قسمت سوم
رها
و ما دو ماه بعد کردیم و همان شب ک عقد کرده بودیم اقدام را شروع کردم .
دکتر گفته بود بعد از ۶ ماه سونوگرافی بشم ک مجدد کیست نساخته باشم اما من از ترس پیگیری نکرده بودم.
تقریبا ۵ ماه از اقدام من گذشته بود و خانواده همسرم از همون اول در جریان اقدام ما بودن و هر ماه نزدیک پریودی من ک میشد میگفتن:
- مژه هات جفت شده
- عقب ننداختی؟
- شما کار سنگین نکن شاید باردار باشی
- رنگ و روت پریده خبریه؟
- پف کردی بی بی چک زدی؟
و و و … تا اینکه کم اعصابم خورد شد و رفتم دکتر و سونو و ازمایش و فهمبدم دو تا کیست بزرگ در اوردم که مانع بارداریم شدن .
۳ ماه متوالی قرص جلوگیری خوردم ، مجدد اقدام رو شروع کردم و در ابن کدت خانواده همسرم کم کم شروع به زخم زبون زدن کردن ..
کیست ها برطرف شدن و مجدد اقدام رو شروع کردم و دو ماه بعد مجدد کیست ساختم و این بار ۴ ماه قرص جلوگیری خوردم و همچنان زخم زبون …
ماه اخر بود که یه روز همسرم با عصبانیت اومد خونه و گفت تو چرا به من نگفتی یه تخمدان نداری!؟
در حالی ک اصلا همچین چیزی صحت نداشت و من توی شوک بودم ک ابن حرف از کجا اومده!
یه هفته بحث و دعوا که بیا بریم سونو بدم خودت ببینی ک من تخمدانهامو دارم اما نه قبول میکرد نه حرفشو پس میگرفت منم زدم زیر همه چیز و گفتم دیکه بچه نمیخوام! از کسی که نه اعتماد داره نه حاضره کاری کنه بچه نمیخوام از ترسش اومد و با هم رفتیم سونو دادم وقتی دکتر گفت ایشون مشکلی ندارن شاد شد انگار واقعا منو باور نداشت و این بیشتر اذیتم کرد.

تصویر
۶ پاسخ

از همون اول نباید ب خانواده شوهر میگفتین تو اقدامین ....
ی مسئله کاملا زناشوییه ...

من چقدر برام عجیبه ک ب خونواده همسرت گفتی اقدام کردیم
منو همسرم هیچ وقت نشد راجب بچه دار شدنمون پیششون حرف بزنیم چه برسه به اقدام کردنمون

عقد و عروسی باهم ؟ یا در دوره عقد میخواستی بچه‌دار شین؟ خونوادت مشکلی نداشتن با این قضیه اگه تو عقد بچه دار میشدین؟‌
من تازه تاپیکاتو خوندم بعضی چیزا برام‌سوال شد شرمنده

الهی شکر ک بارداری

عزیزم 🥲🥲💝

چقدر خونواده همسرت روشن فکرن

سوال های مرتبط

مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت ششم
رها
تو همون دوران با یه متخصص‌رژیم اشنا شدم و شروع کردم به رژیم گیاهی و این موضوع باعث شد من ۶ کیلو وزن کم کنم و مجدد همه حرف بزنن که برای بچه دار شدن لاغر کرده و … ولی سعی کردم برام مهم نباشن یعنی اینطور وانمود میکردم اما ، راستش …. مهم بودن و منو از درون نابود میکردن .
تو یک ماه یکی از کیست هامو از بین ببرم اما همچنان پک آندومتریوزم سر جاش بود و مادامی که اون گوشه ی عکس های سونو خودنمایی میکرد، من پر از استرس بودم و همین باعث میشد نه باردار بشم نه کیستم درمان بشه.
بعد از ۳ ماه ک نتیجه ندیدم خسته شدم و رژیم رو رها کردم و تصمیم گرفتم تحت نظر پزشک اقدام کنم.
پزشک اول امپول های سینال اف داد و مجدد در کنار پک اندومتریوزم یک کیست هورمونی ساختم و مجدد دو ماه قرص ال دی خوردم و دفع که شد باز سینال اف زدم و باز هم نشد … این بار همسرم وقتی دید کاملا روحیمو باختم و تمام دختر عمو و خاله و .. هر کسی ک بعد از من ازدواج کرده بودن یکی یکی خبر بارداریشون به گوشم میرسید منو چقدر افسرده تر میکرد، رضایت داد که آی وی اف کنیم. اما خودم از عمق وجودم ناراحت بودم از این موضوع ولی چاره ای نداشتم.
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت چهارم
رها

