#زایمان زود رس
پارت ۱
داستان زندگی من

من ۷سال باردار نشد بعد از هزارتا دکتر دوا درمون که نتیجه نداد بیخیال دکتر شدم گفتم اصلا دیگه حرف بچه نزنید من بچه نمیخوام اگر حرفشو بزنید طلاقمو میگیرم بعد از دوماه طبیعی به طور باور نکردنی باردار شدم😍انگار واسم یه معجزه منی که از شوهرمو زندگیده زده خسته شده بودم دوباره مهرش به دلم نشست انگار حس مادری مهر همسرمو به دلم انداخت دیگه با نا امیدی شب سرمو به بالشت نمیزاشتم با شوق غذا میپختم به زندگیم میرسیدم زندگیم گرم شده بود ۸هفته رفتم سونو همه چی خوب بود اما لکه بینی داشتم دکتر گفت الان میری خونه کلا تا اخر استراحت باید باشی ناراحت نشدم گفتم هدیه خداست مهم اینه که مادر میشم تموم میشه شب روزم شدم بود رو تخت دراز کشیدن به در دیوار نگاه کردن اما امید داشتم همش لکه بینی کمر درد رو گذروندم شدم ۲۲هفته یهو دردم گرفت هی شدید شد از ترس استرس میلرزیدم رفتیم بیمارستان گفتن بچه اومده لگن # ادامه تاپیک بعدی#

تصویر
۴ پاسخ

منم ۷سال بچه دار نشدم

عزیزم منم بعدچن سال باردارشدم هرچی دوادکترکردم نشد بعدش طبیعی معجزه شدباردارشدم

منم دو سال تحت درمان بودم هیچ نتیجه ای نداشت. بیخیال شدم بعد ۸ماه طبیعی باردار شدم

منم ۶سال باردار نشدم دو بار سقط داشتم و بعد کلی دکتر و دارو باردار شدم و باید استراحت میکردم.
استرس خیلی رو بارداری تاثیر داره منم با اینکه دارو مصرف میکردم باردار نشدم تا اینکه بی خیالش شدم و یهو طبیعی باردار شدم

سوال های مرتبط

مامان ماهان مامان ماهان ۱۶ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت ۲
ادامه تاپیک قبل
داستان زندگی من


تموم شد حس کردم قلبم وایستاد قفسه سینم سنگینی میکرد دوست داشتم تموم بشه چشمامو ببندم برای همیشه اونشب رو تا صب جیغ زدم خودمو زدم نمیتونم بگم چی گذشت اون مدت از دلداری های بیهوده دیگران و درک نکردنشو گرفته تا زخم زبون های بقیه که میگفتن چون روسری کوتاه سرت میکردی شکمتو بیرون میدادی گذشت بعد هرشبم به گریه زاری میگذشت گفتم تا بچه نیاد حالم خوب نمیشه بعداز سه ماه دوباره حامله شدم اما اینبار سختر بود انگار راه سختی بود ترسیده شده بود بی بی چکم مثبت شد تختو گذاشتم کنار دستشویی اصلا دیگه بلند نمیشدم بازم لکه بینی داشتم و پراز ترس از دست دادن بودم مامانم پا به پای من استرس داشتم ۱۲هفته سرکلاژ کردم ۱۵هفته یه شب بارونی درد شدید گرفتم بیمارستان دوریم رفتیم بیمارستان کاری نکردن گفتن چیزی نیس برگشتیم.بازم ادامه داشت هر لحظه شدیدتر میشد یهو حس کردم خیس شدم کلی اب ازم اومد گفتم فاطمه تو دیگه مردی تموم شدم تمام بدنم از شدت ترس میلرزید شوهرم با حالم گریه میکرد گفتم کیسه پاره شد رفتیم بیمارستان گفتن باید بری سونو ما سونو نداریم تا صبح تو ماشین موندیم سه تایی گریه کردیم که بچم طوریش نشده باشه میتونم به جرعت بگم پیر شدم تا رفتم سونو گفت بچه کاملا سالمه چیزی نیس گذشت برگشتیم دیگه ترسم بیشتر شده بود مامانم ظرف میگرفت تا بلند هم نشم دیگه شدم ۲۴هفته دوباره دردم گرفت از صبحش پهلو درد کمر درد داشتم گفتم برم بیمارستان دستکاریم میکنن رفتیم سونو گفت۳سانت دهانه رحم باز شده😭و بازم من نمیتونم حالمو توصیف کنم بچه ای که هر لحظه تکون هاش بیشتر شده بود خسش میکردم
#تاپیک بعد ادامه رو میزارم
مامان ماهان مامان ماهان ۱۶ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت ۸
ادامه داستان قبلی

