ادامه داستان بارداری من پارت ۵
از همون موقع بدبختی های من شروع شد
دعوا و هرج و مرج
داد و بیداد
تو خونه خانوادم
من با همسرم
اصلا معلوم نبود چی ب چیه
همش تنها میرفتم دکتر یا برای دکتر باید ب خواهر شوهرام و پدر شوهرم میگفتم ک منو ببرن
خیلی سختی کشیدم
شوهرمم همش فکرش کارش بود
گلا خیلی آدم بیخیال و سردی هستش
استرس استراحت مطلق و دهانه کم و گم خونی و دارو و درد و ... همش رو خودم تنها کشیدم
بدون اینکه کسی همراهیم کنه
تو کل زندگیم همش خودم تنها بودم چ خرید خونه چ بقیع چیزا
الان سر بچمم تنهام
خدا ب خیر کنه همه چیز رومیخوام برام از ته دلتون دعا کنید ک همه چی خوب بشه برام

تو ۲۴ هفته گفتن طول سرویکس کم مجبور شدم بشینم تو خونه و جایی نرم همش تو خونه بودم شوهرمم هیپی نمی‌گفت همش سرش تو گوشیه
بعدش استرس وزن دهی گرفتم همش خوراکی میخورم ک وزن بچه بره بالا
بعدش بهم گفتن تیرویید کم کار دارید .
دیگ نمیدونستم چیکار کنم .
دیونه شده بودم وقتی می اومدم خونه همسرمم هیچی باهام حرف نمیزد
اصلا نمیدونم چش بود
اعصابم از تموم دنیا خورد بود
دلم میخواست بمیرم و این روزا رو نبینم
الانم ک الانه بازم همونه ......

۶ پاسخ

خونه خودت خریدی؟

حالا هم اوایل ازدواجت هست سخته هنوز باهم کنار نیومدید و این هم از شانس افتاده به بارداریت یه زمانی ک مادر بی دلیل اصلا دنبال ناز کردن هست و این دوران خیلی سخت و پر از چالشه سعی کن با شوهرت حرف بزنی اونم تو شرایط سختی هست اونم درک کن ولی باید تورو همراهی کنه شما دیگ وقت ندارید و نزاشتید ک برای همدیگه ناز کنید و بچه باشید که اینا تو رابطه عادی و طبیعیه ولی باید بزارید کنار چون از زمانی ک بچه بوجود میاد تمام حواس پدرومادر رو باهم می‌خواد

من الان داستانتو خوندم یه چیزی رو بهت دوستانه میگم من کارشناسی رشته روانشناسی میخونم پس ناراحت نشو
ببین اولین اشتباهت این زود آوردن بچه بود چون اونجوری ک نوشتی خودت خواستی خودشم تو اولین روزای زندگیت ببین همسرت تو هر چقد باهاش دوران دوستی داشته باشی دوران نامزدی داشته باشی وقتی وارد خونه خودتون میشید میرید زیر یه سقف به کل اون آدم تغییر میکنه میشید مثل دوتا بچه ک دوس دارن نا خود آگاه بهم بپرن پس تا یکسال اول زندگی دعوا زیاده حتی برای خود من هم اینجوری بوده پس از تجربه هم بهت میگم ن فقط علم پس تو باید اوایل زندگیت حالا به کار نداشتن و این چیزای شوهرت کاری ندارم ولی اول زندگیت نباید سریع گیر میدادی به ریختن داخل چون بالاخره بچه میشه حتی با یکبار هم امکان داره شما از سر لج و لجبازی گفتی باید بریزی یه چیز بچگونه ک این خودش باید اول حل می‌شد بعد اقدام میکردی چون بچه داری الکی نیست سخته تو باید میدیدی شوهرت میتونه باهات کنار میاد قبل از همه چیز باید میرفتی دکتر زنان تا همه شرایط بارداری رو برات میگفت ک البته الان همه میدونن طول سرویکس و استراحت مطلق ضربان قلب آب دور جنین همه اینا تو بارداری امکان پیش اومدنش هست بخاطر همین اول باید شوهرت و شرایطت رو میسنجیدی بعد اقدام میکردی