شب که خوابید رفتم سراغ موبایلش و فهمیدم از مدارک پزشکیم بدون اطلاع من عکس گرفته و یکی از برگه ها مربوط به قبل از عمل کیستم بود که دکتر نوشته بود احتمال از بین رفتن تخمدان و اون هم بی هیچ سوالی علت باردار نشدنم رو نداشتن تخمدان میدونست.
انگار که من احمق بودم که این همه دارو مصرف کنم و اقدام کنم در حالی که تخمدانی وجود نداشت! اصلا کیست ها کجا ساخته میشدن اگر تخمدان نداشتم؟
بگذریم از دلم که در نیاورد خودم خودمو آروم کردم و به مسیرم ادامه دادم ..
وقتی قرص ها تموم شدن سونو دادم که فهمیدم که نه تنها کیست ها خوب نشدن بلکه اینبار یه پک ۳ تایی کیست اندومتربوز ساخته بودم که باعث چسبندگی شده بود و …
انگار تمام ترس هایی که پشت سر گذاشته بودم اومدن جلوی چشمام !
و حالا پروسه‌ی سنگینی پیش رو داشتم، قطعا مجدد باید عمل میکردم، درد میکشیدم، اولین باری ک باید راه میرفتم و …
وقتی اومدم خونه دیر وقت بود و به همسرم چیزی نگفتم اینقدر حالم بد بود که مستقیم رفتم توی اتاق و شروع کردم به نماز شب خوندن و چله برداشتم.
گقتم شاید معجزه شد و با کیست باردار شدم.
اینقدر گریه کردم سر نماز که همسرم بدون اینکه بدونه تو دل من چه ترسی به جونم افتاده با من نشست به گریه .
اون شب رو یادم نمیره .. مثل روزی بود که تو مطب دکتر به من گفتن ممکنه تخمدانت رو برداریم و بارداریت پر ریسک بشه . من از عمق وجودم گریه میکردم از عمیق ترین مکان قلب شکستم …
مامان هدیه ائمه مامان هدیه ائمه ۲ ماهگی
ادامه ماجرای بارداری من
......تاپیک قبل
شوکه شده بودم ک واقعا باردارم
آخه مگ میشد شوهرم از کار اخراج شده بود
و بخاطر همین با خانواده خودم همیشه بحث داشتیم
گذشت شب شد شوهرم اومد
بهش گفتم ی چی بهت بگم باورت نمیشه
گفت من ی چیز رو باور نمیشه فقط
بهش گفتم دقیقا فکر کنم همون ی چیزه
بهم گقت نه یعنی راستی بارداری
بهش گفتم آره باردارم باور نکرد
رفت بیبی چک گرفت و اومد
دید واقعا باردارم
بغلم کرد بهش گفتم حالا چیکار کنیم
جوجه تو دلمه زندگیمون رو هنو نساختیم اول راهیم گفت اشکال نداره خدا داده
گذشت و چند روز بعد رفتم سونو
خواستم آزمایش بدم اما گفتم مستقیم برم سونو بهتره
رفتم و دیدم ۶ هفته و ۵ روزمه
صدا قلبش رو برام گذاشت اونجا بود ک انگار دنیا رو بهم داده بودن
از خوشحالی نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
ماجرا از همونجا شروع شد بدو دنبال دکتر و آزمایش و ‌‌....
و صد تا استرس
جواب سونو رو گرفتم و اومدم خونه
همیشه تنها میرفتم دکتر
چون شوهرم هیچ وقت نمی اومد و اصلا کلا خیلی ساده است
از اون روز تموم دل خوشیم شد بچه تو دلم
درسته ک زندگیم هنوز سر و سامون نگرفته بود
خانواده مخالف بچه بودن
من و همسرم کم خون بودیم
همسرم کار نداشت
ولی بازم خدا رو شکر میکردم
استرس ها شروع شد برام
بخاطر کم خونی من و همسرم باید میرفتیم اهواز آزمایش میدادیم نمونه از آب دور جنین
منم ترسو تا حالا هیچ آزمایشی نداده بودم جز آزمایش ازدواج
رفتیم و با هزار بد بختی و ترس آزمایش دادم
و جوابش ی ماه طول می‌کشید تا بیاد
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت نهم
رها
بعد از هیستروسکوپی دوماه ال دی خوردم و مجدد سونو شدم و این دوماه هم زمان سوزن درمانی میکردم که مبادا بگن باز هم رحمم اماده نیست و چقدر ادیت میشدم از این سوزن ها … چقدر درد داشتن و همسرم برای اینکه اشک منو نبینه چقدر با اینکه مخالف بود با طب سنتی هزینه میکرد .
گوش های من پر از سوزن بودن دست ها و پاهام پر از سوزن بودن و روزی۱۰ باز باید سوزن ها رو فشار میدادم تا جریان خون در بدنم ببشتر بشه .. و در کنارش رفتم مطب سنتی زالو انداختم روی تخمدان هام و رحمم با اینکه حالم را بد میکرد اما همه چیز را به جان خریده بودم .
دوماه تمام شد و با امید رفتم سونوگرافی ، بگذریم از درد سونوگرافی هایی که در طول این چند ماه میکشیدم، مخصوصا زمانی که امپول های تخمک سازی میزدم و تخمدان های من بزرگ شده بودن و من یک روز در میون توی سونوگرافی بودم و اون ها بدون در نظر گرفتن درد مراجع کننده دستگاه رو محکم وارد میکردن و تکان میدادن و خدا میداند چقدر اه و ناله هایم را به سختی قورت میدادم ، فقط به عشق مادر شدن ..
بگذریم بعد از کلی سوزن زدن و زالو انداختن و هیستروسکوپی و قرص ال دی همه چیز رو به خدا سپردم و رفتم سونوگرافی !
مامان شاهان شایان مامان شاهان شایان ۲ ماهگی
من رفتم خیاطی شوهرم رفت کارگری ک واسه خودمون وسایل بخریم کم کم داشتیم پیشرف میکردیم ک من افسردگی گرفتم همش خود زنی میکردم دارو مصرف میکردم شوهرم دید حالم خرابه گفت نرو سرکار ک من حامله شدم بعدش ک حامله شدم خیلی روزا گذشت ک به خودم برگردم ک عاشق یه مردی شدم ک به هم دیگه رسیدن غیر ممکن بود بود
ک من خواستم زایمان کنم منو بستری کردم ک فهمیدم شوهرم داره با یکی دیگه بهم خیانت میکنه ک من از هفته زایمانم کم بود ک منو مرخص کردن من اومدم خونه شبش شوهرم با اینکه میدونست بدنم درد میکنه رقت با زنه خوابید حال مستیش اومد خونه من دعوا انداختم این چه وضعشه ک گفت تورا نمیخوام ک من درد زایمان گرفتم منو بردن بیمارستان ک زایمان کنم منو بردن زایشگاه پسره رفت دنبال دختره بعد ۴ ساعت ک زایمان کردم اومد پیشم حتی بچه رو هم بغل نکرد منو منتقل کردن بخش ک دیدم شوهرم میاد با ۱۰ تا کاغد دستمالی گفتم اینا چیه گفت لازمت میشه نه گلی نه شیرینی نه خوراکی ک گفتم باشه آبروم رفت جلوی همه همچنان بین ما سرد بود ک وقتی ترخیص شدم ماه ها گذشت ک بهش گفتم میخوام بچمو بردارم برم خونه پدرم ازت طلاق میگیرم اونم گفت چرا گفتم نه محبت میکنی نه چیزی فقط خیانت میکنی من دیگه نمیتونم بکشم ک گفت یه فرصت بده جبران میکنم ک خواستیم بازم بچه دار بشیم ک شدیم الان پسر اولم ۱۸ ماهشه بچه تو شکمم ۲ هفته دیگه به دنیا میاد ۹ ماهه هست ک من حاملم ۴ سال هست ک از پدر و مادرش جدا شدیم تو ۹ ماه زندگی رو تجربه کردیم ۴ ساله همش بینمون سرد بود