دیگه ۳٠هفته سیسمونی مو اوردن دیگه من رو تخت شیب دار بودم چند هفته بود که اصلا بلند نشده بودم حتی رو تخت حموم میکردم سرمو رو تخت میشستیم دیگه خیلی دلم میخواست بعداز چند هفته از تخت بیام پایین بلند شدم اصلا یه حسی داشتم انگار صد کیلو وزنم رو بود بعداز چند هفته دراز کشیدن بلند شدم یه راهی تو خونه زیر بغلم رو گرفتن راه رفتم تا ۳۵هفته همین روال بود دیگه انقدر امپول زده بودم جای سالم تو بدنم نبود کل بندم کوفته بود سزکلاژم رو ۳۵هفته باز کردن میتونم بگم بدترن درد رو داشت باز کردنش ۳۶هفته هم سزارین شدم نچرخیده بود بچه داشت سرپا دنیا میومد یه چند روزی هم دستگاه رفت و خداروشکر تموم شد برگشتیم میدونید چرا اینارو تعریف کردم فقط خاستم بگم قدر سلامتیتون قدر داشته هاتون رو بدونید من ارزوم بود مثل بقیه ها یه مهمونی ساده برم لباسای قشنگ باداری بپوشم سیسمونی پسرمو خودم برم با شوق انتخاب کنم بخرم اما نشد بازم میگم خداروشکر به خیر گذشت پسرمو بغل گرفتم فقط یه چیزی بگم هر حسی به کائنات بدی همون میشه من قبل اینکه بچه دار بشم همش میگفتم خدایا به من یه بچه بچه راضیم تا اخر دراز بکشم دقیقا همونم شد همیشه از خدا خوب بخداید زیاد بخاید به هرچی فکر کنید همون م
مامان ماهان مامان ماهان ۱۶ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت ۳
ادامه پارت قبلی
داستان زندگی من


منی که برای لحظه به لحظه بند بند وجودش که تو بدن من شک میگرفت استرس کشیده بودم غصه میخوردم رو تخت سونو خشک شده بودم بچم انگار حس کرده بود که مامانش دیگه بدنش حس نداره انگار صدای دکتر رو نمیشنیدم داشت با درد هام اضافه میشد دیگه از شوک در اومده بودم تو دلم گفتم اگر قراره بچه طوریش بشه نباشه دیگه منم نیستم یا با هم میمیریم یا سالم بیرون میایم رفتیم دوباره به اون بیمارستان لعنتی چشمم که به درش خورد تموم اون لحظه های که جیغ زدم التماس خدارو کردم که بچمو نگیره جلو چشمم اومد گلو خشک شده بود دست پام به شدت یخ بود چشمام سیاهی میرفت رفتیم اوراژنس سونو رو که دید گفت باید معاینه کنیم چون سرکلاژی اگر فشار رو رحم باشه پاره میشه رحم گفت یک لحظه اجازه میدید مامانمم همراهم بود به بهانه ای فرستادمش بیرون گفتم اجازه نمیدم معاینه کنید صداشو برد بالا خانوم پس چرا اومدید اینجا مگه من مسخره شمام بغض داشت خفم میکرد اون نمیدونس که جیگرم داره پاره میشه از درموندگی فقط حرف میزد گفتم نمیزارم گفت پس باید امضا کنی که اگر رحمت پاره شد مردی ما مقصر نیستیم اون لحظه نمیدونستم دارم نامه مرگ خودمو امضا میکنم یا مرگ بچمو فقط میدونستم که دوتا انتخاب بود یا دوتامون قرار بود بمیریم یا هیچ کدوم دستم میلرزید اما امضا مردم نه با تردید با دل جون امضا کردم #ادامه پارت بعدی#
مامان ماهان مامان ماهان ۱۶ ماهگی
زایمان زود رس
پارت ۷
ادامه پارت قبلی


بچم شروع کرده بود به تکون خوردن انگار بچمم ترسیده بود تماشاگر بود که ببینه قراره بمونه هنوز یا بره 🥹 همین که تکونش رو فهمیدم لبخند اومد رو لبم خوشحال شدم از بودنش از اینکه یه شب تا مرگ رفتم باورم نمیشد که تو چند ساعت اینهمه اتفاق افتاده مامانم برام یه ابمیوه باز کرد گفت بخور دلت حال بیاد دیگه انگار خیالم راحت شده بود در حین خوردن خابمو برای مامانم تعریف کردم گفتم مامان من این خابو دیدم تو چیزی گفتی یهو دیدم شروع کرد به بلند گریه کردن گفت یک لحظه ایست قلبی کردی و من مردم از ته دلم جیغ زدم حضرت فاطمه زهرا رو قسم دادم التماسشون کردم که خدایا بچمو بخشش الان با یاداوریش اشکام میریزه ذیگه در حال گریه بودیم خانوم دکتر اومد گفت حالت خوبه سری تکون دادم گفت ما خودمون هنوز باورمون نمیشه که چیشده اما به معجزع اعتقاد پیدا کردم دیگه تکون نخور از جات فقط دراز بکش تا زایمانت که دردت نگیره با این حرفش یهو مامانم گفتم مگه بچم تا الان راه میرفته میتونم بگم من سخترین حاملگی دنیارو داشتم دیگه گفت میتونید بریم اومدیم بیرون دیدیم بابامو شوهرم بیرونن به شدت بهم ریخته ژولیده شدن بابام تا منو دیدم اومد بغلم کردم دیدم سرشو رو شونه گذاشته گریه میکنه😭 دیگه اومدیم تو ماشین دیگه بهتر بودم اما بازم درد کمی داشتم تا ۳٠ هفته
ادامه پارت بعدی
مامان ماهان مامان ماهان ۱۶ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت ۶
ادامه داستان قبلی
مامانای قشنگم بعداز تموم شدن قصه زندگیم جواب تاپیک هارو میدم😘



