ادامه ماجرای بارداری من
......تاپیک قبل
شوکه شده بودم ک واقعا باردارم
آخه مگ میشد شوهرم از کار اخراج شده بود
و بخاطر همین با خانواده خودم همیشه بحث داشتیم
گذشت شب شد شوهرم اومد
بهش گفتم ی چی بهت بگم باورت نمیشه
گفت من ی چیز رو باور نمیشه فقط
بهش گفتم دقیقا فکر کنم همون ی چیزه
بهم گقت نه یعنی راستی بارداری
بهش گفتم آره باردارم باور نکرد
رفت بیبی چک گرفت و اومد
دید واقعا باردارم
بغلم کرد بهش گفتم حالا چیکار کنیم
جوجه تو دلمه زندگیمون رو هنو نساختیم اول راهیم گفت اشکال نداره خدا داده
گذشت و چند روز بعد رفتم سونو
خواستم آزمایش بدم اما گفتم مستقیم برم سونو بهتره
رفتم و دیدم ۶ هفته و ۵ روزمه
صدا قلبش رو برام گذاشت اونجا بود ک انگار دنیا رو بهم داده بودن
از خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
ماجرا از همونجا شروع شد بدو دنبال دکتر و آزمایش و ‌‌....
و صد تا استرس
جواب سونو رو گرفتم و اومدم خونه
همیشه تنها میرفتم دکتر
چون شوهرم هیچ وقت نمی اومد و اصلا کلا خیلی ساده است
از اون روز تموم دل خوشیم شد بچه تو دلم
درسته ک زندگیم هنوز سر و سامون نگرفته بود
خانواده مخالف بچه بودن
من و همسرم کم خون بودیم
همسرم کار نداشت
ولی بازم خدا رو شکر میکردم
استرس ها شروع شد برام
بخاطر کم خونی من و همسرم باید میرفتیم اهواز آزمایش میدادیم نمونه از آب دور جنین
منم ترسو تا حالا هیچ آزمایشی نداده بودم جز آزمایش ازدواج
رفتیم و با هزار بد بختی و ترس آزمایش دادم
و جوابش ی ماه طول می‌کشید تا بیاد

۵ پاسخ

😢😢😢

درخواستم قبول کردی گمت نکنم

بزاررررررررر

بزار😁😁😁

اگه بقیه رو میخواید بگید بزارم دوستان

سوال های مرتبط

مامان هدیه ائمه مامان هدیه ائمه ۲ ماهگی
ادامه ماجرای داستان بارداری من پارت ۳
......
دوستان اگه میخواید بگید بقیش رو بزارم
جواب آزمایش ی ماه طول می‌کشید تو این یک ماه هر روز گریه میگردم از بس استرس داشتم
همسرم همش بهم میگ فدا سرت مگ من بچه میخام
من تو رو بخاطر بچه نگرفتم
با اینکه همه بهم میگفتن ک همسرم بچه دوست داره ولی اون اصلا نشون نمی‌داد
تو این مدت ک جواب آزمایش باید می اومد هر هفته من سونو میدادم
همش استرس داشتم خدایی نکرده اتفاقی بیفته
کلا دختر استرسی هستم
گذشت و یک ماه تموم شد و روز جواب گرفتن رسید
هر روز زنگ میزدم آزمایشگاه ولی میگفتن فقط حضوری تا رسیدیم ب جواب آزمایش سکته کردم
ک خدا رو شکر مشکلی نبود و گفتن بچه سالمه
اون روز انگار دنیا رو بهم داده بودن
ولی هنوز ماجرا تموم نشده و اصل ماجرا تازه شروع شده
جواب رو گرفتیم و بر گشتیم ابادان
و خبر رو ب خانوادم دادم
خانوادم هم دعوا ک چرا باردار شدی چرا حواست نبود و.....
الان شوهرت کار نداره
هنوز زندگیت معلوم نیست .......
خلاصه خودتون بهتر میدونید دیگ خانواده ها چجورن
منم فقط گرفته بودم ب گریه کلا افسرده شده بودم
چون واقعا ن بیمه داشتیم ن هزینه دوا دکتر
اصلا مونده بودم چیکار کنم چشم باز کردم دیدم ازدواج کردم بعدش دیدم باردارم شوکه شده بودم
سپردم ب بالایی و دیگ میدونستم قراره از این ب بعد همش سختی بیاد سراغم
......