الان شما۴۰هفته هستی؟

بچه ب دنیا بیاد خوب میشه همسرت

چرا با همسرت صحبت نمیکنی
خیلی برات ناراحت شدم عزیز دلم

سوال های مرتبط

مامان دلانا❤️ مامان دلانا❤️ روزهای ابتدایی تولد
و بالاخره رسیدیم به ۳۶ هفتگی...خدافظ استراحت مطلق، شیاف،خونه نشینی،استرس،افسردگی....خدایاشکرت شکرت شکرت😍😍😍
میخوام از تجربه کم بودن طول سرویکسم بگم واستون:
تا پنج ماهگی همه چی خوب بود من خیلی عادی زندگی خودمو داشتم همه فعالیتی میکردم خونه تکونی خرید سیسمونی پله رابطه همه چی...دیگه تو ۲۵ هفته بودم که کم کم کمردرد و دردای واژن اومد سراغم رفتم سونو گفت طول سرویکس شده ۲۷...خلاصه از ۲۵ هفتگی زندگی من تغییر کرد شد همش و همش استراحت مطلق خیییلی بهم سخت گذشت هر روزش اندازه هزار روز واسم میگذشت هر روز کم میاوردم گریه میکردم افسرده شده بودم از خونه نشینی تموم بدنم درد میکرد از بس خوابیده بودم همش پشیمون بودم از بارداری ولی خب چاره ای جز تحمل نداشتم خدا کمکم کرد و با استراحت و شیاف رسیدم به هفته امن ولی از من به شما نصیحت توروخدا از اولش رعایت کنید که مثل من نشید استراحت مطلق و خونه نشینی خیلی طاقت فرساست من که خیلی سختی کشیدم تا رسیدم به اینجا🥲🥲🥲
مامان هدیه ائمه مامان هدیه ائمه ۱ ماهگی
ادامه ماجرای داستان بارداری من پارت ۳
......
دوستان اگه میخواید بگید بقیش رو بزارم
جواب آزمایش ی ماه طول می‌کشید تو این یک ماه هر روز گریه میگردم از بس استرس داشتم
همسرم همش بهم میگ فدا سرت مگ من بچه میخام
من تو رو بخاطر بچه نگرفتم
با اینکه همه بهم میگفتن ک همسرم بچه دوست داره ولی اون اصلا نشون نمی‌داد
تو این مدت ک جواب آزمایش باید می اومد هر هفته من سونو میدادم
همش استرس داشتم خدایی نکرده اتفاقی بیفته
کلا دختر استرسی هستم
گذشت و یک ماه تموم شد و روز جواب گرفتن رسید
هر روز زنگ میزدم آزمایشگاه ولی میگفتن فقط حضوری تا رسیدیم ب جواب آزمایش سکته کردم
ک خدا رو شکر مشکلی نبود و گفتن بچه سالمه
اون روز انگار دنیا رو بهم داده بودن
ولی هنوز ماجرا تموم نشده و اصل ماجرا تازه شروع شده
جواب رو گرفتیم و بر گشتیم ابادان
و خبر رو ب خانوادم دادم
خانوادم هم دعوا ک چرا باردار شدی چرا حواست نبود و.....
الان شوهرت کار نداره
هنوز زندگیت معلوم نیست .......
خلاصه خودتون بهتر میدونید دیگ خانواده ها چجورن
منم فقط گرفته بودم ب گریه کلا افسرده شده بودم
چون واقعا ن بیمه داشتیم ن هزینه دوا دکتر
اصلا مونده بودم چیکار کنم چشم باز کردم دیدم ازدواج کردم بعدش دیدم باردارم شوکه شده بودم
سپردم ب بالایی و دیگ میدونستم قراره از این ب بعد همش سختی بیاد سراغم
......
مامان 🌸گیسو🌸 مامان 🌸گیسو🌸 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین تو بیمارستان خصوصی..... پارت ۱
خب من تو کل بارداریم همش تحرک داشتم و یجا بند نبودم😁کلا مدلم اینطوریه ...از هفته ۳۶ انگاری درد داشتم و همش یجوری بود انگار دلم میخواست زور بزنم ب دکترم ک گفتم با امپول قرص کنترلش کرد تا دقیقا ۳ خرداد ک بشه ۳۸ هفته عملم کنه چون بیشتر میگفت ریسکه وقتی طبیعی نمیخوای....
خلاصه من نامه سزارینمو چهار شنبه ۳۱ اردیبهشت گرفتم و رفتم پرونده تشکیل دادم بیمارستان.قرار شد شنبه ساعت ۶ صبح بستری بشم و ساعت ۸ صبح عملم بود...
اومدم خونه دوش گرفتم مامانمو خواهرم اومدن کمک خونه تمیز کردیم.عصری مامانم و خواهرم رفتن گفتن ما بریم وسایمونو بیاریمو بیایم.حالا منم گوشیم خراب شده بود همون صبحش انتن نمیداد.عاقا شوهر من رفت اینارو برسونه و بیاره من یهو درد پریودی گرفتم شدید رفتم سرویس دیدم یهووو ی عالمه اب گرم داره ازم میریزه.گفتم ای وااای کیسه آبممم.حالا من تنها تو خونه بدون گوشی.همون لحظه خدا انگار خواهر شوهرمو رسوند اومد تو حیاط صداشو ک شنیدم گفتم بدو بیاااا.اول ب دکترم زنگ زدم گفت بیا بیمارستان بعد ب شوهرم گفتم اونم اونم سریع لباسامو عوض کردم و از زیر قران رد شدیم و رفتیم سمت بیمارستان...من فقط نگران این بودم ک نکنه برا بچم اتفاقی بیوفته حالا شما فکر کن غروب جمعهههه تو ی شهر توریستی چقدر میدونه ترافیک باشههه......
مامان هایلین💛لیا مامان هایلین💛لیا ۱۴ ماهگی
رفتم سریع ب شوهرم گفتم خون ازم اومده و درد زایمانه شوهرمم گفت خودتو حاظر کن بریم چون بچه کوچیک داشتم و بدون خودم هیچی نمیخوره و نمیخوابه گفتم دردام و خونه تحمل میکنم شد ۴ زنگ زدم مادرم و پدرم اومدن دنبالم منو بردن زایشگاه دردام دیگ خیلی زیاد شدن
بیمارستان پنج دقیقه با خونه مون فاصله داره تو بیمارستان دو بار نشستم زمین داد میزدم و گریه میکردم از شدت درد رفتم تو زایشگاه دم در همش گریه‌میکردم خیلی همراه اونجا بودن گریه میکردم دلشون برام میسوخت رفتم تو گفتم درد دارم گفتن سریع برو رو تخت معاینت کنیم رفتم همش گفتم چند سانتم میگفتن مگ متخصصی همش میگفتم توروخدا زیادم مونده همش میگفتن حرف نزن خانم تو خونه دستشویی داشتم خدا رحم کرد دستشویی نرفتم هی رفتم زایشگاه سریع شرمنده دستشویی کردم رو میز گفتن فول شدی رفتم اتاق زایمان با چند تا زور بدنیا اومد سریع بچم دستشویی کرد خدا رحم کرد ک بدنیا اومد
اینو بگم ک بخیه هام خیلی اذیتم کردن اصلا بی حسی نشدم
بمونه به یادگار
به وقت ۳۷ هفته و ۴ روز


