۸ پاسخ

شوهرت ازمایش اسپرم بده حتما و شوهرش نعوظ داره

زن عربش بهش چیزی نمیده که اینطور بشه؟

مشکل نعوظ داره دیگه

باید بره پیش یه دکتر اورولوژیست....

عجب.

یکی دو روز قبلش رابطه نداشته باشن که شوهرش میلش بکشه ولی اینکه وسط رابطه شل میشه خودش مریضیه باید درمون شه

از اعصاب هست مال شوهرمم همسن طور میشه تا میره داخل شل میشه دکتر رفته میگه از فشار کاری یا اعصاب هست

شوهرش فکرش درگیره بخاطر همونه

سوال های مرتبط

مامان نیلا مامان نیلا ۴ سالگی
پایان استرسی که ۴ سال و نیم باهام بود ...
دخترم ۲ ماهه بود گفتن قلبش صدای اضافه داره ببریم اکو
شوهرم میگفت هیچی اش نیست نمیخواد .
شبا که دخترم میخوابید تازه حال خراب من شروع میشد درباره صدای اضافه قلب بخونم و اینکه میتونه وضع خیلی بد باشه
پیش شوهرم گریه کردم گفتم بیا ببریمش گفت تو باید استرس ات رو کنترل کنی
بعد از یکسال که چندتا دکتر ترسوندن راضی شد ببریم
دکتر گفت دریچه ریوی اش مقداری تنگه و آئورت
یک سال دیگه ببریم . سال دیگه دخترم اینقدر گریه کرد موقع اکو که باعث شد عدد تنگی رو زیادتر نشون بده
تا امسال ...
مثل خانوم خوابید تا دکتر اکو کنه بعدشم گفت تنگی خیلی کمتر شده و دیگه نیاز نیست بریم
شوهرم مدام میگه اینا فقط کیسه میدوزن برای مردم . از اولم چیزی اش نبود
حالا یه نفر برسه بگه یه بچه بیار
مگه دیده من یکسال چی کشیدم تا بچه رو ببره دکتر
مگه دیده ۴ سال و نیم گوشه ذهنم درگیر بود نکنه پیشرفت کنه
یکی دیگه بیارم و چیزی اش باشه که عمرا بعد از یکسال هم ببره دکتر
همیشه میگن نزدیکتر از مادر نیست . ولی مادرم هم ندید چی به من این سال ها گذشت و راحت میگه یکی دیگه بیار
خدایا شکرت که همیشه تو پناه من بی کس بودی💓
مامان عسل نازم مامان عسل نازم ۴ سالگی
سلام مامانا
می‌خوام یه درد دل بکنم
از روزی که بچم به دنیا اومد همه فکر و ذکر شد دخترم. کارم رو به خاطر دخترم گذاشتم کنار و به خاطر کار شوهرم که بیرون شهر بود شهر زندگیم هم عوض کردم و الان غربت نشین شدم. حالا هم به یه زن افسرده و زودرنج تبدیل شدم که هیچ چیزی خوشحالش نمیکنه. هم خودمو نابود کردم و هم دخترم داره مثل خودم افسرده میشه. تصمیم گرفتم برگردم به شهر خودم هر چند که از همسرم دور میشم و دیگه کمتر همدیگه رو میبینیم ولی باز می‌دونم تو شهر خودم چی به کجاست و همه جاهاش رو میشناسم و ممکنه روحیه‌م رو دوباره به دست بیارم. من به خاطر اینکه دخترم شبها بابا بالای سرش باشه حاضر شدم بیام تو شهر غریب ولی خودم دارم دیوونه میشم چون اینجا هم که هستیم خیلی امکاناتش کمه واسه همین گفتم به خاطر خودم و دخترم که شده باید دوری رو تحمل کنم ولی هر چی فکرشو میکنم میگم چرا زندگی من باید اینقدر دچار چالش باشه چرا نباید مثل دیگران زندگی کنم چرا باید یه موقعیت رو فدای یه موقعیت دیگه بکنم و هزارتا چرای دیگه و تنهایی و غم و اشک😔