مامان پندار مامان پندار ۲ ماهگی
تجربه زایمان(سزارین) پارت دوم
رفتم رو تخت دراز کشیدم ۵ یا ۶ تا دانشجو اینتر و رزیدنت اینا ریختن رو سرم سوال پرسیدنو فشار گرفتنو انژوکت وصل کردن اینا نوار قلبم کلا وصل بود بهم یه دوساعتی گذشت شد ساعت ۳ ظهر یه دکتر دیگه اومد بالا سرم سونو هامو نگا کرد جواب ازمایشامو دید فشارمو گفت بگیرن باز فشارم همو رو ۱۶ بود پایین نمیومد یدفعه گفت ختم بارداری من همینجوری متعجب نگاش کردم گفتم ینی چی برام توضیح داد ک فشارت بالاس وزن بچت خیلی کمه خونرسانی بهش داره قط میشه هر لحظه ممکن بچتو از دس بدی بیاریمش دنیا براش بهتره تا تو شکمت بمونه منم گفتم باشه ولی گریه میکردمااا من دوروز قبلش سونو داده بودم سفالیک بودم گفت ببرینش اتاق زایمان طبیعی رفتم اتاق زایمان نگای توپا میکردم رفتم حمام و دستشویشو چک کردم 😂 گفتم میخوام ب همراهم خبر بدین میخوام زایمان کنم گفت خودمون میگیم بخواب میخوام سرم بهت وصل کنیم توش آمپول فشار بزنیم یدفعه دکتر با دستگاه سونو اومد گفت میخوام سونوی آخر ازت بگیرم سونوم گرفت دید شدم بریچ😕😕
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۳ ماهگی
# پارت چهارم. وارد اتاق سونو که شدم دیدم دکتر مرده و موذب شدم ولی می خواستم بفهمم چی شده و اون لحظه برام دیگه مردو زن بودن دکتر مهم نبود دکتر که حال بدمو دید با خوش رویی بهم گفت استرس نداشته باش و شروع کرد به سونو و ازم سوال کرد بچه داری گفتم بله گفت طبیعی حامله شدی یا ن گفتم طبیعی گفت تبریک می گم دوقلو بارداری و من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم چون ن تنها سقط نشده بود بلکه دوقلو بودن و من با خوشحالی به سوالا دکتر جواب میدادم و وقتی تموم شد انگار که پر کشیده باشم خودمو به شوهرم رسوندم و وقتی ذوقمو دید گفت ۸ال بچه خوبه گفتم ن بچه ها خوبن و اون اون لحظه فقط نگام کرد و مات بود و بخودش که امد هزار بار خداروشکر کرد و با خدشحالی از مطب بیرون امدیم ولی یهو وسط خوشحالی این سوال امد توی ذهنم که من می تونم از پس دقلو بربیام می توتم تمام ازادیمو نادیده بگیرم اصلا من عرضه نگه داری دوقلوهارو دارم و یهو کلا ساکت شدم شوهرم هرچی ازم می پرسید من توی دپرسی بودم و هنگ و ترسیده بودم
مامان اهورا👶🏻 مامان اهورا👶🏻 ۱ ماهگی
مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۲ ماهگی
#تجربه_زایمان
خیلی عادی تو همون روزی که دکتر تایم داده بود رفتم بیمارستات پروندمو دادم منو بستری کردن..خیلی استرس داشتم و از اون مادرای پر خطر بودم به خاطر فشارم
بهم کلی داروو اینجور چیزا تزریق میکردن…اصلا خوابم نمیبرد از استرس نزدیک صبح بود خوابم برد و پرستار اومد بالا سرم بازم دارو زد و من بیدار شدم