۴۰۴/۱/۱۶
مامان هدیه ائمه مامان هدیه ائمه ۱ ماهگی
ادامه ماجرای بارداری من
......تاپیک قبل
شوکه شده بودم ک واقعا باردارم
آخه مگ میشد شوهرم از کار اخراج شده بود
و بخاطر همین با خانواده خودم همیشه بحث داشتیم
گذشت شب شد شوهرم اومد
بهش گفتم ی چی بهت بگم باورت نمیشه
گفت من ی چیز رو باور نمیشه فقط
بهش گفتم دقیقا فکر کنم همون ی چیزه
بهم گقت نه یعنی راستی بارداری
بهش گفتم آره باردارم باور نکرد
رفت بیبی چک گرفت و اومد
دید واقعا باردارم
بغلم کرد بهش گفتم حالا چیکار کنیم
جوجه تو دلمه زندگیمون رو هنو نساختیم اول راهیم گفت اشکال نداره خدا داده
گذشت و چند روز بعد رفتم سونو
خواستم آزمایش بدم اما گفتم مستقیم برم سونو بهتره
رفتم و دیدم ۶ هفته و ۵ روزمه
صدا قلبش رو برام گذاشت اونجا بود ک انگار دنیا رو بهم داده بودن
از خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
ماجرا از همونجا شروع شد بدو دنبال دکتر و آزمایش و ‌‌....
و صد تا استرس
جواب سونو رو گرفتم و اومدم خونه
همیشه تنها میرفتم دکتر
چون شوهرم هیچ وقت نمی اومد و اصلا کلا خیلی ساده است
از اون روز تموم دل خوشیم شد بچه تو دلم
درسته ک زندگیم هنوز سر و سامون نگرفته بود
خانواده مخالف بچه بودن
من و همسرم کم خون بودیم
همسرم کار نداشت
ولی بازم خدا رو شکر میکردم
استرس ها شروع شد برام
بخاطر کم خونی من و همسرم باید میرفتیم اهواز آزمایش میدادیم نمونه از آب دور جنین
منم ترسو تا حالا هیچ آزمایشی نداده بودم جز آزمایش ازدواج
رفتیم و با هزار بد بختی و ترس آزمایش دادم
و جوابش ی ماه طول می‌کشید تا بیاد
مامان Mohammad hiva مامان Mohammad hiva ۱ ماهگی
سلام خانوما کسی تجربه داره که بچه ش crp داشته باشه
ینی پروتئینش بالا بوده باشه
پسر من ب دنیا اومد الکی مشکل قلب ریوی گذاشتن روش ولی بعد فهمیدن که crp داره ینی پروتئینش بالاس که بردیم بیمارستان بستری کردیم و از ۲۶ شد ۶
چون زایمان کردم و خونه نرفتم و همش بیمارستان بودم اعزام شدیم بیمارستان شهر دیگ و تنها اونجا با بچم بودم چهار روز اونجا آنتی بیوتیک گرفت که اومد پایین و گفتن زیر ده باشه ینی خوب شده و با رضایت آوردیم خونه پسرمو‌ چون دیگ اومده بود زیر ۱۰ و دکتر میخواست یه روز دیگ نگه داره نتونستم تو رو خدا قضاوت نکنید که یه روز دیگ می موندی و فلان بخدا اونجا داغون شده بودم دو هفته تو بیمارستان ها بودم نخوابیده بودم اصلا
وقتی پسرم از آی سی یو در اومد رفتیم بخش نوزادان پرستار رسیدگی نمی‌کرد و منم گفتم خوب شده الکی نگه ندارم ینی پسرم انقد بالا آورده بود منم نمی‌دونستم چیکار کنم پرستار صدا زدم فقط نگام کرد دیگ نیومد بگه چی شده
ب نظرتون بالا نمیره دیگ crp؟ کشی می‌دونه بگه تو رو خدا