ادامه ماجرای داستان بارداری من پارت ۳
......
دوستان اگه میخواید بگید بقیش رو بزارم
جواب آزمایش ی ماه طول می‌کشید تو این یک ماه هر روز گریه میگردم از بس استرس داشتم
همسرم همش بهم میگ فدا سرت مگ من بچه میخام
من تو رو بخاطر بچه نگرفتم
با اینکه همه بهم میگفتن ک همسرم بچه دوست داره ولی اون اصلا نشون نمی‌داد
تو این مدت ک جواب آزمایش باید می اومد هر هفته من سونو میدادم
همش استرس داشتم خدایی نکرده اتفاقی بیفته
کلا دختر استرسی هستم
گذشت و یک ماه تموم شد و روز جواب گرفتن رسید
هر روز زنگ میزدم آزمایشگاه ولی میگفتن فقط حضوری تا رسیدیم ب جواب آزمایش سکته کردم
ک خدا رو شکر مشکلی نبود و گفتن بچه سالمه
اون روز انگار دنیا رو بهم داده بودن
ولی هنوز ماجرا تموم نشده و اصل ماجرا تازه شروع شده
جواب رو گرفتیم و بر گشتیم ابادان
و خبر رو ب خانوادم دادم
خانوادم هم دعوا ک چرا باردار شدی چرا حواست نبود و.....
الان شوهرت کار نداره
هنوز زندگیت معلوم نیست .......
خلاصه خودتون بهتر میدونید دیگ خانواده ها چجورن
منم فقط گرفته بودم ب گریه کلا افسرده شده بودم
چون واقعا ن بیمه داشتیم ن هزینه دوا دکتر
اصلا مونده بودم چیکار کنم چشم باز کردم دیدم ازدواج کردم بعدش دیدم باردارم شوکه شده بودم
سپردم ب بالایی و دیگ میدونستم قراره از این ب بعد همش سختی بیاد سراغم
......

۸ پاسخ

بقیش ترو خدا

حکمت خدارو شکر 🥲

ادامه اش چی شد

اخی😢
بقیش هم بزار

بقیش🥺

بقیش اخی

اوخی چقد دلگیر...بقیش

خب خب بقیه ش🥲🥲🥲🥲

سوال های مرتبط

مامان هدیه ائمه مامان هدیه ائمه روزهای ابتدایی تولد
ادامه ماجرای بارداری من
......تاپیک قبل
شوکه شده بودم ک واقعا باردارم
آخه مگ میشد شوهرم از کار اخراج شده بود
و بخاطر همین با خانواده خودم همیشه بحث داشتیم
گذشت شب شد شوهرم اومد
بهش گفتم ی چی بهت بگم باورت نمیشه
گفت من ی چیز رو باور نمیشه فقط
بهش گفتم دقیقا فکر کنم همون ی چیزه
بهم گقت نه یعنی راستی بارداری
بهش گفتم آره باردارم باور نکرد
رفت بیبی چک گرفت و اومد
دید واقعا باردارم
بغلم کرد بهش گفتم حالا چیکار کنیم
جوجه تو دلمه زندگیمون رو هنو نساختیم اول راهیم گفت اشکال نداره خدا داده
گذشت و چند روز بعد رفتم سونو
خواستم آزمایش بدم اما گفتم مستقیم برم سونو بهتره
رفتم و دیدم ۶ هفته و ۵ روزمه
صدا قلبش رو برام گذاشت اونجا بود ک انگار دنیا رو بهم داده بودن
از خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
ماجرا از همونجا شروع شد بدو دنبال دکتر و آزمایش و ‌‌....
و صد تا استرس
جواب سونو رو گرفتم و اومدم خونه
همیشه تنها میرفتم دکتر
چون شوهرم هیچ وقت نمی اومد و اصلا کلا خیلی ساده است
از اون روز تموم دل خوشیم شد بچه تو دلم
درسته ک زندگیم هنوز سر و سامون نگرفته بود
خانواده مخالف بچه بودن
من و همسرم کم خون بودیم
همسرم کار نداشت
ولی بازم خدا رو شکر میکردم
استرس ها شروع شد برام
بخاطر کم خونی من و همسرم باید میرفتیم اهواز آزمایش میدادیم نمونه از آب دور جنین
منم ترسو تا حالا هیچ آزمایشی نداده بودم جز آزمایش ازدواج
رفتیم و با هزار بد بختی و ترس آزمایش دادم
و جوابش ی ماه طول می‌کشید تا بیاد
مامان هدیه ائمه مامان هدیه ائمه روزهای ابتدایی تولد
ادامه داستان بارداری من پارت ۵
از همون موقع بدبختی های من شروع شد
دعوا و هرج و مرج
داد و بیداد
تو خونه خانوادم
من با همسرم
اصلا معلوم نبود چی ب چیه
همش تنها میرفتم دکتر یا برای دکتر باید ب خواهر شوهرام و پدر شوهرم میگفتم ک منو ببرن
خیلی سختی کشیدم
شوهرمم همش فکرش کارش بود
گلا خیلی آدم بیخیال و سردی هستش
استرس استراحت مطلق و دهانه کم و گم خونی و دارو و درد و ... همش رو خودم تنها کشیدم
بدون اینکه کسی همراهیم کنه
تو کل زندگیم همش خودم تنها بودم چ خرید خونه چ بقیع چیزا
الان سر بچمم تنهام
خدا ب خیر کنه همه چیز رومیخوام برام از ته دلتون دعا کنید ک همه چی خوب بشه برام