خلاصه دیگ خوابم نبرد و کم کم صبح شد منم هم خیلی خوشحال بودم هم خیلی پر از استرس… با دوستم همزمان بستری شده بودیم…دکتر اومد اتاق عمل و کم کم وقت صدا زدن رسید..قبل از من دوستمو صدا زدن رفت…تقریبا بعد ۱۰ دیقه منو صدا زدن که برم اتاق عمل..وای وای دیگه از استرس نمیدونستم چیکار کنم اول رفتم سرویس خودمو خالی کردم چونکه دکترم برای شکم اولی ها سوند نمیزاشت…بعد اومدم ک برم به من گفتن رو تخت دراز بکش و منم رو تخت دراز کشیدم و منو بردن..رسیدیم به در اتاق عمل که باز شد و رفتیم داخل و من از رو تخت پاشدم…رفتم تو راه رو یه جا بود اونجا منتظر نشستم…از طرفیم صدای گریه بچه ی دوستم میومد🥹منم چشام پر شد از صدای گریه بچش…خلاصه یه ربع نشستم اونجا و عمل دوستم تموم شد و به من گفتن برم داخل اتاق عمل..منو نمیگی داشتم از استرس میمردم گفتم اول باید برم دسشویی…رفتم دسشویی بعدش رفتم داخل اتاق عمل رفتم رو تخت چند دیقه نشستم…اقا نه میشه به جایی تکیه داد نه جیزی… پاهم دراز کرده بودم از کمر درد داشتم میمردم…حالا دکتر نمیاد🥴چقد برام طولانی گذشت و سخت…من هی منتظر نشستم اینا داشتن همه چیو اماده میکردن برای من…خلاصه دکترم اومد رفت یه گوشه نشست من همچنان همونطوری رو تخت😐
مامان مرسانا مامان مرسانا ۲ ماهگی
دومین متن
بعد از ترکیدن آماده شدیم رفتیم بیمارستان بدون کوچکترین دردی که واقعا خودم میترسیدم هی دعا دعا میکردم که درد بیاد ولی اصلا انگار نه انگار تو طول مسیر ازم چند باری آب به اندازه زیاد ریخت تا برسم بیمارستان رسیدیم و بستریم کردن بیمارستان بهارلو تهران یه اتاق بردن که فقط خودم بودم آوردن بهم سرم وصل کردن و یه آمپول هم از کنار پام زدن و چند تا آمپول هم به سرم ساعت ۱۲:۳۰ بستری شدم تا ساعت ۱:۳۰ تو اتاق تنها حوصلم سر رفت هیچ دردی هم هنوز نیومده بود به ماما گفتم میشه مادرم بیاد حوصلم سر رفت رفت گفت مامانم اومد با آبمیوه و خرما که از قبل گفته بودم بگیرن بعد آروم آروم دردام شروع شد چون مادرم کنارم بود دیگه ماما نموند پیشم می‌رفت چند دقیقه یه بار میومد سر میزد بودن مامانم خیلی خوب بود تا دردام شدید شد ماما گفت برو به شکم و کمرت آب بگیر که این کار خیلی خوب بود درد رو کمتر میکرد با زیادشدن دردام چون از قبل درخواست اپیدورال کرده بودم معاینه کرد گفت فعلا ۳ سانتی باید تا ۵ برسی تا بگم دکتر بیاد بزنه با سختی و تحمل درد زیاد به ۵ رسیدم گفتم بگو بیاد دکتر بزنه که گفتن دکتر تو اتاق عمله گفتیم بیاد دوباره یک ساعت درد افتضاح کشیدم تا دکتر اومد معاینه کرد گفت ۷ سانتی دیگه نمی‌زنم خون ریزی داری شدید وضعیت بچه هم خوب نیست حالا بچه هم نیومده بود جلو هی موقع دردام گفتن زور بزن تا بچه رو بکشیم بیاریم جلو سخت بود ولی خدا کمک کرد از پسش بربیام حدود نیم ساعت تلاش کردن تا بچه رو بیارن جلو بعدش بچه اومد بیرون خدا رو شکر بعد از اومدن بچه تمام دردا تموم شد چون از زایمان قبلیم تا الان ۱۰ سال گذشته بود سر اون خیلی سخت شد و
مامان آریا مامان آریا ۱ ماهگی
پارت آخر
بچه رو نشونم دادن و رفتن بعد نیم ساعت بخیه زدن و این کارا آوردنم تو ریکاوری.اونجا بشدت سردم بود ولی خدا خیرشون بده به محض میگفتم درد داره میاد سراغم بهم مسکن تزریق میکردن دو ساعتی اونجا بودیم بردنم تو بخش مادر و نوزاد.مامانم اونجا منتظرم بودرفتیم تو اتاقم و جاگیر شدم بچم رو برام آوردن چه شیرین بود چه حس زیبایی ایشالا قسمت اونای که آرزوش رو دارن