اینم داستان زندگی من
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت هشتم
رها
وقتی همسرم برگشت با هم پیش پزشک رفتیم که ازمایش بارداری بنویسه و اون با خنده کفت به خاطر همون امپول من پربود نشدم ، اون خندید ولی نفهمید خنده‌ی اون چقدر برای منی که تمام امیدم تو همون چند روز تاخیر بود ، تلخ گذشت ..
با گریه از کلینیک بیرون اومدم و روزهای خیلی زیادی رو با افسردگی دست و پنجه نرم میکردم ، به سفارش دوستای گهواره ام شروع کردم اشپزی کردن و عکساشو تاپیک کردن دستور غذا گذاشتن، داستان نوشتن، که بعد گهواره منو توبیخ کرد به خاطر داستانم و بعد … بلخره امپول اخری رو زدم و دکتر همزمان امپول های تخمک سازی رو تحویز کرد . نمیدونم چطوری همزمان هم امپول سرکوب تخمک زدم و هم تحریک تخمک سازی اما سه هفته بعد که پانکچر شدم و عمل تخمک کشی انجام دادم ۹ تا تخمک داشتم که فقط ۵ تای اونا با کیفیت بودن . من به همون ها هم راضی بودم و امیدوار …
بعد از پانکچر برای استراحت تخمدانهام مجدد قرص ال دی دادن و ماه بعد که سونو شدم برای بررسی امادگی انتقال، کفتن دیواره رحمت ضخامته زیادی داره باید قرص ال دی بخوری !
قرص خوردم و ماه بعد رفتم و گفتن باید هیستروسکوپی بشی ، برای بچه حاضر بودم یه دست و یه پا بدم اما مادر بشم …
حالا رو تخت منتظر بیهوشی بودم تا هیستروسکوپی بشم و تمام تنم از ترس میلرزید!
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت دوازدهم
رها

