۸ پاسخ

ای جان دلم خدا به دلت آرامش بده عزیزم هیچ وکیلی وهیچ قاضی بالاتر ازخودش نی از خودش به خواه خودش کارت و درست کنه بزن توسر شوهرت گوششم بپیچونه آدم بشه بیاد دنبالت خدایی خیلی سخته من یه صبح تاشب بیرون کارداشتم از دخترم دور بودم انگار تو برزخ بودم خدا خودش هرچه زودتر معجزه وقدرتش نشونت بده بیای بگی شوهرم آدم شده اومد گفت غلط کردم دست و گرفت بر گشتم سر خونه زندگیم

شوهرمنم آدم نیس واقعابزورتحمل میکنم ولی بچه یچی دیگس واقعا بعضی وقتادلم میخوادهمچیوول کنم برم گموگورشم ولی بچه سخته ول کردنش حالم بده تازه بچموبردم دکترگفتش بچت پیش فعاله واقعا حالم بده به ژن شوهرم رفته آخه شوهرم ازنظرمن پیش فعاله خیلی گوسفندونفهمه

عادت میکنه نگران نباش

بچه با یک شکلات همه چیز یادش می‌ره
چون هنوز کوچکه

من نمیخوام قضاوتت کنم داستان زندگیت هم خوندم میخواستم بهت بگم من زن بابام شوهرم از ازدواج قبلیش ی بچه داره مامانبزرگش با عمه اش اصلا نمیزارن بیان پیش ما بچه دچار چندگانگی شده خیلی دلم براش میسوزه

جدا شدی از شوهرت؟ علتش چی بوده؟

عزیز دلم
فقط دعا کن.و ان شالله بهترین ها برات رقم بخوره

بچه که عادت می‌کنه ولی سخته برا خودت هس عزیزم بچه بند دل آدم هست عکس نداری از پسرت

سوال های مرتبط

مامان مهرسام و آیسان مامان مهرسام و آیسان ۴ سالگی
مامان آیهان مامان آیهان ۴ سالگی
امروز اولین روز مهد پسرم بود ، بدون من که نموند من تمام سه ساعت رو کنارش بودم ، بعد خجالت میکشید اصلا حرف نمیزد یا اگر حرف میزد خیلی آروم پیش من حرف میزد که مربیشون اصلا صدای اینو تو این همه بچه نمیشنید ، بعد بچه ها چون این از همه کوچیک تر بود و خجالت میکشید و حرف نمیزد یکیشون که خیلی بی ادب بود هی میگفت من از این خوشم نمیاد پیش من نشینه بقیه هم به تبع اون همین حرف رو زدن ، وای داشتم سکته میکردم همونجا گریه ام ولی خودمو جمع کردم ، نسبت به پارسال که یه بار بردمش اصلا نمیموند میرفت فقط بازی ایندفه مینشست و توجه اش بیشتر بود اما مثلا مربی میگفت رنگ کن رنگ نمیکرد ، از یه طرف از این خوشحالم که اینقد این سه ساعت همکاری کرد و نشست از طرفی از اون حرفای بچه ها به شدت دلم شکسته و آخرشم مربیش گفت پسرت حرف نمیزنه ؟ گفتم حرف میزنه ولی اینجا خجالت میکشه ، اونجا بچه ها رو نگاه میکرد ولی با هیچ کدوم سعی نکرد دوست بچه ولی اومدم خونه با بچه های همسایمون کلی بازی کرد ، خدایا خودت کمکم کن پسرم رو راه بندازم خیلی سخته از طرفی از نطر روحی خودت داغون باشی و کلی دلشوره که یعنی همه چی درست میشه ؟ از طرفی باید محکم پشت بچه ات باشی ...
مامان جوجه مامان جوجه ۳ سالگی
پارت هشتم داستان زندگی خودمه

زندگی مشترک ما بعد سه روز مرخصی عباس شروع شد هم دوسش داشتم هم نداشتم مثلا توی رابطه اصلا ازش راضی نبودم من به شدت گرم بودم روزی سه بارم دلم میخواست اون یه بارم به زور میخواست یا می‌تونست ،همین که زندگیمون آروم بود راضی بودم کتاب گرفته بودم داشتم برا کنکور می‌خوندم کنارش به زندگیمم می‌رسیدم تا اینکه یه شب عباس بدون هیچ دلیلی یهو تو خواب بلند شد راه رفت و یهو دیدم افتاد وسط اتاق تشنج کرد دوسه بار پشت سر هم هول کرده بودم نمیدونستم چیه چیکارکنم اصن زنگ زدم باباش خیلی عادی برخورد کرد گفت بخواب خوب میشه اما ترسیده بودم زنگ زدم بابام خیلی ترسید اومد عباس بردیم دکتر بیمارستان اونجا نوار مغز گرفتن و گفتن چیزیش نیست برگشتیم خونه مامانم اومد گفت دعا گرفتن احتمالا براتون چون عباس میگه تاحالا اینجوری نشده خانوادشم همینطور گفتن اما بعد اون هر از گاهی اینجوری میشد منم ترسیده کز میکردم یه گوشه تا تموم بشه دکترم نمیومد بریم هی می‌گفت چیزیم نیست فشار عصبیه
گذشت تا اینکه یه روز حالم به شدت بد شد و بالا آوردم رفتیم دکتر و بله من حامله بودم سه ماه بعد ازدواج خیلی قشنگم حامله هم شده بودم...
عباس از حاملگیم خیلی خوشحال شد خیلی خوب شد باهام خانوادش اما همون عوضیایی که بودن تغییری نکردن توی مدتی که باردار بودم خیلی بهم میرسید تا من ازش نمی‌خواستم رابطه ایجاد نمی‌کرد باهام همش میگفت بچه چیزیش نشه...
نه ماهم شد من از زایمان طبیعی میترسیدم یه موتور داشتیم فروختش پول داد سزارین کنم پسرم دنیا اومد کپی عباس بود جونم بود وجودم بود جز بغلم دلم نمی‌خواست بزارمش زمین با اینکه بخاطرش دیگه میدونستم حالا حالا ها خبری از دانشگاه کار کردن نخواهد بود...