فرداش دکتر اومد و گفت باید آزمایش بدی انجام که دادن ماما بهم گفت مرخصی و فقط باید جواب رو نشون دکتر بدم ما هم آماده شدیم برا رفتن به خونه جوابش که اومد گلبولای خونم پایین بود گفتن باید بمونی یه ضد حال دیگه.وسایلای که جم کرده بودیم رو دوباره جاگیر کردیم تو کمد.جاریم به همسرم گفت یه شربت مینتو بگیر بیار خرید و تا فردا چن مرتبه از این شربت خوردم فرداش باز آزمایش گرفتن گفتن گلبولات خوب شده ولی باید یه آزمایش ادرار هم بدی.یه ماما لعنت شده اومد ازم آزمایش ادرار بگیره خیلی وحشی بود وحشیانه سون وصل کرد و آزمایش گرفت هنوز بلند نشده بودم تا لباسم رو بپوشم پرده رو زد کنارهمه همراهیا نگاه میکردن.گفتم این چه وضعشه گفت خانم من کار دارم مگه تو یکی هستی خیلی لنده داد بهم و رفت.جواب آزمایش اومد که دکتر گفت پروتیین دفع میکنی.منو بگو فقط اشک میریختم همه دور و بریام رفته بودن فقط من مونده بودم هرچی گفتم من خودم میخام رضایت بدم گفتن نمیشه. باز پرستار صدا کرد که بیاین برا کارای ترخیص انگار دنیا رو دادن بمن مرخص شدیم و اومدیم خونه بمحض اومدنم تو خونه شیرم خوب شد و بچمم سیر شد
مامان آراد🩵🫀 مامان آراد🩵🫀 روزهای ابتدایی تولد
پارت چهار زایمان طبیعی
اومد پیشم و اولین کاری کرد برام رایحه درمانی کرد ک اون منو گیج گیج کرد خواب بودم انگار فقد موقع دردا بیدار میشدم ک هر درد 2 دقیقه طول می‌کشید منو از روی تخت برد پایین و گفت شروع کن لگنتو تکون بده هر موقع درد گرفت تکون نده منم شروع کردم ب تکون دادن ک هر لحظه دردم بیشتر می‌شود و حس دستشویی داشتم گفتم باید برم سرویس گفت برو و وقتی اومدی حالت سجده میشی و چند دقیقه صبر میکنی
وقتی اومدم بیرون تختو برام آماده کرده بود و گاز بی حسی گذاشته بود کنارم حالت سجده شدم و دردا واقعا برام غیر قابل تحمل بود با هر دردی ک می‌گرفت برام گاز میزد حس زور داشتم دوباره گفتم ک باید برم دستشویی گفت پاشو برو رفتم دستشویی و فقد زور میزدم ک یهویی ماما همراهم اومد داخل و دید ک دارم زور میزنم گفت نکن سر بچه تو واژنته من دارم الان موهاشو میبینم اومدم از دستشویی بیرون و گفت برو رو تخت بخواب برای معاینه دکترو صدا زد گفت 20 دقیقه قبل 6 سانت بوده الان حس زور داره دکتر هم اومد منو دید گفت بره رو تخت زایمان ده سانته و سر بچه با ی زور میاد بیرون
و من دردام اونجا تموم شده بود فقد فشاری ک رو واژن و مقعدم بود اذیتم می‌کرد با هر حس زوری ک بهم دست می‌داد با تمومه قدرتم زور میزدم با چند تا زور سر بچه اومد بیرون ک گفتن زور بزن بچه بچرخه دکتر تا منو دید گفت نمیخاد جون نداره دیگ خودم بچه رو میگیرم اونجا بود ک از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار بکنم بچه رو گذاشت رو شکمم و صدای گریش بهترین آهنگ عمرم بود
من بخاطر زور زدن بی موقع تو دستشویی حسابی پاره شده بودم
و کلی بخیه خوردم😑🤦🏻‍♀️
ولی الان درد ندارم و واقعا برام زایمان خوبی بود
امیدوارم همتون ب سلامتی فارغ بشین
مامان فندق مامان فندق ۱ ماهگی
تجربه زایمان سزارین
پارت ۲
