۵ پاسخ

اره دقیقا همینه
من گاهی که باوند واقعا کلافه‌ام میکنه یادم میاد چقد نذر و نیاز کردم برا باردار شدنم ،برا همین سر بچه داد نمیزنم جز دوبار که ناخواسته بود واقعا.

اسمش چجوری تلفظ میشه؟
ببخشید البته

آخی عزیزم
چرا نق میزنه
دندونه ؟؟

واای نگو پسر من دیشب هیچ نخوابید ب فنا رفتم البت همش بغل شوهرم بود پیش من نمیومد🙄ولی تا صبح نزاشت بخوابیم

دقیقا عزیزم
ولی واقعا یه وقت هایی آدم کم میاره
من خودم این جوری هستم
پسرم خیلی اذیتم میکنه

سوال های مرتبط

مامان ماهان مامان ماهان ۱۶ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت ۱
داستان زندگی من

من ۷سال باردار نشد بعد از هزارتا دکتر دوا درمون که نتیجه نداد بیخیال دکتر شدم گفتم اصلا دیگه حرف بچه نزنید من بچه نمیخوام اگر حرفشو بزنید طلاقمو میگیرم بعد از دوماه طبیعی به طور باور نکردنی باردار شدم😍انگار واسم یه معجزه منی که از شوهرمو زندگیده زده خسته شده بودم دوباره مهرش به دلم نشست انگار حس مادری مهر همسرمو به دلم انداخت دیگه با نا امیدی شب سرمو به بالشت نمیزاشتم با شوق غذا میپختم به زندگیم میرسیدم زندگیم گرم شده بود ۸هفته رفتم سونو همه چی خوب بود اما لکه بینی داشتم دکتر گفت الان میری خونه کلا تا اخر استراحت باید باشی ناراحت نشدم گفتم هدیه خداست مهم اینه که مادر میشم تموم میشه شب روزم شدم بود رو تخت دراز کشیدن به در دیوار نگاه کردن اما امید داشتم همش لکه بینی کمر درد رو گذروندم شدم ۲۲هفته یهو دردم گرفت هی شدید شد از ترس استرس میلرزیدم رفتیم بیمارستان گفتن بچه اومده لگن # ادامه تاپیک بعدی#
مامان آرین مامان آرین ۱ سالگی
مامانهای عزیز لطفا هر کس می‌دونه منو راهنمایی کنه چون خودم خیلی شکه شدم... امروز شوهرم بعد از ظهر خوابید منم پسرمو برداشتم بردم تو سالن و در اتاق خواب را بستم که صدا شوهرمو اذیت نکنه و بخوابه.. تو این مدت هم کارهامون کردم یه مقدار میوه تو یخچال بود که همه را برداشتم و شستم که بذارم تو یخچال ولی خوب وقفه افتاد و میوه ها نیم ساعتی بیرون یخچال موندن... شوهرم که بیدار شد بهش گفتم چیزی میخای برات بیارم... گفت آره میوه بیار منم رفتم تو آشپزخانه... پسرم کنار شوهرم رو کاناپه نشسته بود و باری میکرد یهو با نخ افتاد زمین به طوری که ملاجش رو زمین خورد و پاهاش بالا بود ... یه لحظه گفتم گردنش شکست ... حالا شوهر عوضبم شروع کرد فحش به من بده....که مادر فلان شده ت (یعنی من ) مقصره... حالا من هیچی نگفتم ... نشست میوه بخوره گفت چرا میوه ها داغه و شروع کرد به داد و بیداد ..اون نشسته بود رو کاناپه و من رو زمین کنار بچه م نشسته بودم که بهش میوه بدم .... بعد بند شد و با پاهاش محکم کوبید تو بازو چی من.یه جوری که انگار داره شوت می‌کنه یه توپ رو و بعد بهم گفت برو لباساتو بپوش کمشو از خونه من بیرون ... من بلند شدم برم تو اتاق دو باره با پاس زد به باسن من که یعنی تیرپایی داره میزنه بهم ...مدام هم می‌گفت میذارمت دم در و فلان.... من رفتن تو اتاق پسرم و همین طور شوکه بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم چون شوهرم خیلی خرو گاوه و اگر میرفتم از خونه بیرون محال بود بذاره بچه رو ببرم و به هیچ عنوان هم نمی اومد دنبالم ... بعد چند دقیقه اومد گفت بیا بچه رو عوض کن چون پی پی کرده بود ...
مامان ماهان مامان ماهان ۱۶ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت۴
ادامه پارت قبلی
داستان زندگی من
خانومه با عصبانیت گفت بلند شو انقدر بدم میاد لوس میکنید خودتون رو عصاب نمیزارید دلم شکست بدم شکست تو دلم گفتم چطور یه زن که خودش هم مادره میتونه انقدر بد زبون باشه بلند شدم دنبالش راه افتادم گفتن باید نوار قلب بگیری هر لحطه دردم نفسگیر تر میشد مغزم خالی بود حتی دیگه التماس خدارو هم نمیکردم دیگه فقط منتظر بودم چشمامو ببندم تموم بشه. برم برای همیشه رو تخت دراز کشیدم دستگاه ضربان قلب ذو وصل کردن بهم گفتن خیلی درده شدیده انقباظ ها پشت سر همه دکترا میومدن میگفتن میمیری بزار معاینه کنیم سرکلاژ پاره میشه و البته هی امپول میزدن انقباض بخابه اما فرق چندانی نداشت مامانم التماس میکرد بزار ببینن اگت نشد طلاقتو بگیر هر کاری بخوای میکنیم واست اما نمیفهمید که من دردم طلاق خوشگذرونی نبود من فقط بچمو میخواستم دکتر میگفتن چیه بابا بازم میاری چیه مگه یه جنینه تو که ندیدیش بزرگش نکردی از جونت واجبتر که نیس من فقط لبخند میزدم انگار با خدا قهر بودم هیچی نمیگفتم فقط تنها کلمه ای گفتم خدایا یه بچمو گرفتی اگر اینم بگیری واسم خدایی نکنی دیگه بندت نیستم دیگه بندگی نمیکنم چشمامو پستم تو خاب بیداری همش یه پارچه سبز میدیدم #ادامه پارت بعد#