همین که دست به شکمم زدم خیالم راحت شد که شکمم بزرگه بچم هست اما یهو ته دلم خالی شد نکنه بچم طوریش شده باشه تخت و اتاق عوض شده بود مامانمم نبود یه خانوم کنارم بود صدام در نمیود انگار حرفی به ذهنم نمیومد دراقع میترسیدم سوالی بپرسم یهو چیشده بود که نه دردی داشتم نه هیچی حتی نمیدونستم چند ساعته که بیهوشم یهو همه اتفاق های قبل کم کم یاد اومد بلند شدم با استرس گفتم چیشده مامانم کجاس بچم چیشده کم کم صدام بالا میرفت با گریه گفتم بچم چیشده برداشتید چرا من نمردم😭چرا شکمم بزرگه پسرم چیشد یهو خانومه بغلم گرفت یه خانوم مهربون گفت اروم باش گل پسرت سالم تو شکمته بشین تا بگم چیشدی تو از درد زیاد بیهوش شدی ما فکر کردیم رحم پاره شده سریع اوردیمت اتاق عمل اماده زیمان کردیم ضربان قلبت پایین بوده ما الویت مادره واسمون هر لحظه اوضاع داشته وخیم میشده چون داشتیم هم مادر هم بچه رو از دست میدادیم داشتم اماده سزارین میشدیم همین که معاینه کردیدم دیدیم هیچ فشاری رو دهانه رحم نیس زربان قلب داره منظم میشه انقباض ها کم شده اوضاع مادر داره نرمال میشه بچه رو سونو کردیم دیدم کامل سالمه دهانه رحم کامل بسته شده دوتا دکتر دیگه هم اومدن اتاق عمل همه تو تعجب بودن که چیشد لحظه اخر فقط گفت میتونم بگم واست معجزه شد ما همه دلمون به حالت سوخت اما چاره ای نداشتیم اینو گفت رفت بیرون مامانم اومد تو حس کردم تو همین چند ساعت پیر تر شده به ریخته بود چادرش رو میکشید اومد گفت خوبی دختر بابا بیرونه فقط التماس خدارو میکنه امام هارو صدا میزنه انگار یادم اومد که باید گریه کنم انگار تازه فهمیدم چیشده
مامان نیکان مامان نیکان ۱ سالگی
نیازی به سرزنش ندارم چون خودم به اندازه کافی خودم رو سرزنش کردم
امشب خیلی از دست خودم عصبی و ناراحتم، حس بدی دارم
نیکان اگر آخر شب غذا نخوره تا صبح هزاربار برای شیر بیدار میشه اما اگر غذا بخوره یک بار بیشتر بیدار نمیشه
امشب تا ساعت 10 و نیم دکتر بودم و قبلش هرچی به نیکان غذا دادم نخورد برای همین تا اومدن خونه و شروع کردم به غذا دادنش شد 11 و تا 12 و ربع درگیر غذا دادن بودیم، لقمه آخر رو گذاشتم دهنش سریع بالا او. و همیشه بهش میگم تف کن، تف میکنه و دیگه بالا نمیاره اما امشب بهش گفتم تف کن به خودش فشار اورد و هرچی خورده بود رو بالا آورد و منم به شدت عصبی شدم، طفلی با دستای کوچولوش فرش رو نشون میداد که کثیف شده و رفت دستمال آورد تمیز کنیم اما من به شدت عصبی بودم و سریع بلندش کردم و باهاش کلی غر زدم و لباساش رو عوض کردم و برقا رو خاموش کردم و همه‌ی اینکارا روی دو تند و با تنش زیاد بود!
اولین بار بود که اینجوری از کوره در رفتم و باهاش برخورد بدی داشتم و الان به شدت حالم بده، دلیل از کوره در رفتنم بخاطر این بود که تمام تلاشم برای غذا دادنش هدر رفت اما ته ته ذهنم از مامای مطب دکتر عصبی تر بودم بخاطر رفتار بدی که باهام داشت ، الهی بمیرم که امشب دیواری کوتاه تر از بچم پیدا نکردم 😭😭😭