راستی زایمان من با آمپول فشار بود انقد نگید زایمان طبیعی سخته خانما من الان واقعا راضی ام درد داره ولی مهم اینکه بعدش هیچ دردی نمیکشی کلا دردهای شدید من تا زایمان کنم ۴۰ دقیقه شد آیهان کوچولوی ماهم ۷ونیم شب به دنیا اومد ۳۷هفته دقیق و با وزن ۳۱۰۰ خداروشکر زردی نداشت تو دستگاه هم نرفت 😍😍
مامان فندوق مامان فندوق ۱ ماهگی
شبش از بس گریه کرده بودم دیگه نا نداشتم ، قبلش هم دکتر اومده بود برام معاینه تحریکی انجام داد یکمی ترشحات خونی داشتم دیگه تو اتاقه هم تنها بودم اجازه ندادن مامانم پیشم بمونه مامانم از روز اول بستری پیشم بود تا روز مرخص شدنم ولی شبا نمیزاشتن ، خلاصه که ساعت یک و نیم دیدم ی پرستار اومد گفت بخواب آن اس تی بگیرم تا گفت سرش داد زدم که نمیزارم ولم کن خستم کردی گفت قول میدم اخریشه دوباره نیم ساعت تحمل کردم به محض اینکه تموم شد گفتم درو ببند می‌خوام بخوابم خواهشاً کسی دیگه تو اتاق نیاد ، ولی اینو بگما پرستارای بیمارستان دنا واقعا پیگیر و مهربون هستند ولی تنها ایرادش اینه که خیلی مقرراتی و رو اصول هستن اکه ی بیمارستان دیگه رفته بودم سریع سز میکردن ، دنا میگه تا زمانی که بدونیم طبیعی میشه طبیعی ، خلاصه ما شب خوابیدیم صبح ساعت شش دوباره شروع کردن به آمپول فشار همون درد ها شروع شد همون درد های کاذب گفتم دکتر کی میاد گفت هشت اینجان ، دکتر ساعت هشت اومد معاینه کرد باز گفت میگم حس نکردی کیسه این می‌ریزه گفتم نه گفت نشتی داری گفت باید کیسه اب رو بزنم منم گفتم فقط ی کاری کن من راحت شم اومد کیسه اب رو سوراخ کرد نگمدبراتون که چقدر حجم آب زیاد با ی بوی خیلی بدی داشت کیسه ابم که خالی شد تمام تنم مخصوصا پاهام افتاد به لرزیدن آنقدر می‌لرزید که گفتم کنترلش دست خودم نیست ، چون از قبل هم به سیاتیکم فشار اومده بود بخاطر اون بود ، ولی کیسه اب رو که زدن زیرمو عوض کردن دردهای اصلی خودم شروع شد حالا آمپول فشار بود درد خودم بود دستگاه هم وصل بود رو کمر بودم درد ها اول از ده دقیقه به ده دقیقه بود درد ها مثلا ی دفعه همزمان کمرت داغ می‌کنه و میزنه به پاهات همراه با فشار زیاد که با هر دردی میمیری و زنده میشی
مامان ۳ قلوها مامان ۳ قلوها روزهای ابتدایی تولد
سوند رو وصل کردن و منتظر بودن اتاق عمل خالی بشه تا منو بفرستن تا اون لحظه آروم بودم یه هو یادم افتاد به شوهرم خبر ندادم🤣گوشی ام نداشتم چون نمیذاشتن تو زایشگاه ببریم رفتم اونجا با کلی خواهش و تمنا یه گوشی گرفتم زنگ زدم بهش گفتم ک اون بدتر از من استرس داشت 😂😂 بعدش ب مامانم گفتم ک اونم خودشو رسوند بیمارستان بعدش منو بردن اتاق عمل بازم اصلاااا استرس نداشتم آرومه آروم بودم ک یه دکتر خیلی جوون باحال اومد بالا سرم من یه هو سردم شد گفتم سردمه گفت اشکال نداره چون بار اولته بعد گف بشین نشستم یه امپول زد تو کمرم ک اینم اصلااا درد نداشت بعد یه هو پاهام گرمه گرم شد بعد دراز کشیدم دیدم به ۵ دیقه نکشید تو چند ثانیه پاهای من شد فلج😅😅
بعد آوردن یه پارچه جلوم کشیدن بعد من بی اختیار اوق زدم هیچی نمیومد ولی اوق میزدم ک یه دارو نمیدونم چی بود زد سریع قطع شد بعد گفتم من هنوز کامل سر نشدم گفت اشکال نداره منتظر میمونیم هر وقت سر شدی شروع میکنیم منم ساده گفتم باشه بعد راحت سرمو گذاشتم 😂😂بعد هی میدیدم من دارم تکون میخورم رو تخت هعی می‌لرزید تخت بعد گفتم دکتر چ خبره چرا انقد من تکون میخورم زد زیر خنده گفت قل اولت به دنیا اومد😍😅واااای منو میگی چشام چهار تا شد گفتم چی میگی ک دیدم پسرمو اورد گف این اولیش پشت بندش دیدم صدای دخترم اومد🥹😍دیگ اینجا بی اختیار زدم زیر گریه و فقط شروع کردم دعا کردن واسه همههههه همرووووو گفتما بعدش آوردن بوسشون کردم سریع بردنشون بعد بخیه اینا زدن و تمامم پیش خودم گفتم همین سزارینی ک میگفتن این بود؟بعدش منو بردن ریکاوری اونجا عین چی داشتم میلرزیدم آوردن دوباره یه دارو زدن ک آروم شدم یه چند ساعتی گذشت بعدش منو بردن بخش
ادامه بعدی...