تو ۲۴ هفته گفتن طول سرویکس کم مجبور شدم بشینم تو خونه و جایی نرم همش تو خونه بودم شوهرمم هیپی نمی‌گفت همش سرش تو گوشیه
بعدش استرس وزن دهی گرفتم همش خوراکی میخورم ک وزن بچه بره بالا
بعدش بهم گفتن تیرویید کم کار دارید .
دیگ نمیدونستم چیکار کنم .
دیونه شده بودم وقتی می اومدم خونه همسرمم هیچی باهام حرف نمیزد
اصلا نمیدونم چش بود
اعصابم از تموم دنیا خورد بود
دلم میخواست بمیرم و این روزا رو نبینم
الانم ک الانه بازم همونه ......
مامان هدیه ائمه مامان هدیه ائمه روزهای ابتدایی تولد
و آخرین پارت داستان بارداری من
همه گذشت و گذشت و گذشت
تا رسیدم ب ۴۰ هفته
تموم سختی ها رو ب جون خریدم
تموم حرف ها رو شنیدم
تموم گریه ها رو کردم
تموم شب بیداری ها رو کشیدم
فقط و فقط بخاطر دو تا چیز
سر پا گذاشتن زندگیم و دخترم ک بسلامتی بیاد بغلم
درسته شوهرم کنارم تو سختی نیست
اما همین ک میبینه حالم بده میاد نازم رو میخره همین ک نگرانم میشه
همین ک پیشمه برام ی دنیا ارزش داره
الان همه پل ها رو کنار گذاشتم فقط مونده زایمان
ک بیام پارت زایمان و تجربه زایمان رو براتون بزارم
ازتون میخام فقط برام دعا کنید
مث خواهرتون شاید خیلیاتون جای مادرم باشید تو گهواره
ولی همتون برام عزیز هستید
تنها کسایی هستید ک همیشه کنارم بودن و باهاشون حرف زدم
الان فقط منتظر زایمانم هستم
درسته موجودی کارتم ۱۵۰ تومنه ولی برام مهم نیست
چون میدونم خدا باهامه
میدونم شوهرم الان موجودی کارتش کمتره از منه
میدونم چون زندگی سختی خودش رو داره
فقط میخام برام دعا کنید ک راحت زایمان کنم
یاعلی
مامان ♥️آوا🧿 مامان ♥️آوا🧿 روزهای ابتدایی تولد
رفتم ب پرستار با اون حالم خبر دادم تا صبح ساعت ۷ ک بردنم برا بخش زایمان همش اومدن معاینه م کردن منم همش درد میکشیدم تا ساعت هشت صب با کلی معاینه ب زور ۲سانت باز شده بودم🥺ک ساعت ۱۱ ظهر بردنم اتاق عمل کیسه آبم رو پاره کردن و من تا ساعت ۱۲و ۲۰ دیقه ظهر درد و عذاب کشیدم ۶ سانت باز شدم از بس درد داشتم ب پرستارا گفتم ک بیان برام آمپول بی حسی بزنن هیچکی بحرفم گوش نمیداد و میگفتن قوانین داره گرفتن آمپول بی حسی و قانونش اینه ک ۶سانت باید باز شده باشی خیلی درد داشتم ک بار آخر اومدن برا معاینه گفتن ۶سانت بازه و میتونید بهش آمپول رو تزریق کنید ب عنوان ی مادر و یه همسر تنها دقدقه م ترس از تنها شدن همسرم و دخترم بود و الا خیلی عذاب کشیدم آمپول رو ک زدن تقریبا ماما آومد معاینه و داد زد رو سر پرستارا گفت ک فول شده بدوید بچه الان میاد وای خدا با اینکه ۹سانت رو باز بودم بچه م نمیومد ک مجبور شدن تا سمت لگنم رو پاره کنن خلاصه پاره پاره شدم و داشتم میمردم ک ساعت ۱۲و ۴۵ دیقه دختر قشنگم آوا خانوم پا ب دنیامون گذاشت و دنیامون رو قشنگ تر کرد🫢 بچه ها من سر بارداری اولم ن زجر کشیدم ن عذاب ن اینک اذیت شدم ولی سر بارداری آوا از اول بارداری عذاب کشیدم و اذیت شدم تا ب دنیا آومد واقعا خیلی سخت بود عذاب آور بود زایمانم خیلی خیلی درد و عذاب کشیدم 🥹🥹🥹ولی واسه ی همه سر زایمانم با اون حال خیلی خرابم دعا کردم چه برا مامانا باردار چه برا آقدامی ها ایشالا دامن همه ی چشم انتظارا هم ب زودی سبز بشه و لبشون خندون شه🤗🤗🤗اینم از تجربه زایمانم بچه ها من ن کاری کردم ن چیزی کیسه آبم خود ب خود پاره شد و کارمم ب ختم بارداری نکشید و اینکه برا دخترمم دعا کنید چون دخترم تو دستگاهه🥺🙏🙏🙏
مامان فندق مامان فندق ۳ ماهگی
پارت پنجم زایمان