خب نشوندنم رو ویلچر و بردنم سمت اتاق عمل رفتیم اونجا ی پسر جون اومد تحویلم گرفت رفتم تو اتاق دیدم یجوریه گفتم واقعا اینجا میخوان عملم کن😅 دیگه هیچی نشستم اومدن امپول بی حسی رو زدن ببینید اصلا درد نداره اصلا استرسشو نداشته باشید انقددددر سوزنش نازکه ک هیچی حس نمیکنید قشنگم بی حس میشید کمتر از ۵ دقیقه من تازه ک زد میگفتم هنوز بی حس نشدما شروع نکنید دیگه کلی میخندیدن میگفتن ما میدونیم کی کارمونو شروع کنیم همشونم مرد بودن فقط دکتر خودم زن بود نمیدونم ساعت چند بود ک شروع کردن عملو ولی انقد همه ی مراحلو تو اینستاگرام دیده بودم از حفظ میدونم الان دارن چیکار میکنن الان کدوم مرحله هستن دکتر بیهوشی بغل دستم بود گفت هر وقت بخوان شروع کنن بهت میگیم گفتم من میدونم شروع کردن الانه ک صدای گریه بچم بیاد میگفت خوب میدونی چی ب چیه ها گفتم از بس فیلماشو دیدم
ببین بهترین حسی ک میتونید تجربه کنید تو کل زندگیتون قطعا و یقینا همین حس مادر شدنه ک تازه وقتی صدای بچتو میشنوی باورت میشه و انگار تو این دنیا نیستی انگار رو ابرایی انگار تو یه رویایی ک اصلا باورت نمیشه برای من ک اینطور بود تاحالا کسی بهم در مورد این حس قشنگ مادرشدن نگفته بود ولی واقعاااا حس خیلی عجیب و دوست داشتنی هست ک اصلا دلت نمیخواد تموم بشه وقتی صدای پسرمو شنیدم انگار منم با اون متولد شدم واقعا از خدا خواستم هرکس ک لیاقت داره از این فرشته های کوچولو مراقبت کنه خدا بهشون بچه بده تا اونام این حسو تجربه کنن چون واقعا حس خیلی قشنگیه و فقط باید خداروشکر کنیم ک خدا ما رو لایق این حس مادر شدن دونسته با تمام سختیاش واقعا میارزه به همه ی حسای خوب دنیا
ادامه پارت بعد😀
مامان ۳ قلوها مامان ۳ قلوها ۲ ماهگی
سوند رو وصل کردن و منتظر بودن اتاق عمل خالی بشه تا منو بفرستن تا اون لحظه آروم بودم یه هو یادم افتاد به شوهرم خبر ندادم🤣گوشی ام نداشتم چون نمیذاشتن تو زایشگاه ببریم رفتم اونجا با کلی خواهش و تمنا یه گوشی گرفتم زنگ زدم بهش گفتم ک اون بدتر از من استرس داشت 😂😂 بعدش ب مامانم گفتم ک اونم خودشو رسوند بیمارستان بعدش منو بردن اتاق عمل بازم اصلاااا استرس نداشتم آرومه آروم بودم ک یه دکتر خیلی جوون باحال اومد بالا سرم من یه هو سردم شد گفتم سردمه گفت اشکال نداره چون بار اولته بعد گف بشین نشستم یه امپول زد تو کمرم ک اینم اصلااا درد نداشت بعد یه هو پاهام گرمه گرم شد بعد دراز کشیدم دیدم به ۵ دیقه نکشید تو چند ثانیه پاهای من شد فلج😅😅
بعد آوردن یه پارچه جلوم کشیدن بعد من بی اختیار اوق زدم هیچی نمیومد ولی اوق میزدم ک یه دارو نمیدونم چی بود زد سریع قطع شد بعد گفتم من هنوز کامل سر نشدم گفت اشکال نداره منتظر میمونیم هر وقت سر شدی شروع میکنیم منم ساده گفتم باشه بعد راحت سرمو گذاشتم 😂😂بعد هی میدیدم من دارم تکون میخورم رو تخت هعی می‌لرزید تخت بعد گفتم دکتر چ خبره چرا انقد من تکون میخورم زد زیر خنده گفت قل اولت به دنیا اومد😍😅واااای منو میگی چشام چهار تا شد گفتم چی میگی ک دیدم پسرمو اورد گف این اولیش پشت بندش دیدم صدای دخترم اومد🥹😍دیگ اینجا بی اختیار زدم زیر گریه و فقط شروع کردم دعا کردن واسه همههههه همرووووو گفتما بعدش آوردن بوسشون کردم سریع بردنشون بعد بخیه اینا زدن و تمامم پیش خودم گفتم همین سزارینی ک میگفتن این بود؟بعدش منو بردن ریکاوری اونجا عین چی داشتم میلرزیدم آوردن دوباره یه دارو زدن ک آروم شدم یه چند ساعتی گذشت بعدش منو بردن بخش
ادامه بعدی...