چند روزی که گذشت مدام سرگیجه داشتم و معده درد های شدید و حالت تهوع های بی سابقه که پزشکم گفت برای جا به جایی مایع میانی گوشم هست .
نزدیک موعد پریودم شد و حالا دو سال و ۶ ماه از عقد و اغاز اقدام من میگذشت که به ایام فاطمیه وارد شده بودیم .
یکی از بستگان روضه و سمنو پزون دعوت کرد و صبح اون روز بود که با لکه صورتی روی شورتم از خواب پریدم و به همسرم گفتم برای من پد بهداشتی بخر من پریود شدم !
تمام سینه هام درد میکرد ولی اعصابم بی نهایت خورد و بهم ریخته بود دقیقا مثل دوران پی ام اس …
تا شب نوارم رو مرتب چک میکردم ولی خبری از لک یا پریودی نبود .. برای همین مجدد نماز خواندنم رو از سر گرفتم و روز ۳۰ ام از نذر ها بودم بعد اماده شدیم و با همسرم رفتیم مراسم سمنو پزون .
وارد روضه شدم و مادرشوهرم یواشکی به من یه پارچه ای داد و گفت:
این برای یه خانوم سیدی هست خیلی حاجت میده ببند به شکمت و اقدام کن
دلم شکست …. دلم خیلییییی شکست و حس میکردم صداشو میشنیدم.
آروم چادرم رو روی صورتم کشیدم و شروع کردم با نوای روضه خوان به گریه کردن .
به حضرت فاطمه گفتم:
نذار از در خونت دست خالی برم که اگه دستم خالی باشه و برم در خونه حضرت ام البنین، نمیگه اگه قرار بود حاجتت رو بگیری حضرت فاطمه حاجتت رو میداد؟ اون نداده منم نمیدم !؟
اون شب با حال بدی از روضه خارج شدم انگار تمام زحمات دو ماهه ام از بین رفته بود با اون جمله مادرشوهرم.
مامان دلانا 🩷 مامان دلانا 🩷 روزهای ابتدایی تولد
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت دهم
رها

اما جمله ای شنیدم که تمام خستگی دو سال تلاش به عشق مادر شدن رو در بدنم شعله ور کرد :
- خانوم کِی رحمت رو در آوردی؟
و من با حالتی خشک شده از شوک و استرس گفتم:
- یعنی چی؟ من روز دوم پریودیمه اومدم سونو چه در آوردنی!؟
و اونجا بود که فهمیدم باید قید همه چیز رو بزنم …
من مسیرم اشتباه بود . خیلی اشتباه …
من از اول به جای اینکه درب خانه خدا برم درب تمام مطب های شهرم رفته بودم و خدا اونجا به من گفت:
تا من نخوام برگی از هیچ درختی نمیفته …
پرونده ی آی وی افم رو پاره کردم و انداختم توی جوب آب جلوی کلینیک و با گریه به همسرم زنگ زدم که :
- من بچه دار نمیشم تو اکر بچه میخوای جدا بشیم و زن بگیر
و خدا میداند و بس که من آن شب، دیگر رنگ روز را ندیدم …! همه جا تاریک و سرد شده بود برای من ..
همسرم به من امید داد که میشه صبر کن زمان زیادی نگذشته و بیا یه کم استراحت کنیم وقفه بندازیم من به دلم هست که طبیعی باردار میشی .
من تمام روحم خسته بود شروع کردم به ورزش کردن توی خونه، دیگه اقدام نکردم هر زمان که دلمون میخواست برای دل خودمون رابطه میگرفتیم دیگه تمام داروهامو دور ریختم و حتی ویتامینی هم نمیخوردم .
برای خال خودم شروع کردم به نقاشی کردن وسایلم رو از کمد در آوردم و تابلوی جدیدی شروع کردم به کشیدن، به پرنده‌ی عروسم و گلدان هام با عشق رسیدگی میکردم و گیتارم رو با هنگ درام تعویض کردم و شروع کردن به اموزش ساز هنگ درام ..