مامانم این وضعیت دیگ گفت ک ن این روند زایمان نیست عصبی شده بود چون واقعا داشتم از بین میرفتم زنگ زد ب شوهرم گفت ک بیا اینجا بگو یا مرخصش کنید یا باید بره عمل خلاصه با کلی دعوا و بحث گفتن منتظر بمونید دکتر بیاد از اتاق عمل تا باهاش صحبت کنید خود پرستارا خیلی ترسیده بودن چون حالم بدتر شده بود فقط حساسیت نشون میدادم ب داروها تا دکتر آمد جلوش گرفتن اول گفتن ک ابن مریض از دیروز بستری و هیچ روندی نداشته فقط داره عوارض نشون میده دکتر آمد توی اتاق بخاطر اینکه زیر میزی بگیره سخت گفت ک ن طبیعی ۳و۴ روز هس عادی درد بکشی مامانم کلی التماسش کرد برا عمل خودم با اینکه صدام بالا نمیومد داشتم میمیردم بهش گفتم هر چی بخای میدم فقط ببرم دارم میمیرم گفت باش واریز کنید ک بگم امادش کنن خلاصه امدن بهم سون و اینا وصل کردن هنوزم معاینه ام میکردن من جیغ میزدم ولم کنید کشتیدم دیگ
بعد تا ساعت ۷ طول کشید من همچنان از هوش میرفتم از درد شدید تا امدن بردنم کلی حالم بد بود متنفر شده بودم از همه
رفتم اتاق عمل گذاشتنم روی تخت باریک و آماده ام کردن دکتر بیهوشی با ی آمپول باید از کمر بیحس میکرد اما وقتی مشت زد دید من واقعا حس کردم گفت ک ی آمپولفایده نداره یکی دیگ زد تو نخاع سریع خوابوندنم دستام بستن پرده سبزی گذاشتن جلوم سرم بردن پایین تر از تخت
قشنگ حس میکردم لایه ب لایه شکم داره پاره میکنه ب ثانیه نکشید صدا گریه بچه آمد بچه با کیسه اب کشیدن بیرون و خیلی هم شکم پاره کرده بودن بعدا بهم گفت بخاطر معاینه ها رحمت جا ب جا شده بود در اصل خیلی کمتر از این باید باز میشد شکمت وقتی کیسه اب زد پاره کرد ابش ریخت رو پام حسش کردم
مامان هاکان💙 مامان هاکان💙 ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۱
من توی ۴۱هفته و ۳روز رفتم بیمارستان معاینه کرد گف ۱ درجه باز شده ختم بارداری دادن بستری شدم ی اتاق تنها بودم اومدن باز معاینه کردن گفتن ۲فینگر دیر پیشرفت کرده ایزی وصل کنین( سوند داخل رحمم ) بدترین درد دنیا روی همین ایزیه بود ک افتادم ب لکه بینی آبریزش ایزی ک فقط داد میزدم میگفتم کیی میشه من از این بیمارستان راحت بشم اومدن باز معاینه کردن گفتن با ایزی شده ۳ درجه ک خودشون زنگ زدن ب ماما همراهم اومد ورزش داد دردام کنترل میشد اوکی بود تا این ک اومدن باز معاینه کردن گفتن ۲درجه من خودمو باختم چون ی روز تمام تو بیمارستان بودم هنوز زایمان نکرده بودم توی اون روز ی دوز ب من سرم فشار زدن من بدترین درد زایمانو سپری کردم ولی روی ۲درجه مونده بودم شب ساعت ۱۲ ی دوز سرم فشار قطع شد صبح ساعت ۶ دوباره شروع کردن ب سرم فشار باز دردام زیادتر شد من روی ۲ درجه بودم میومدن معاینه تحریکی میکردن خونریزی میکردم میگفتن باید طبیعی بدنیا بیاری من افسردگی گرفته بودم