مامان ماهلین🤍 مامان ماهلین🤍 ۲ ماهگی
پارت 1
سلام
بعد 15روز اومدم تجربه زایمان طبیعی مو بزارم،
روزی من 39هفته و 2روز بودم 14تاریخ زایمانم بود هیچ دردی هم نداشتم
صبح همون روز مامانم زنگ زد که بابام بینیش خون ریزی شدید کرده و خون بند نمیاد ،اصلا نفهمیدم چجوری لباس پوشیدم و رفتیم بیمارستان وقتی رسیدم دیدم پلاستیک پلاستیک دستمال خونی و از گلوش و بینیش عین آب داره خون میاد دیوونه شدم ،اشکم روون شد خلاصه تا ساعت 2یعد از ظهر دکتر اومد و قرار شد عملش کنن من واقعا دیگه نای اشک ریختن نداشتم و ی دلدرد جزئی هم داشتم ک گذاشتم پای زیادی نشستنم ،کم کم دردام داشت شروع میشد و من خبر نداشتم چون گاهی اوقات دلدرد پریودی میگرفت و ول میکرد از اواخر 8ماه ،دیگه تحملش سخت بود اومدم خونه کمی استراحت کنم که بهتر بشم و بابام بستری بود اول درد هام 15دقیقه ای بود شدید میگرفت دیگ اینجا شک کردم ،به شوهرم گفتم
اون کفت بیا بریم بیمارستان اما مان مقاومت میکردم اخه شنیده بودم دردات بگذرونی بری بهتر ، خلاصه دردام سه دقیقه ای شده بود پاشدم با جارو دستی خونه رو جارو کردم ،ظرف هارو شستم ،با هزار بدبختی ی دوش گرفتم و رفتیم بیمارستان ،ساک بچه رو با پتو و بالشت برداشتیم و رفتیم زایشگاه ،مامانم پیش بابام بود چون قرار بود عمل بشه و من تنها بودم زنگ زدم بهش و گفتم دردام شروع شده
اینقدر اون روز روز پر تنشی بود ک باور نمیکرد میگفت تو که ی چند ساعت پیش دردی نداشتی ،دردام اینجا طاقت فرسا شده بود با ناله گفتم مامان بیا من رفتم زایشگاه ،اونم بین منو بابام گیر کرده بود
مامان آنیا🩷 مامان آنیا🩷 هفته چهلم بارداری
مامان 👶🏻🤱🏻 مامان 👶🏻🤱🏻 ۱ ماهگی
شبتون بخیر
8روز بود ک دخترم بدنیا اومده بود هر بار شیر می‌خورد یعنی تقریبا هر دو ساعت یکبار پی پی می‌کرد اسهال بود و بوی بدی میداد داشت دو روز میشد ک اینطوری بود خیلی ترسیده بودم روز جمعه بود و فقط باید می‌بردم بیمارستان راه آهن رفتیم قسمت اورژانس دکتر براش آزمایش مدفوع نوشت اورژانسی اومدیم خونه تا جواب آزمایش آماده بشه شوهرم زنگ زد ک زود آماده شو دکتر گفته باید با بچه بیاد بیمارستان پیش دکتر متخصص شیفت منم با کلی استرس آماده شدم 1ساعتی منتظر اومدن دکتر شدیم دکتر تا دید گفت تو آزمایش خون دیده شده یعنی عفونت داره باید بستری بشه
من ک فقط گریه میکردم و التماس ک بستری نکنید من شنبه بازم آزمایش تکرار کنم شاید اشتباه شده
دیگ دکتر ک دید اینقدر حالم بده فقط علائم خطر بهم توضیح داد و گفت برید خونه اگ اینطوری بود بیاید سریع بیمارستان
دوشنبه نوبت دکتر متخصص گرفتم براش دکترش تا جواب آزمایش رو دید گفت یه آلرژی ساده اس یکسری رعایت ها داره و تا 6ماهگی رفع میشه

فکر کن واسه همین آلرژی ساده میخواستن بچه 8 روزه منو سوزن سوزن کنن و تا 4 روز بهش دارو بدن🙄🙄🙄🙄🙄